لورن دم در استقبال گرمی ازمون کرده بود و کوک با خوشرویی باهاش رفتار میکرد.
قصد داشتم ناهار سفارش بدم که لورن با غذایی که آماده کرده بود منو سوپرایز کرد. کلی قربون صدقه خرگوشکم رفتم که حالا برای خودش خانومی شده بود.
ناهار تو فضای صمیمی خورده شد و همه روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودیم که کوک با گفتن اینکه تماس مهمی داره به سمت اتاق لورن رفت تا راحت صحبت کنه.جونگکوک:
موبایلم رو برداشتم و به بهانه اینکه تماس مهمی دارم، به سمت اتاق لورن رفتم. در رو پشت سرم بستم و بلافاصله دنبال تار مویی از لورن بودم که بتونم کارم رو انجام بدم. شاید بهترین کار برداشتن شونهای بود که ازش استفاده میکرد. دور تا دور اتاق رو از نظر گذروندم اما وسیله موردنظرم رو پیدا نکردم که چشمم به کشمو بنفش رنگی افتاد که کنار بالشتش روی تخت گذاشته شده بود.
با نگاهی به در به سمت تخت رفتم و کشمو رو برداشتم که تارهای موی لورن روش قابل تشخیص بودن، همین بهترین گزینه بود. سریع اونو توی جیبم بردم و نفس عمیقی کشیدم تا هیجانم رو کنترل کنم. از اتاق خارج شدم و به جمع جیمین و لورن پیوستم. با زنگ خوردن موبایل جیمین به سمت اتاقش رفت تا جواب بده. حالا من و لورن تنها بودیم که پرسیدم:«لورن، هیچ عکسی از مادرت داری؟» انگار از سوالم جا خورده بود اما جواب داد:«نه، من هرگز ندیدمش. پدرم گفت که موقع زایمان فوت کرده» «خب خانواده مادریت چی؟ هیچوقت به دیدنشون رفتی؟» «پدرم گفت که مادرم تک فرزند بوده و پدر مادرش هم فوت کرده بودن» «هیچوقت برات سوال پیش نیومد که شاید دروغ گفته باشه بهت؟» شوکه نگاهم کرد و رنگ چشماش تیره شد، انگار اولین بار بود که کسی به این موضوع اشاره میکرد. سرش رو تکون داد و گفت:«نه پیش نیومد! چرا باید به من دروغ بگه؟!» شونهای بالا انداختم و جواب دادم:«نمیدونم، فقط گفتم شاید همچین چیزی امکان داشته باشه»
لورن سکوت کرده بود و انگار توی افکارش غرق شده بود. جیمین متوجه تغییر رفتارش شده بود که پرسید:«خرگوشک؟ چیزی شده؟» لورن گیج نگاهش کرد و جواب داد:«هوم؟» «میگم چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟» «نه، نه خوبم» «پس چرا ساکتی؟» «چیزی نیست فقط خستهام» جیمین موهاش رو نوازش کرد، نگاهی به ساعت انداخت که از ده شب گذشته بود و گفت:«میخوای بری بخوابی؟» لورن سری تکون داد و با گفتن شببخیر به هردومون به سمت اتاقش رفت. جیمین سوالی به من نگاه کرد و پرسید:«وقتی با موبایل حرف میزدم اتفاقی افتاد؟» «نه چه اتفاقی؟» «یهو ساکت شده و رفته تو فکر» «نمیدونم عزیزم، اگه چیزیش بود که بهت میگفت»
با گفتن:«دیگه وقتشه منم برم» از جام بلند شدم، جیمین هم بلند شد و همراهیم کرد. به در که رسیدم با صدای جیمین:«کوک؟» به سمتش برگشتم که فاصلمون رو به صفر رسوند و بوسهای به لبهام زد، قصد عقب کشیدن داشت که دستام رو پشتش گذاشتم و با لبهام لب پایینش رو میک عمیقی زدم که صدای آهش رو شنیدم. بعد از رها کردن لبش پیشونیم رو به پیشنویش چسبوندم و گفتم:«بدرقه خوشمزهای بود، پسندیدم» لبخندی زد و گفت:«خوب بخوابی، مراقب خودت باش» ازش جدا شدم و به سمت ماشینم رفتم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Antidote (1)
Fanficپایان فصل اول🥀 کلمه Antidote به معنی پادزهر! برای کسی که نبودنش درمانی ندارد مگر با بودنِ خودش. خلاصه: جیمین برای مستقل شدن وارد شرکت جئون میشه و به جونگکوک علاقه پیدا میکنه اما توجهی ازش نمیگیره تا اینکه جونگکوک متوجه میشه گذشتهای که داره دنبال...