9.𝐑𝐞𝐭𝐮𝐫𝐧 بازگشت

16 4 0
                                    

احساس خفگی شدید.. صداهای غیرقابل تشخیص.. جیغ؟ فریاد یا کوبیده شدن؟ سنگینی بزرگی مثل مکش آب وقتی در حال غرق شدنی. فاکتور از همه‌ی این‌ها، صدای تیک‌تاک ساعت که بین صداهای دیگه واضح‌تر و واضح‌تر شد تا وقتی که چشم‌های درشت شده‌اش با وحشت باز شد و ریه‌هاش، تشنه‌ی اکسیژن، هوا رو داخل کشید.

نمی‌دونست اول از فشار یهویی هوا سرفه کنه، صورتش رو از درد سرش جمع کنه یا دلیلی که از بلند شدن منعش می‌کرد رو تجزیه و تحلیل کنه! هر چند نیازی به تلاش بیشتر نبود؛ نه وقتی که قامت پسر جلوی چشم‌های تارش به آرومی واضح شد و صداش مثل یه زنگ بلند و آزاردهنده، به گوشش رسید.

چشم‌هاش با آزردگی به هم فشرده شد و اولین سرفه‌اش با خون‌هایی از خشکی شدید گلوش همراه شد. نگاهش پایین اومد و به فلزهایی که مصرانه، به تخت احتمالی‌ای که روش قرار داشت، ثابت و قفلش کرده بودن؛ خیره شد."این چه.."قبل از اینکه بتونه بیشتر حرف بزنه، سرفه‌ی دیگه‌ای به اجبار از گلوش بیرون اومد و همزمان صدای پسر برای بار دوم شنیده شد. اینبار واضح‌تر!

"خیلی تلاش می‌کنی، قابل تحسینه~"اون کشیدگی صدا آشنا به نظر می‌رسید و حالا هیورین می‌تونست شرایط رو بسنجه.

توی یه اتاق سفید خالی، روی یه تخت فلزی با یه مشت نگه‌دارنده‌ی فلزی دیگه گیر افتاده بود و الان تحت کنترل.. فئودور بود؟!

باری دیگه چشم‌هاش درشت شد و بی‌حواس تلاش به بلند شدن کرد. حالا دیگه دردی که هر بار از تلاش بیهوده‌اش از بلند شدن، عاید استخوان‌هاش می‌شد، براش قابل حس بود. انگار که مدت زیادی تمام حس‌های اعصاب و روانش رو از دستت داده باشه و حالا تک و توک در حال برگشتن بودن.

"داستایفسکی.."انگار این گلوی لعنتی نمی‌خواست اجازه بده هیورین بیشتر از حتی یک کلمه حرف بزنه. صدای خنده‌ی فئودور جوابش رو داد در حالی که سطل آبی در بین‌ دست‌هاش، کج می‌شد تا روی صورتش خالی بشه.

از هجوم ناگهانی آب و ورودش به گلوش، باعث شد سرفه‌های بیشتری بکنه."اوه.. کمک کننده نبود؟ فکر می‌کردم به آب نیاز داری هیورین-کون~"نفس‌های تند و شوکه‌اش ثابت نمی‌شد تا جواب فئودور دیوونه رو بده. سینه‌اش به سرعت بالا و پایین می‌شد و خنکی آب، درد استخوان‌هاش رو تشدید می‌کرد.

"تو چرا.."با نگاهی پر از لذت و سرگرمی، در حالی که دست‌هاش رو پشت کمرش در هم قفل کرده بود، کمی به سمت دختر خم شده و با حوصله منتظر ادامه‌ی جمله‌اش موند.

"چرا اینکارو می‌کنی؟"بالاخره تونست کمی به خودش بیاد و این کمک کرد ذهنش شروع به مرتب شدن بکنه."من؟"با نگاهی به اطراف به خودش اشاره کرد و لبخند مسخره‌ای زد."بهت کمک کردم، نکردم؟"

باید باهاش سر و کله می‌زد.. تنها کاری بود که در اون شرایط از دستش برمی‌اومد. حتی نمی‌فهمید برای چی توی همچین وضعیتی گیر کرده بود."خالی کردن یه سطل آب یخ تو دهن کسی که داره خفه می‌شه.. *سرفه* کمک به حساب نمیاد!"شانه بالا انداخت."کمک، کمکه! دیگه فرقی نمی‌کنه که. مهم نیته، هیورین-کون عزیز."و قدمی از تخت فاصله گرفت.

E̶L̶E̶M̶E̶N̶T̶ | BSDNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ