نفس کشیدن همیشه انقدر سخت بود؟
چرخوندن چشم هاش و تکون لب هاش، همیشه انقدر غیر ممکن به نظر می رسید؟
چرا حتی دیگه به گوش هاش هم اعتماد نداشت؟
اون برادر شدو بود؟پس خودش کجا بود؟تمام این مدت، برای چه کسی خودش رو به آب و آتیش زده بود؟
اون مرد که هنوز هم نمی دونست دقیقاً کیه، سرش پایین بود و به نظر میومد داره به سختی خودش رو کنترل می کنه تا حرفی نزنه و اوضاع رو بدتر نکنه؛ اما اون می خواست که حرف بزنه، می خواست بگه که چه فاکی اطرافش داره اتفاق میوفته.
"من...نمی فهمم چی میگی...تو شدو نیستی؟...پس...شدو...اون کجاست؟...چه بلایی سرش اومده؟"
صدای یونگی مثل همیشه خش دار بود و خشن.حتی درد و ترسی که به ذهنش وارد می شد هم نمی تونست اون رو بشکنه و خورد کنه.
چی باید بهش می گفت؟چی داشت که بگه؟فقط با نگاهی تو خالی به چهره ی رنگ پریده ش خیره شد.
چهره ای که می دونست احتمالا زیباترین چهره بوده برای برادرش.
"آماده شو...میبرمت جایی"
احمقانه بود گوش کردن به حرف این مردِ بی هویت؛ اما کی گفته بود یونگی آدم عاقلیه؟
پس فقط با اسلحه ش اشاره ای به تهیونگ کرد.
"خفه شو و راه بیوفت"
تهیونگ شروع به پوشیدن لباس هاش کرد و در همین حین، شوگا با تمام وجودش امید داشت که قراره بره پیش شدو و می تونه دوباره معشوقش رو ببینه.
در حالی که اسلحه ش رو پشت کمر مرد گذاشته بود به بیرون هلش داد و لحظه ای بعد، تهیونگ پشت فرمون بود و یونگی همچنان اسلحه ش رو سمتش گرفته بود.
نمی دونست مقصدشون کجاست و در کنار استرس و گیجی ای که
توی وجودش می جوشید، حالا کمی امید هم به قلبش سرازیر شده بود.اگر فقط یک بار دیگه می تونست مردش رو ببینه بدون توجه به این که چندساله رهاش کرده، محکم بغلش می کرد و بابت تنها گذاشتنش، احتمالاً فقط یک تیر توی پاش خالی می کرد.
"بهتره اسلحتو بذاری کنار...قرار نیست بلایی سرت بیارم یا فرار کنم"
یونگی نگاهی به پشت سرشون کرد.
"افرادت کجا رفتن؟"
"می خواستم تنها باشیم...برای همین ردشون کردم برن"
یونگی آب دهنش رو قورت داد و اسلحه ش رو پایین برد.
"داری منو کجا می بری؟"
با اخم پرسید و موهاش رو مرتب کرد.شدو عاشق موهای بلندش بود.پس حداقل باید مرتب به نظر می رسید.
"جایی که می تونی...ته مین رو ببینی"
اخم های یونگی با گیجی توی هم فرو رفت.
DU LIEST GERADE
𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»
Romantik_من سایه ام. _و من نوری که سایه رو دنبال می کنه. **************************************************** _توی دنیایی که تو زخمی و من درمانگر...یک عشق چطوری قراره به وجود بیاد؟. _برای به وجود اومدنش...باید منو درمان کنی. دکتر جئون جونگکوک، پنج ساله که ب...