part 6🥀

434 98 17
                                    

اون لحظه برای جونگ‌کوک انگار که دم و بازدم سخت‌ترین کار دنیا بنظر میرسید. احساس خفگی میکرد و سرگیجه امانش رو بریده بود. پلک‌هاش رو محکم روی هم فشار داد و بدون نشون دادن احساس ضعف شدیدی که داشت بی‌حرف از بالکن بیرون زد و حتی از شرکت خارج شد.
باید به لورن زنگ میزد و از اوضاع اونجا با خبر میشد هرچند افرادی که مامور کرده بود هیچ رفت و آمدی از جیمین به امارت پدریش رو گزارش نکرده بودن.
موبایلش رو برداشت و با گرفتن شماره لورن ماشینش رو به کنار خیابون برد و منتظر به نقطه‌ای خیره شد. صدای آروم ودوسداشتنی لورن توی گوشی پیچید:«کوک؟»
جونگ‌کوک با تمام خستگی و کلافگیش لبخندی زد و مهربون گفت:«عزیزم؟ حالت چطوره؟» «خوبم، اما دلم براتون تنگ شده، این سه روز اندازه سه ماه گذشته» «ماهم دلمون برات تنگ شده، همه چیز رو به راهه؟» «رو به راه که نه، فقط خودم تصمیم گرفتم که سخت نگیرم چون احتمالا بیشتر از همه به خودم سخت میگذره» «هرکاری که آرومت میکنه انجام بده عزیزم، حتی اگه بگی میخوای بیای همین الان برات بلیط اوکی میکنم» «فعلا مشکلی نیست»  کوک بعد از چند ثانیه سکوت گفت:«خب.... لندن کسی برای ملاقاتت نیومد؟»
صدای لورن غمگین شد و جواب داد:«اگه منظورت جیمینه .... نه نیومد!» کوک نفسش رو با ناامیدی بیرون داد و گفت:«هوم.... پدرت ازش خبر نداره؟»
«از پدر نپرسیدم، اما فکر نمیکنم که لندن باشه، بنظرت چرا دیگه دوستم نداره؟» کوک که متوجه بغض صدای لورن شد جواب داد:«من مطمئنم جیمین از هرکسی که دست بکشه، حاضر نیست از تو دست بکشه. حتما دلایل قانع کننده‌ای برای این فاصله گرفتنش داره پس فقط صبوری کن تا زمانش برسه و همه چیز و برات توضیح بده» دخترک غمی به اندازه قرن‌ها روی قلبش سنگینی میکرد و هیچ چیز جز دیدن جیمین این مشکل رو حل نمیکرد. برای ملاقات دوباره کسی که توی تاریک‌ترین روزهای زندگیش کنارش بود، بال بال میزد و شدیدا به دیدنش حتی برای چند دقیقه، احتیاج داشت اما جیمین بی‌رحمانه خودش رو از همه دور کرده بود و جز خاطراتش هیچ‌چیزی ازش در دسترس نبود.
حاضر نبود از پدرش بپرسه اما اوایل که کوک چندباری برای پیدا کردن جیمین با پدرش درگیر شده بود، جیک با پوزخند فقط در رابطه با سواستفاده کوک از جیمین برای بدست آوردن لورن، تیکه‌های سنگین بارش کرده بود و یقین داشت این بیخبری خواسته خود جیمین بود....

با اصرار جین برای چکاپ به بیمارستان رفته بود. بعد از انجام دادن آزمایش‌های لازم به همراه جین روبه‌روی دکتر که دوستش بود نشستن.
جیمین پا روی پا انداخته بود و با ژست منحصر به‌فردش توی اون کت و شلوار خوش دوخت ذغالی منتظر شنیدن حرف‌های دکتر بود.
دکتر عینکش رو جا به کرد و کاغذهایی که دستش بودن رو، روی میز گذاشت. نگاهش رو به جیمین دوخت و گفت:«حدود دوسال پیش بخاطر اتفاقاتی که برات افتاده بود و استرس شدید و تنش‌های عصبی که داشتی، سطح فشار خونت بالا رفته بود و بخاطر لخته شدن خون دچار سکته قلبی شدی و مدتی اینحا ازت مراقبت شد.  اما خوشبختانه نجات پیدا کردی. حالا به مرور زمان عضله قلب ضخیم تر شده و جریان خون رو دچار مشکل میکنه، گفتی علائمی مثل تنگی نفس و درد قفسه سینه داری درسته؟» جیمین که موشکافانه و با قیافه پوکر به دکتر خیره بود طوری که انگار راجب بی‌اهمیت‌ترین موضوع دنیا صحبت میکنه سری به نشونه تایید تکون داد که دکتر ادامه داد:«خب با وجود سالم بودن عروق کرونر و دریچه‌ها، عضله قلب دچار نارسایی هست. البته درسته که از عضلات قلب شروع شده اما احتمال داره بقیه قسمت‌های قلبت هم آسیب ببینن»
جین نگران توی جاش تکونی خورد و پرسید:«خب باید چیکار کنه؟» دکتر به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:«واضحه، دوری از عصبانیت و تنش، کاهش اضطراب، ترک سیگار و الکل، مصرف دارو »
بعد از اتمام حرف‌های دکتر هردو از بیمارستان بیرون اومدن و داخل محوطه بیرونی بیمارستان متوقف شدن. جین نگاه خصمانه‌ای به جیمین انداخت و گفت:«شنیدی دیگه؟ یا پرده گوشتم مثل ماهیچه قلبت ضعیفه؟» جیمین که اهمیتی به این موضوع نمیداد لبخندی زد و گفت:«شنیدم، خب چیکار کنم الان؟ نمیتونم که یه قلب جدید بخرم بزارم جای قبلی» جین دست به سینه و حرصی از خونسردی و بی‌تفاوتی جیمین گفت:«باید استرست و کنترل کنی جیمین، از این کارای خطرناکی که برای پدرت میکنی دست بردار، تراپیت رو جدی بگیر، یا سعی کن گذشته‌ات رو با تمام اون آدما فراموش کنی یا اینکه باهاش رو به رو شو»
جیمین که اشتیاقی برای ادامه این بحث نداشت نگاهش رو دور محوطه چرخوند و گفت:«دلم نمیخواد دوباره بحث همیشگی تکرار بشه هیونگ»
«میفهمی که اوضاع خطرناکه؟ میفهمی که خطر ایست قلبی هرلحظه تهدیدت میکنه؟» سرش رو پایین انداخت و جواب داد: «چه بهتر، چیزی که همیشه میخواستم بغل گوشمه»
جین نگاهش رنگ غم گرفت و گفت:«چرا باید این آرزوت باشه لعنتی؟»
جیمین تلاشی برای پس زدن بغضی که از گلوش بالا میومد نکرد، با حلقه شدن اشک دور مردمک های سیاهش لبخند دردناکی زد و جواب داد:«تو چی میدونی از هرروز وقتی چشمهامو باز میکنم تا شب که دوباره میبندمشون چی توی این مغز میگذره؟! این غم و تنهاییِ من اگه خونه بود دیوارهاش ترک برمیداشت، اگه صدا بود، نعره‌اش گوش دنیارو کَر میکرد اما حالا میونِ سینه منه!» بعد دست لرزونش رو بالا آورد، روی قلبش گذاشت و ادامه داد:«درست وسط این حجم عضله‌ای کوچیک پر از اندوهِ هیونگ پس توقعی برای تپیدن ازش ندارم، تنها کاری که میکنم سکوته، پس توقع نداشته باش برای ادامه دادن این زندگی فاکی اشتیاقی برام مونده باشه! کشته شدن همیشه با چاقو و سم و گلوله نیست، همینکه بفهمی سر نخواستنت دعوا بوده و حضورت صرفا منافع بقیه رو تامین میکرده کافیه برای مردن...» و بعد بدون شنیدن جوابی از جین به سمت پارکینگ راه افتاد. اشک های سمجی که روی گونه‌های بی‌روحش میریختن رو با پشت دست پاک کرد و به قدم‌هاش سرعت داد...

Antidote (2)Where stories live. Discover now