Hymn For The Weekend

107 30 11
                                    

"باهامون نمیای؟"
سرشو به علامت منفی تکون داد و نگاهشو از بچه ها گرفت و بجاش سنگ ریز طوسی که جلوی پاش بود رو به جلو شوت کرد: نه. میخوام یکم تنها باشم.
پس بقیه باهاش خداحافظی کردن و به سمت کلاسشون راه افتادن.

امروز کلا دوتا کلاس داشت و دوساعت علافی بینشون. دلش نمی‌خواست به خونه بگرده حتی با اینکه بودن توی یجای شلوغ و پر سر و صدا براش آزار دهنده بود و کلافش می‌کرد.
چون با اینجا موندن حداقل شانس دیدن درک هیل رو داشت.

پوزخندی به افکارش زد و از روی نیمکت بلند شد تا کمی قدم بزنه که یکهو با استفن که دوون دوون به سمتش میومد برخورد.
موهای ژل خورده ی پسر بخاطر دویدن و رطوبت هوا کمی درهم به نظر میومدن اما هنوزم جذبه ی آلفایی خودش رو داشت.

متعجب با ابروهایی که به بالا پریده بودن نگاهش کرد و پرسید: چیشده؟ چرا برگشتی؟
استفن درحالی که سعی می کرد نفسشو تنظیم کنه و یه دستشو به زانوش گرفته بود، خندید و دستی توی موهاش کشید تا کمی مرتبشون کنه: میخوام برم یچیزی بخرم. باهام میای؟
استایلز خندش گرفت و چشم غره ای بهش رفت: اها. اصلا هم قرار نیست بخاطر روی مخ من رفتن و بهم زدن تنهاییم کلاستو بپیچونی.
سرشو به علامت تاسف تکون داد و جلو تر از پسری که تیشرت مشکی به تن داشت به سمت خروجی کالج راه افتاد.

آفتاب از لا به لای ابرای سیاه سو سو میزد و به زور می‌خواست خودشو از بین اونا بیرون بکشه.
برای سر ظهر بودن، آسمون زیادی تاریک به نظر میومد اما حداقل هوا خنک و مطبوع شده بود.
استایلز عاشق بوی خاک خیس خورده و رطوبت هوا بود چون آرامش خاصی رو به قلبش میبخشید. حس طراوات داشت.
می‌خواست هدفونش رو روی گوشش بزاره و از این هوای خوشایند با یک آهنگ از بند Coldplay لذت ببره اما مطمئنا استفن دستش می‌نداخت.
پس انجامش نداد و بجاش زیر لب شروع کرد به زمزمه کردن آهنگ مورد علاقش از اون بند.
چشمای عسلیش روی آدما می‌چرخید تا وسط راه بهشون برخورد نکنه اما بیشتر ترجیح می‌داد تا آسمون گرفته و بوته های خیس رو تماشا کنه. اونا جالب تر و قشنگ تر از آدمای قضاوتگر بودن.

تمام این مدت نگاه استفن روی اون امگای کوچولو بود که سرمست تر و مشتاق تر از همیشه به نظر میومد.
جرعت نمی‌کرد با حرف زدن حال و هوای خوبش رو بهم بزنه پس اونم به سکوت ادامه داد.
نمی‌فهمید چه چیز سکوت اینقدر برای استایلز جالب و آرامش بخشه.
اون صدای بانمک و قشنگی داشت.
لحن جالب و کلی حرف برای گفتن.
گرچه هیچوقت تا باهاش حرف نمی‌زدی متوجه ی این قضیه نمی‌شدی که چقدر میتونه پرحرف، شیطون و دراماتیک باشه.

سر راهشون به انزو برخورد کردن و استایلز اصلا تعجب نکرد چون می‌دونست اونم تا یکساعت دیگه کلاس نداره و احتمالا اینجاها منتظر رفقای دیگش بود تا باهم برن بگردن.
برعکس استفن، استایلز فق سلام کوتاهی بهش کرد و بی توجه به حضور اون پسر کنارشون زیر لب ادامه داد: You said, "Drink from me, drink from me"
When I was so thirsty
Pour on a symphony
Now I just can't get enough

Bell TollTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang