پردهی حریر قهوهای رنگ پنجره سرتاسری رو بی فایده میکرد. خورشید در حال غروب بود و نور نارنجی به زحمت خودش رو از تار و پود پرده نه چندان نازک عبور میداد تا نهایتا بخشی از پارکت ها رو روشنتر کنه. لامپ ها خاموش و قهوهی روی میز سرد شده بود. همه چیز داخل اون فضا ردی از بی مصرفی و بوی محوی از مردگی میداد.
- خب؟
مینسوک پرسید و نگاه کیونگسو روی صورتش نشست. پوستش کوچکترین ایرادی نداشت و لبهاش حتی ذرهای خشک نبود. ابروهاش کاملا مردانه و مرتب و مژه ها کمی ضخیم تر از اخرین دیدار به نظر میرسید. روی صورت و زیر خط فکش کاملا شیو شده بود و نگاه تیز پسر متوجه حجیمتر شدن سینه و سرشونهها نسبت به دفعه قبل شد.
سوال برای دومین بار تکرار نشد و کیونگسو انتظارش رو داشت. صبر با مرد مقابلش غریبه نبود. حوصله، سکوت و خونسردی آشناترین اجزای تشکیل دهنده شخصیتش بودند و کیونگسو نمیفهمید، چرا برعکس تمام ویژگی های ظاهری و درونیش، چشم های این مرد باید حسی مثل محیط اطرافش داشته باشه؟
خسته، دلمرده و بی مصرف.
اثر بازتاب نور خورشید روی پارکت ها کمرنگتر شد و کیونگسو میدونست وقت زیادی برای تلف کردن نداره؛ نه خودش، نه تمام کسایی که منتظرش بودن و نه مردی که هنوز بدون کلمهای اضافهتر در سکوت انتظار جوابش رو میکشه.
نیازی به اشاره به پاکت سفیدی که به محض ورودش روی میز قرار گرفته بود، وجود نداشت. میزبان ترجیح داد چیزی بیشتر از نیم نگاهی نه چندان طولانی خرجش نکنه و "خب؟" تنها آوایی بود که بعد از دیدن حامل سفید رنگ به زبون آورد، اما کیونگسو نمیتونست بیتوجه به دوستی که اینقدر دلتنگش بوده فقط پیغام رو برسونه.
~ خودش نمیدونه، ولی ما سه نفر تصمیم گرفتیم انجامش بدیم. امشب یکی از بهترین شبهای زندگیشه، خواستیم بهترینش کنیم.
توضیح کاملی نبود، ولی از نظر کیونگسو کفایت میکرد. اگه سوالی ذهنش رو درگیر کرده بود میتونست بپرسه و اگه ترجیح میداد بازهم سکوت کنه، کاری از دست پسر کوچکتر ساخته نبود.
بدون واکنشی به جملات مهمان آشنا، جرعه کوچکی از قهوه سرد شده رو خورد و کیونگسو ناخواسته چینی به بینیش داد. این هم یکی از علایق جدید و عجیبش حساب میشد یا صرفا عادت شده از سر بی اهمیتی و شاید اجبار بود؟
- به من ربطی نداره.
بدون تغییری در حالت چهره، چشم ها و حتی لحنش گفت و کیونگسو نمیتونست باورش کنه. شاید دروغ میگفت و شاید مردی که جلوش نشسته، واقعا مینسوک نبود.
~ یعنی چی که به تو ربطی نداره؟
- ما هیچ ارتباطی به هم نداریم. دلیلی برای اومدنم وجود نداره.
YOU ARE READING
Opia
Fanfiction"شدت مبهم نهفته در تماس چشمی" مسیر خوب زندگی جونگده درست بعد از مراسم نامزدیش تغییر جهت میده و اینبار همه چیز به دوست عزیزی که جونگده مدتهاست از دیدنش محروم شده برنمیگرده، بلکه موضوع حالا پارتنر جدید اون پسره؛ اوه سهون! 🍂Couples : Xiuchen. Kaihun...