Pt10 [اولین بار]

301 76 130
                                    

صبح هنگام گرگ و میش، همراه دو اسب و آذوقه‌ای که گابلین‌ها براشون تدارک دیده بودند قبیله‌رو به سمت معبد ترک کردند، اگه شانس باهاشون همراهی میکرد میتونستند پیر سفید رو ملاقات کنند و اگر نه، به معبدی خالی از اون درمانگر می‌رسیدند.

به خاطر توقفی که در قبیله‌ی گابلین‌ها داشتند، فرمانده فکر میکرد که حداقل یک روز از محاسابتی که برای سفر برنامه ریزی کرده بود، عقب افتادند و این باعث نگرانی هرچه بیشترش میشد.

-چیشده؟
-میترسم به موقع به پیرسفید نرسیم!
-مشکلی نیست سرعتمون رو بیشتر میکنیم و توقفمون رو کمتر!
-بله سرورم!!

به تاخت و از روی نقشه‌ای که داشتند، به سمت معبد "شی‌لیک‌سا" رفتند تا جایی که کنار رودخانه و بین مسیر، دقیقا وقتی که خیلی نزدیک بودند، اسب ها کم‌ آوردند و دنبال آب در کنار رودخانه توقف کردند.

از گرگ و میش صبح تا الان که چیزی به غروب نمونده بود، به صاحبانشون سواری داده و حق کمی استراحت داشتند.

-سرورم گشنتون نیست؟
-به جای غذا، تشنه‌ی خودتم امگای‌ من

هنوز به شنیدن این کلمه عادت نداشت و اون رو یاد شب گذشته می‌انداخت.

                         *************

"شب گذشته، قبیله‌ی گابلین‌ها"

چی میشنید؟ "امگای‌ من" واقعا پادشاه همچین چیزی گفته بود؟ سعی کرد به روی خودش نیاره که چی شنیده سرش رو پایین انداخت و قرصی از کیسه خارج کرد و جلوی پادشاه گرفت.

-بهم نگاه نمیکنی؟
-سرورم!

چشم‌هاش رو به چشم‌های تهیونگ گره زد و سعی کرد چیزی از اون‌ها متوجه شه ولی خودش کسی بود که برای بار نمیدونست چندم به اون چشم‌ها، به اون نگاه نافذ دلباخت، سرش رو پایین گرفت و بعد از گذاشتن قرص تو دست تهیونگ خواست از اونجا بره بیرون که پادشاه مانعش شد.

-برای چی ازم فرار میکنی وقتی تقدیر سرنوشتمون رو به هم گره زده؟
-من از شما فرار نمیکنم سرورم!
-بهم نگو که این نگاه‌هایی که ازم میدزدی، این بی‌قراری ها برای رفتن، اسمش فرار نیست، جونگ‌کوک من چی دارم که باعث فراری دادنت میشم؟!

جمله‌ی آخر رو بدون کنترل روی خودش طوری فریاد زد که نفسش به شماره افتاد و باعث شد فرمانده یک قدم به عقب برداره.

-ازم فرار نکن جونگ‌کوک!
-عطر پرتقالتون خیلی تلخ شده سرورم.

آهسته با سری پایین گفت و قدمی دیگه به عقب برداشت.
-این رو میدونی که تو امگای منی مگه نه؟
-چی گفتید سرورم؟ این امکان نداره من فقط یه بتای معمولی هستم.

چند قدم جونگ‌کوک رو پر کرد و دستش رو دو طرف شونه‌های فرمانده گذاشت.

-تو فقط امگای منی، اگه برای تمام مردم سرزمینم تو یه بتای معمولی باشی، تو امگای منی، تو ملکه‌ی شب منی!
-سرورم لطفا!!
-ازم فرار نکن جونگ‌کوک، شاید فکر کنی تمام احساسات یا حرف‌هام برای طلسم انامیل باشه، درسته من طلسم شدم ولی نه به دست انامیل، من به دست کسی طلسم شدم که با چشم‌های مصممش بهم قول داد برای تمام زندگیش از من محافظت میکنه!
-چی؟ طلسم؟ وظیفه‌ی محافظ، محافظته نه آسیب رسوندن، چطور میتونه شما رو طلسم کنه؟

The King's TalismanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora