از شدت ترس و شوک نه توان حرف زدن داشت نه توان حرکت کردن. وقتی که مرد دستش رو جلوی چشم هاش تکون داد، ترسیده در رو با محکم ترین حالت ممکن بهم کوبید و به سمت اتاق هوسوک دوید.
-می- مین یونگی...
ترسیده و با لکنت لب زد و هوسوک بود که سریع توی جاش نشست اما درد به ثانیه امونش رو برید. دستش رو روی جای زخم گذاشت و نفس عمیقی کشید، اروم از جاش بلند شد و به سمت در رفت.
یونگی که انگار قصد نداشت دست از در بی نوا بکشه، محکم و پی در پی در میزد. لبخندی تصنعی زد تا ترس رو بپوشونه و به ارومی در خونه رو باز کرد. مرد بزرگتر نگاهش رو به بالا سوق داد و چند ثانیه ای با دلتنگی چهره و قامت هوسوک رو برانداز کرد. با غمی که دل تنگش به صداش هدیه داده بود اروم لب زد:
-سلام مرد فراری! دعوتم نمیکنی داخل؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و بالاخره بیخیال کنکاش وجود مرد شد. لبخند بزرگتری زد و از جلوی در کنار رفت، یونگی که هنوز کامل داخل نشده بودی دستش رو به سمت کمر هوسوک برد اون رو به خودش چسبوند و زیر گوشش گفت:
-از من فرار میکنی یکی دیگه رو میاری پیش خودت؟
هوسوک با چشم های گرد شده به سمت یونگی برگشت و تکخند متعجبی زد.
-منظورت جیمینه؟
یونگی که تازه اسم پسر رو فهمیده بود اخمی کرد و چشم هاش رو تو کاسه چرخوند. مرد کوچیکتر قهقهه زیبایی زد و این باعث شد که لبخند شیفته ای روی لب های نازک یونگی بشینه.
-حسودی کردی مین یونگی؟
-شاید!
یونگی، مرد کوچیکتر رو به دیوار تکیه داد و وقتی که از نبودن جیمین مطمئن شد، لب هاش رو با شتاب روی لب های هوسوک کوبید. دستش رو پشت گردن مرد چفت کرد و لب هاش رو عمیق به بازی گرفت. مرد کوچیکتر لبخندی زد و انگشت هاش رو بین موهای بلند افسر به رقص دراورد و کمی اونها رو کشید، وقتی یونگی خواست از درد ناله کنه، زبونش رو داخل دهن مرد برد و روی زبون یونگی کشید، با شدت و اشتیاق هم رو میبوسیدن اما نه از روی شهوت... بلکه از روی دلتنگی و دوری!
بخاطر کم بودن سطح اکسیژن خونش که متاثر از زخم سینهاش بود، نفس تنگی بهش غلبه کرد و با بی میلی از معشوقهاش جدا شد و نفس عمیقی کشید.
یونگی سرش رو توی گردنش برد و گازی محکمی گرفت که در جواب مشت محکمی روی بازوش دریافت کرد، اما بی توجه به حرکات هوسوک زبونش رو روی رد دندون هاش کشید و ازش جدا شد. بینیش رو تا جایی نزدیک خط فک مرد کشید و زیر گوشش لب زد:
-من به قولم عمل کردم... حالا دوست پسرم باش!
هوسوک هومی کشید و با انگشت های بلندش موهایی که توی صورت یونگی ریخته بود رو کنار زد، گوشه ابروی مرد بزرگتر رو بوسید و اوای دلش رو به زبون اورد:
ESTÁS LEYENDO
FLORICIDE | SOPE
Fanfic༺Floricide🥀 ┊Genre:Criminal, Angst, Romance, Smut ┊Couple: Sope, Vkook ┊Writer: Shinrai _هیچکاری نتونستم بکنم، چیکار میکردم؟ خب دوستم نداشت، به قول خودش اونقدراهم احمق نبود که یکی مثل من رو دوست داشته باشه. و بعد اون رفت. طوری رفت که من ارزو کرد...