Note 26📝

226 37 41
                                    

January 21, 2017

این چند روز به همراه لیسا مثل یه ماراتون میموند. با این تفاوت که توی این ماراتون هیچ استرس و ناراحتی ای وجود نداشت. تنها چیزی که می‌تونستیم تجربه کنیم لذت های کوچیکی بود که کل بدنم رو از خوشحالی به آسمون میرسوند.

تا این‌که یک روز دیدم اون چطور با استرس کل اتاق و خونه رو طی می‌کنه و دنبال وسایلش اینور و اونور می‌دوه.

همون‌طور که تماشا می‌کردم کل وسایل کمد آرایشی رو به هم می‌ریخت تا یه شونه پیدا کنه خندیدم.

توی پلیور دوست دخترم که برام الان زیادی بزرگ بود به دیوار تکیه داده بودم و دست به سینه ایستاده بودم.

" جالبه تو هیچ‌وقت موهاتو شونه نمی‌کنی و الان طوری دنبال شونه ای که بدونش می‌میری"

با کلافگی نفسش رو بیرون داد و کشوی بعدی رو باز کرد " چون می‌میرم جنی! تو بابامو نمی‌شناسی و ندیدی"

از اون جایی که در حالت عادی من رو جنی صدا نمی‌کرد یه کم مشکوک شدم. لبخندم افتاد و به زمین نگاه کردم.

یه سوال داشتم که تموم این مدت از درون داشت من رو می‌خورد. خیلی نیاز داشتم بدونم و می‌ترسیدم بپرسم. نه این‌که از واکنش لیسا بترسم، نه. از جوابی که ممکنه بشنوم می‌ترسیدم. می‌ترسیدم همون چیزی باشه که می‌تونه زندگی هردومون رو نابود کنه.

اما تصمیم گرفتم شجاع باشم و بپرسم، مطمئنم توی همچین حالتی نمی‌تونه بپیچونه.

آب دهانم رو قورت دادم " آم... لیسا یه سوال"

پوف بلندی کشید و صورتش رو بالا گرفت. وقتی دیدم قفسه‌ی سینه‌ش بالا و پایین می‌شه به طرز عجیبی یه حسی رو توی شکمم احساس کردم. با این که الان موقعیت خیلی بدیه دلم خواست لیسا رو روی هم تخت پرت کنم و روش خودم رو بمالم.

با عصبانیت کشو رو بست" ولش کن شونه خودتو بده"

سرم رو خاروندم " اوه خب زودتر می‌گفتی"

وقتی از اتاق بیرون رفتم و با شونه برگشتم اون رو بهش دادم. با نگاه کنجکاوی نگاهش کردم، الان دیگه خیلی نزدیک به همدیگه ایستاده بودیم.

" حالا سوالم رو بپرسم؟"

وقتی شروع به شونه کردن کرد یکدفعه ایستاد و چشم هاش درهم رفت " فاک بهش! "

خندیدم" ازبس موهاتو شونه نکردی گره خوردن، بذار کمکت کنم"

همون‌طور که موهاش رو شونه می‌زدم به خودم جرئت دادم که بپرسم، با این‌که احتمالا چندین ماهه موهاش رو شونه نکرده هنوز خیلی نرمه و حس خوبی داره. صحبت از مزایای خوشگل بودنه.

نفسم رو از دهان بیرون دادم " لیسا... تو اون روز گفتی بابات نباید درمورد رابطه‌مون بدونه، چرا؟ اون هموفوبیکه؟"

Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)Where stories live. Discover now