{14}
تصویر یه خانواده شاد توی ذهن هر فردی متفاوته و به همین دلیل انتظارات ما از خانواده کاملا متفاوت هست.
توی هیچ مقطعی از زندگیم به یاد ندارم که اعضای خانواده ام توی خونه دعوا کنن و حتی اگه هم چیزی بود، نمی خواستم به یادش بیارم. یادم نمیومد مادرم صداش رو برای پدرم بلند کرده باشه یا پدرم به همینطور صداش رو برای مادرم بلند کرده باشه. با وجود اینکه چند سالیه که جدا ازشون زندگی می کنم، فکر نمی کنم حتی زمانی که من نیستم دعوا کنن. حتی اگه دعوا هم می کردن، احتمالاً سر اتفاقات کاملا ساده یکم بحث میکردن. به عبارت دیگه، هیچوقت رنجش یا قهر خیلی جدی ای پیش نیومده بود.
بر اساس چیزی که من فهمیدم و شاهدش بودم، به نظر می رسید که اوضاع برای تهیونگ دقیقاً برعکس بوده. اینکه پدرش یه مرد فوقالعاده ثروتمند بود، از پارتی ای که برای اولین بار دیدمش گرفته بود، مشخص بود. چون فقط یه آدم خیلی خیلی ثروتمند میتونست صاحب چنین خونه ای باشه.
ما حتی فرصت اینو نداشتیم که بپرسیم نامجون و خواهر تهیونگ هائِوون از کجا میدونستن که تهیونگ خونه اس. در حال حاضر روبروی هم روی مبل ها نشسته بودیم، چون بخاطر حالت لااُبالی ای که نامجون داشت، تهیونگ نمیتونست عصبانیتش رو کنترل کنه و هائِوون داشت به نامجون کمک می کرد تا یخ روی بینیش بزاره.
در واقع اگه هائِوون خودش صحبت می کرد و توضیح می داد، این همه مشکل پیش نمیومد. حداقل مشت تهیونگ توی صورت نامجون فرود نمیومد.
"خیلی درد داره عزیزم؟" وقتی صدای آروم هائِوون سکوتی رو که مثل یه نفرین دورمون رو گرفته بود، شکست، تهیونگ نفس کلافه ای بیرون داد. دوباره چشمم به نامجون و هائِوون افتاد، وقتی دیدم اون دوتا به آرومی دست همدیگه رو گرفتن و یخ رو با دستای آزادشون نگه داشتن لبخند زدم. حتی با وجود اینکه نمیتونستم کاملاً درک کنم که تهیونگ چرا اینقدر عصبانیه، میتونستم حس کنم که هائِوون کنار نامجون احساس امنیت میکنه. به قدری آروم و ترسون به همدیگه نگاه می کردن که احساسات عمیقشون باعث میشد قلب آدم گرم بشه. غم انگیز بود که تهیونگ نمی تونست جذابیت بین اونارو ببینه، یا شاید هم نمی خواست ببینه.
"پس تو حامله ای؟" تهیونگ باید بالاخره به خودش اومده باشه چون اینو درست بعد از تمیز کردن گلوش گفت. "خب از کِی؟"
"حدود یک ماه." هائِوون به آرومی گفت سرش پایین بود و هنوز از نگاه کردن به تهیونگ امتناع می کرد.
"تقریباً یک ماه گذشته تازه به عقلتون رسیده که اینو بگید؟ خبر دادن یا اومدن خیلی سخت بود؟" با بلندتر شدن صدای تهیونگ، نامجون با ناراحتی شونه هاش رو بالا انداخت و یخ رو روی میز وسط گذاشت. هائِوون هنوز مثل چند دقیقه پیش بود.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
'Psychological Play'【taejin】
Фанфик"نترس" با صدای آرومی زمزمه کرد، "چشمهات رو ببند، فقط تاریکی رو ببین." شاید چیزی که می خواستم فقط دیدن تاریکی نبود. تجربه کردن تاریکی به طور مستقیم بود. ▪︎Genre▪︎ Romance| Smut. Taejin♥︎