{12}
دو ماه، زمان چندان کوتاهی هم نبود.
اگرچه مطمئن نیستم که برای شناختن یک شخص کافی بود یا نه، اما برای تقویت پل هایی که برخی از احساسات از اون عبور می کردن، به اندازه ی کافی طولانی بود.
حتی با وجود اینکه کیم تهیونگ دوست پسرم نبود، اون تنها کسی بود که تقریبا هر روز باهاش در تماس بودم، به جز دوران امتحانات.
رابطه ی بین ما به قدری قوی بود که اخیراً احساس شرم کم کم از بینمون رفته بود. بعضی چیزها دیگه مشکلی نداشتن.بعد از گذروندن آخرین امتحانم، با هوسوک ملاقات و یکم ریلکس کردیم.
اون کاملا خوشحال بود، الان دیگه دوست پسر داشت و چیز عجیب این بود که این پسر، پسر عموی پارک جیمین، مین یونگی بود.
اینکه که دوتا قطب مخالف به خوبی با هم کنار می اومدن و حتی جدی بودن رابطه اشون خیلی بامزه بود. یونگی برای کسی مثل هوسوک یه آدم بسیار کم انرژی و سرد به نظر می رسید، ولی هوسوک اهمیتی نمی داد.
هوسوک موقع تعریف اولین آشنایی با یونگی به شدت هیجان زده بود و این به نظرم خیلی کیوت بود.اون دیگه نیازی نداشت که تمام عمرش رو به فکر من و نگرانی در مورد من بگذرونه چون حالا یه دلمشغولی جدید برای خودش پیدا کرده بود. یونگی ترانه سرا و تهیه کننده یه شرکت سرگرمی بود و علیرغم سن کمش موقعیت خوبی داشت. با وجود اینکه فقط یکبار دیدمش، فکر می کردم پسر خوبیه. اگه هوسوک اونو دوست داشت و فکر می کرد که بی ضرره، پس حتما آدم خوبی بود.وقتی قرار شد یونگی هم توی این تعطیلات کوچیکمون با هوسوک شرکت کنه، بخاطر اینکه باید از نزدیک باهاش وقت بگذرونم عصبی بودم. بالاخره اون هنوز با من غریبه بود و منو که می شناسید، نمی تونم به راحتی با مردم ارتباط برقرار کنم.
هوسوک در حالی که شالی که دور گردنش پیچیده بود برمی داشت گفت: "عصبی بودن معنی ای نداره. این اولین بار نیست که یونگی رو می بینی، آروم باش. علاوه بر این، یونگی دقیقاً شبیه یه حبه قنده!" وقتی ناگهان صفحه قفل گوشی را به صورتم نزدیک کرد، با عکسی از یونگی که کاملا عبوس بود مواجه شدم. "خدایا، یونگی عزیز من، خیلی ناز نیست؟!" هوسوک قطعا یه آدم 'رقیق بود'.
فکر کنم قرار گذاشتن اینجوری بود، و بی دلیل تصور کردم که من و تهیونگ قرار میزاریم. نمیدونم چرا رویای اینکه بدون ترس و بدون توجه به نگاه های مردم دست اونو گرفتم، بدون اینکه به رابطه ی جنسی تبدیل بشه به راحتی تماس پوستی برقرار میکنیم، درحالی که بغلش کردم و عطر موهاش توی مشامم پیچیده با هم می خوابیم رو توی سرم پرورش دادم. به این فکر کردم که وقتی موهای بلندش کلافه اش میکنه چقدر کیوت به نظر می رسه و در حالی که دارم با موهاش بازی می کنم توی بغل من خوابش برده. فکر کردن به همه اینها لرزش کوچیکی در قلبم ایجاد کرد و باعث شد لبخند بزنم.
ESTÁS LEYENDO
'Psychological Play'【taejin】
Fanfic"نترس" با صدای آرومی زمزمه کرد، "چشمهات رو ببند، فقط تاریکی رو ببین." شاید چیزی که می خواستم فقط دیدن تاریکی نبود. تجربه کردن تاریکی به طور مستقیم بود. ▪︎Genre▪︎ Romance| Smut. Taejin♥︎