دَر آن لَحظِهی دیدار، نَبودَم مَن گُمان دار
بَر چِنین شیفتِه پَدیدی، اَز این مَردیِ دُشواراینَک اَما چِه تَوانَم کِه کُنَم، بَر این ناجِم دَمَم را
کِه طَلَب دارَد دَر هَر دَم، عَطرِ خوشِ زُلفِ تورا_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
فلش بک، ۵۳ سال قبل، عمارت اصلی
_جدی استاد؟ یعنی، واقعن راهی برای تمام شدن همه اینا وجود داره؟
_هیششش... آروم تر پسر جان... هنوز وقتش نشده کسی از این حقیقت خبردار بشه.
پسرک، دست هایش را بر دهانش کوبید و چشم های گرد شدهی ذوق زده اش را، به استاد ریش سفیدش دوخت. از میان انگشت هایش آرام پچ زد:
_متاسفم استاد، نمیتونم خوشحالیمو پنهان کنم.
پیرمرد با خنده ای تلخ سری تکان داد و به شاگرد بازیگوشش نگاه کرد.
_خوشحالی تو، درسته میجون... اما همه آدما، از چیزای درست خوشحال نمیشن...
گیج و متعجب، سرش را کج کرد و سوالی به چشم های غم زده استادش خیره شد:
_متوجه نمیشم استاد. این اتفاق میتونه هممون رو نجات بده. میتونه همه چیز رو به حالت عادی برگردونه. چرا بعضی ها نباید از اتفاق افتادنش خوشحال بشن؟ آخه کی دلش میخواد تو سختی و بدبختی زندگی کنه؟
پیرمرد با لبخند مهربانی، دست نوازشی بر موهای مشکیِ شاگرد بازیگوشِ خوش قلبش کشید:
_سختی و بدبختی، گاهی منفعت های بیشتری برای برخی آدم ها داره پسرم....
آدما عادت ندارن، از سختی و بدبختی هایی که برای خودشون نیست ناراحت بشن.
بخاطر همینه که ما باید اینو مثل یک راز بین خودمون نگه داریم. تا وقتی که سرنوشت تصمیم به نوشتن دوباره عشق ناممکن طبیعت بگیره، باید فقط صبر کنیم...
و وقتی این اتفاق افتاد، حتا اگر من اونجا نبودم، وظیفه توعه که هرطوری شده از سرنوشت محافظت کنی... میفهمی پسرم؟خرسند از اعتمادی که استادش از محول کردن این مسئولیت بزرگ به او داشت، لبخند شادی زد:
_بله استاد... قول میدم، من از سرنوشت پرنده آب و آتش محافظت میکنم...
_میجووووووون... پس کجا موندی؟ بیا بریم باهم تمرین کنیم...
پیرمرد با شنیدن صدای آشنای دوست همیشگی شاگردش، نگاهی به چهره ملتمس اش که میدانست تنها برای کسب اجازه چنین مظلوم شده انداخت. نفس عمیقش را با لبخند بیرون داد و لب زد:
_خیلی خب میجون میتونی بری... اما حواستون باشه اگه بازم قوانین رو زیر پا بزارید حتمن مجازات میشید... هردوتون!
ESTÁS LEYENDO
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanficداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...