🐞128🐺

99 8 2
                                    

💣ایمان💣

کلی براشون خوشحال بودم و دیگه مطمئن بودم نمیتونه کسی اترس رو از علی احسان زخم خورده دور کنه!

ولی نباید دست  دست میکردیم و زود باید راه میوفتادیم تا ردمون رو نزدن.

وقتی دور هم نشسته بودیم تا شامی که از بیرون سفارش داده بودیم رو بخوریم اترس هی مقاومت میکرد برای خوردن.

علی احسان با اخم های توی هم از جاش بلند شد و رفت سمت اترسی که سر و پا بود و دستش گرفت و بوسید و گفت:
اینقدر استرس نداشته باش دیگه عزیزم...با غذا نخوردن هم چیزی درست نمیشه...گفتم که پیدامون نمیکنه و اگه هم بیاد خودم یه تنه جلوش وایمیستم و شده خونش رو بریزم نمیزارم باز تو روازم بگیره...فهمیدی؟!

اترس با بغض لبخندی زد و تایید کرد و وقتی اومد و پشت میز کنارمون نشست.

علی احسان براش غذا کشید.
حالا که داشتم از نزدیک میدیدمش واقعا انتخاب علی احسان رو تایید میکردم اون بهترین بود!

اما یهو اسم و چهره ی پیام توی سرم پلی شد.
کلافه آهی کشیدم و مشغول غذام شدم.

همگی مشغول غذا خوردن بودیم اما اترس نمیخورد!

علی احسان یه قاشق پر از برنج و گوشت سمت لباش برد اما اترس یهو جلوی دهنش رو گرفت و دویید سمت سرویس!

علی احسان شوکه رفت دنبالش.

عدنان با دلهوره به رفتنشون نگاه کرد.
وقتی نگاهم رو روی خودش دید آب دهنش رو قورت داد و گفت:
بهتره بدونین...

مشکوک نگاهش کردم که گفت:
اترس از اون مردی که بزور باهاش ازدواج کرده بارداره!

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: Mar 10 ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ