🧨پیام🧨شوکه به حرفش چشم دوختم که خندید.
صدای خنده هاش دلنشین بود.
صورتش که چین و چروک های خوشگل و پر تجربه ای داشت چال میوفتاد و لبخند به لبم هدیه میداد!
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
بهم اعتماد کن مادر...این موها رو توی آسیاب سفید نکردم که این جنس نگاه رو نشناسم...تو...کمی مکث کرد و سرش رو جلوتر آورد و خیره به چشام گفت:
تو عاشق نوه ی من شدی...درسته؟!هل کرده و ترسیده کمی توی خودم جمع شد و گفتم:
من...من...نمیدونم...چشم تیز کرد و گفت:
شیش...بهم دروغ نگو که با همین عصا میکوبم توی سرت...زود باش راستش رو بگو بچه!سریع سری تکون دادم و گفتم:
چشم...میگم...خب...من...من عاشق ایمانتون شدم...نفس...با گفتن همین چند کلمه از دلهره ی زیاد به نفس نفس افتادم.
لبخندی زد و روی موهام رو نوازش کرد و گفت:
میدونستم...خب مدتی هست که متوجه شدم ایمان به هیچ دختری نظر نمیکنه...والا بهترین دخترها رو بهش نشون میدادم اما بی تفاوت از کنارشون رد میشد...من نوه ام رو از بچگی میشناسم و خودم پوشکش رو عوض کردم و بهش غذا دادم و بهش آداب و معاشرت یاد دادم و قطعا میدونم چه نوع میل و عشق و هوشی میتونه داشته باشه!