لطفاً ترکم نکن؛ حتی اگه بدترین آدم دنیا شدم، دستمو بگیر و خوب بودن رو یادم بده!
***********************
با عصبانیت به سمت پدرش برگشت و گفت:
تا کی میخواید توی زندگی من دخالت کنید؟ هزار بار بهتون گفتم که نمیخوام ازدواج کنم. واقعا درک این موضوع تا این حد براتون سخته؟
مرد با اخم به سمت پسرش برگشت و گفت:
قرار نیست از این ازدواج کسی خبردار بشه جان. این ازدواج برای شرکت ما فوقالعادهست. پس حداقل بذار برای یک بار هم که شده نفعی از تو به شرکت برسه.
احساس میکرد سردردهای شدیدش در حال برگشتن هست. بدون اینکه چیزی بگه وارد اتاقش شد. مطمئن بود اجازه نمیداد کسی به جز دوست پنجسالش همسرش بشه. لبخند شیطانی روی لبش نشست و گفت:
هر کسی بخواد به جز تو همسرم بشه، مطمئن باش از انتخابش پشیمون میشه!
***********************
توی بار نشسته بود. نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز پنج دقیقهای تا اومدن جان زمان باقی مونده بود. کمی از مشروبش رو نوشید. متوجه دستی شد که دورش حلقه شد. بدون اینکه به فرد نگاهی بیندازه، گفت:
اگه دستتو دوست داری، بهت پیشنهاد میدم همین حالا بکشیش کنار!
اما انگار مرد گوشش به این حرفها بدهکار نبود. سرش رو نزدیکتر آورد و گفت:
کل این بار برای منه، نظرت چیه یکی از اتاقهای اینجارو افتتاح کنیم؟
قصد جواب دادن داشت که با پیچیدن صدایی توی گوشش، بدون حرکت موند:
نظرت چیه اون دهن کثیفت رو ببندی، قبل از اینکه خودم دست به کار نشدم!
جان بود. برای اینکه از بحث بیشتر جلوگیری کنه، بلند شد و روبهروی مرد ایستاد:
بریم جان! به اشتباهش پی برد.
جان نگاهش رو به ییبو داد، دستی به گونه پسر کشید و گفت:
ییبو تو بیرون باش، من چند دقیقه دیگه میام!
ییبو میدونست موندن چقدر میتونه خطرناک باشه؛ برای همین دست جان رو گرفت تا اون رو به سمت بیرون هدایت کنه؛ اما با پیچیدن صدای مرد غریبه توی گوشش برای چند لحظه چشمهاشو بست:
باید بذاری خود اون کوچولو تصمیم بگیره. نیازی به یک نرهخر پیشش نداره!
جان، ییبو رو کنار زد و با مشتش به محکمی به صورت مرد کوبوند و بعد دست ییبو رو گرفت تا از اون بار بیرون ببره؛ اما انقدر حرکتش عجولانه بود که متوجه برخورد پای پسر با میز نشد. وقتی از بار بیرون اومدند، ییبو با صدای بلندی گفت: