◤◢◣◥◤ ◢◣◆◢◣◥◤◢◣◥آلفا نگاهی به چشمای متعجب و دلتنگ پسر انداخت. از زیر ماسک لبخندی زد و دستای جئونک رو ول کرد.
به محض رها شدن دستش، تن بزرگ و عضلهای مرد رو توی آغوش کشید. دستای آلفا دور تن پرستیدنی آفرودیت حلقه شده و این بود دیدار دوبارهی آلفا و آفرودیت که در کتاب تاریخ ثبت شده بود.
اتمام فلش بک
⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘⫘
بمب زرد رنگ رو از توی کیفش در آورد و به آرومی اون رو زیر تابوتی قایم کرد. صدای توی هندزفریش میومد که عصبیش میکرد.
"داری دقیقاً چه غلطی میکنی، ایان!!!؟؟"
هندزفری ها رو در آورد و توی جایی از لباس کشیش مانندش گذاشت. به اطراف نگاهی انداخت و با کلیک بر روی دکمهای بمب رو فعال کرد.
از اتاق کوچک پر از تابوت های استفاده نشده و پر از شمش، بیرون اومد و درش رو به آرومی بست. به اطراف نگاه کرد که تونست مافیای روس رو که در حال کشتار بود رو ببینه.
قرار بود بمب رو زیر صندلی همون مافیا جاساز کنه، ولی وقتی که شنید شمش طلایی درون تابوت هایی وجود دارن، هدفش تغییر کرد. یا باید اون شمش ها رو میدزدید یا کلا از بینشون میبرد.
به بیرون از کلیسا رفت و در سایه ها به طرف ون مشکی رنگ پشت کلیسا حرکت کرد. در ون باز شد و جونگکوک وارد ون شد. نفس راحتی کشید و به راننده نگاهی انداخت.
"حرکت کن"
راننده بی چون و چرا به طرف مقصد همیشگیش حرکت کرد. توی راه سعی کرد لباس هاش رو با لباس های دیگه ای عوض کنه؛ ولی ردا اونقدر بلند بود که حتی نمیتونست یک اینچ هم تکون بخوره.
تعویض لباس رو به خونهی اون و آلفا سپرد. نفسی لرزونی از فکرش کشید و به تپش های قلبش گوش سپرد تا وقتی که به ویلای واقعه شده در جای بی سکنه، برسن.
در ون که باز شد از افکارش خارج شد و به طرف در ویلا رفت. میدونست که مرد توی ساختمونه و حتی الان هم از جایی داره نگاهش میکنه.
وقتی که به پذیرایی رسید تونست تن پوشیده شدهی مرد با ردوشامبر سیاه رنگ، ببینه.
به طرف مرد رفت و خواست که حرفی بزنه؛ اما قبل از در اومدن کلمهای از دهنش این بدنش بود که روی پاهای مرد جا گرفت و دستاش از پشت به هم قفل شد.
شوکه به مرد که با نگاهی پر از شهوت بهش نگاه میکرد، خیره شد و نفس لرزونی کشید. لباس بلند اذیتش میکرد و اجازهی تکون خوردن بهش نمیداد.
آلفا یکی از دستاش کلاه کلیسایی پسر رو در آورد و با شیفتگی به چهره اش نگاه کرد.
"فکر نمیکردم انقدر توی لباس کشیش ها، فریبنده بشی، آفرودیت"
ESTÁS LEYENDO
Alpha & Aphrodiet
Acciónمتوقف شده ◣◥◤◢◣ ◥◤◆◥◤◢◣◥◤◢ "آ- آهـــــــه.. آ- آلفا" کمرش به اسارت دست مرد در اومد و پاهاش که دور کمر کیم به هم قفل شده بود رو به هم فشرد و بالا و پایین شدن بالا تنهاش بعد از هر ضربهی عضو مرد درون سوراخش، رو توی آینه میتونست ببینه. "تک به تک پوزیش...