𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐬𝐢𝐱

675 178 81
                                    

❤️‍🩹 ووت و کامنت‌ فراموشتان نشه ❤️‍🩹
━━━━━━━━━━━━━━━

با پرتاب شدن جسمی به سمت دیوار و بلند شدن صدای شکستنش، دکتر حرفی که داشت می‌زد رو خورد و فورا دهنش رو بست‌.

تهیونگ و هوسوک هر دو هم‌زمان به سمت یونگی رفتن. هوسوک نگاهی به دست پسر که از شدت عصبانیت می‌لرزید انداخت و تا خواست دست یونگی رو بگیره، تهیونگ پیش دستی کرد.

_ آروم باش، عزیزم!

عزیزم؟!
هه!

هوسوک نفسش رو محکم از ریه‌هاش بیرون داد و بعد از گرفتن نگاه پر از حسادتش از دست یونگی که بین انگشت‌های کشیده‌ی تهیونگ بود، گفت:
_ باید به حرف دکتر گوش بدی!

یونگی نگاه غضب‌آلودش رو از صورت دکتر چا اون‌وو گرفت و با عصبانیتی که تمام وجودش رو شعله‌ور کرده بود پرسید:
_ دکتر؟! شما همتون دستتون توی یه کاسه‌ست!

جیمین که تا الان کنار جین روی مبل نشسته بود و سعی داشت دخالت نکنه، با تردید به حرف اومد و توضیح داد:
_ این حرفو نزن یونگی، ما همه نگران سلامتیت هستیم!

یونگی پوزخند صداداری زد و گفت:
_ نگرانمین؟ اگه نگرانمین پس فقط من و بچه‌مو ول کنین! شماها فقط میخواین بچه‌مو ازم بگیرین!

دکتر قدمی به سمت بیمارش برداشت و با جدیت جواب داد:
_ اینطور نیست، یونگی‌شی.. اون بچه داره به سلامتیت آسیب می‌زنه.. باید هر چه زودتر اون برگه امضا بشه و بری اتاق عمل!

پسر نعنایی با عصبانیت انگشت اشاره‌ش رو سمت هوسوک گرفت و داد زد:
_ این حرفا رو اون بهت گفته بگی!
_ یونگی!!

یونگی بی توجه به لحن هشدار دهنده‌ی هوسوک، به طرف تهیونگ چرخید و با اخم غلیظی غرید:
_ ته تو حق نداری هیچ کوفتی رو امضا کنی، فهمیدی؟!
تهیونگ در جواب فقط تونست سرش رو بالا و پایین کنه.

هوسوک شونه‌های یونگی رو گرفت و پسر رو مجبور کرد بهش نگاه کنه و با تحکم گفت:
_ همین الان این مسخره بازیاتو تموم کن یونگی.. دکتر چا این همه برات توضیح داد، چرا نمیخوای بفهمی بچه‌ی توی شکمت مُرده؟!

قطره اشکی از چشم یونگی چکید و با حالتی عصبی انکار کرد:
_ دروغ می‌گی!! نارنگی من زنده‌ست!!

جیمین فورا سمت همسرش دوید و به زور مرد رو از اتاق بیرون برد تا بیشتر از این با حرف‌هاش گند نزده. بعد از بیرون انداختن هوسوک دوباره توی اتاق برگشت و به چشم‌های خیس پسر نگاه کرد.

تهیونگ سعی داشت بغلش کنه ولی یونگی اونقدر شوکه و عصبی بود که حتی جفتش رو هم پس می‌زد. جو اتاق واقعا افتضاح و خفه کننده بود‌.

امگا قدمی به سمت یونگی برداشت. با تمام وجودش دوست داشت با پسر همدردی کنه ولی چشم‌های یونگی همه رو دروغگوهایی می‌دید که میخوان بچه‌ش رو ازش بگیرن.

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒 (completed)Where stories live. Discover now