Yuna view :
صداش رو کمی بالا برد
"تاریخ تولدش رو بگو یونا"
باعث ترسم شد
نه از جونگ کوک...از اینکه ممکن بود رازم برملا بشه
مچم رو از دستش بیرون کشیدم
"داری چی میگی؟"
عصبی توی موهاش دست کشید و لب زد
"سوالم رو با سوال جواب نده یونا...خوب منظورم رو میفهمی"
بالا پایین شدن قفسه سینش و نفس های عصبیش رو به وضوح میدیدم
یونجی رو پشتم کشیدم و باعث شدم برای لحظه ای نگاهای کنجکاوانش بینمون قطع بشه و باز سعی کردم بپیچونم
"چرا باید تاریخ تولد دخترم برات مهم باشه؟"
با صدا پوزخند زد...پوزخندی که درد توش موج میزد
جونگ کوک گذشته کجا رفته بود؟
با خشم شونم رو گرفت و بین دندون هاش غرید
"دخترت؟ متاسفم که اینو بهت میگم ولی خودت رو با حضرت مریم یکی نکن...اون دختر باید یه پدری داشته باشه"
دستش رو پس زدم و توی همون هین مکالمه رو ادامه دادم
"معلومه که داره ولی شک نکن پدرش آدم لاشی مثل..."
فریاد پرستاری حرفم رو قطع کرد
همیشه یه فرشته نجات وجود داره درسته؟
"خانوم مین"
با عجله خودش رو رسوند و کمی نفس نفس زد کیفم رو جلوم گرفت دستش رو به زانو زد و برای نفس گرفتن خم شد و توی همین هین شروع به حرف زدن کرد
"خیلی دنبالتون گشتم...چه اتفاقی افتاد؟ قبل اینکه دکتر بیاد غیبتون زد و کیفتون رو هم جا گذاشتید"
دستش رو گرفتم و بدون هیچ اهمیتی به جونگ کوک روی صندلی نشوندمش
"حالت خوبه؟ نباید اینطوری بدویی...چیزی نشده یه لحظه یونجی رو ندیدم...دکتر رفتن؟"
بین نفس نفسی که میزد جواب داد
"نه منتظرتونن"
بهش لبخندی تحویل دادم و گفتم
"یه نفسی تازه کن بعدش بریم"
صدای ضرب گرفتن کفش جونگ کوک رو روی سرامیک لابی بیمارستان شنیدم و بازم سعی کردم بی اهمیت از کنارش رد بشم
پرستار یه نفس عمیق کشید و با خنده از روی صندلی بلند شد
و من باز بدون هیچ توجهی بهش دست یونجی رو محکم گرفتم و با پرستار به سوی اتاق راه افتادم
و بالاخره تونستم فرار کنم!
هیچ وقت به این جمله 'خون خون میکشه' اعتقادی نداشتم ولی الان...من همچیز رو شنیده بودم
یونجی داشت از پدر خودش درخواست میکرد که بابا صداش کنه! اونم با اون برق توی چشماش
توی کل زمانی که به دال میگفت بابا اون مهر توی صداش و اون برق توی چشماش موقعی که از جونگ کوک درخواست میکرد رو نداشت
ولی چیزی که اینجا عجیب بود
اونا هم رو میشناختن؟ باید بیشتر هواسم رو جمع میکردم
نباید میزاشتم همدیگه رو ببینن
هر چیم بشه یونا...هر اتفاقی هم بیفته نمیتونی بزاری رابطه ی خوبی بین این خانواده از هم پاشیده ایجاد بشه حتی اگه به قیمت بد جلوه دادن خودت باشه
تو به خودت قول دادی یونا...نباید قولت رو بشکونی
تو هیچ وقت نباید به برگشتن با جونگ کوک فکر کنی!Jungkook view :
زمانی که از دیدم خارج شدن روحم به تنم برگشت
اون کوه خشمی که توی وجودم درست کرده بودم رو باد با خودش برد و همش رو تبدیل به گرد و غبار کرد
از همون اول یه جای کار میلنگید...با چه رویی باهاش حرف زدم؟ اون پسر برادرش بود!
کل این ماجرا و شیش سال دوری و تنفر...اون همه خودزنی اون همه گریه و درد و بدبختی همش یه سواتفاهم خیلی خیلی بزرگ بود که خودم درستش کرده بودم
تمام مدت از کسی نفرت داشتم و کسی رو شیطان میدیدم که خودم باعث داغون شدن زندگیش بودم
کل حرفایی که بهش زدم توی ذهنم پخش و اکو میشد
"توی این شیش سال تغییر نکردی...دنبال چی میگردی؟پول؟...اون از شیش سال پیش اینم از الان ، به جایی رسیدی که افتادی دنبال مردای متاهل"
"اسممو نشنوم از زبونت هرزه!"
"اگه میدونستم تو اینجایی پامو تو صد کیلومتری سئول نمیزاشتم چه برسه به خودش"
"یه بار دیگه!فقط یه بار دیگه یونا...یه بار دیگه چشمم ببینتت بلایی سرت میارم که عقلت سر جاش بیاد! بفهمی داری چه غلطی با زندگیت میکنی...حیف زمانی که با توی هرزه دورش ریختم"
"شک داشتم عذاب وجدان به خاطر کارت بگیری...که شکم برطرف شد"
ولی...ولی اون اشتباهی نکرده بود...در حقش ظلم کردم...خیلی اشتباه کردم...اینا همش سواتفاهم من بود
چطوری شیش سال بدون پدر این بچه رو بزرگ کرده؟ دوباره اشتباه کردم این دختر هیچ وقت شیطان نبوده...اون خود فرشته بود
اون خودش رو مثل یک برج مستحکم نشون میداد و من کسی بودم که پیچ مهره های برج رو تک به تک باز کرد
بار اولی که همدیگه رو دیدیم برام یاداوری شد
اگه من همچین ظلمی میدیدم فقط کافی بود کسی حرفش رو بزنه تا کشیده حواله گوشش کنم اونوقت چی؟ واکنشش چی بود؟
اولین حرفی که بعد از شیش سال از زبونش شنیدم برام تداعی شد
"جونگ کوک...واقعا...خودتی؟"
اشتباه هیچ وقت از اون نبوده...اینا همش کارای من بود
الان یادم میاد!
روزای آخر!
پس اون حالت تهوع هاش بی دلیل نبود
اون نفس نفس هایی که بین راه رفتن میزد هیچ کدوم بی دلیل نبود
ولی...هنوز یه جای کار میلنگه
اگه اون پسر برادرشه پس...چرا توی اون همه سال هیچ حرفی درموردش نزد؟
و یه چیز مشکوک تر از این موضوع
اون حرفش...
"هنوزم نتونستی فراموشش کنی؟ چطوری اینقدر کینه ای؟"
چی رو باید فراموش کنم؟
چیکار کرده بود مگه؟
چه چیزی باز از لا به لای انگشتام در رفته؟
YOU ARE READING
lost
Romanceبخشی از فیکشن : "توی این شیش سال تغییر نکردی...دنبال چی میگردی؟پول؟...اون از شیش سال پیش اینم از الان ، به جایی رسیدی که افتادی دنبال مردای متاهل" ... "به تو ربطی نداره ولی بخاطر اینکه دور برت نداره بهت میگم...اگه میدونستم تو اینجایی پامو تو صد کیلو...