آسمون نیمه روشن، خبر از طلوع خورشید رو به مردمکهای مشکی جونگکوکی میداد که حتی یه لحظه هم نتونسته بود چشم رو هم بزاره و تمام شب رو از اینور به اونور تخت غلت زده بود. فکرش بدجوری درگیر اتفاقات دیشب بود. اینکه با یه مرد روانی توی یه طبقهی ضد فرار باشی و بعد از به بار آوردن یه گند بزرگ با یه عالمه خامه روی بدنت، بادیگاردت هم غیبش بزنه چیز کمی نیست. نگرانیش به حدی زیاد بود که حتی قفل کردن در اتاق و انداختن زنجیر پشت در هم نتونست اون حس امنیت کافیای که دنبالش میگشت رو بهش القا کنه و حالا توی همچین وضعیت شتیای، بیشتر از هرچیزی به وجود لی پشت در اتاقش نیاز داشت. برای خودش هم عجیب بود که چرا باید به لی، که یکی از سگهای اون مار عوضیه و فقط چند روزه که میشناستش، تا این حد حس اعتماد و دلگرمی داشته باشه و نبودنش کلافه و پریشونش کنه!
حدود نیم ساعت دوش گرفت و بعد از اون حواسش رو با پانسمان کردن زخمهاش پرت کرد. بخیههاش بهتر شده بودن و هیچ عفونتی نداشت، اما هنوز هم توی نقاط مختلف بدنش درد و کوفتگیِ شدیدی حس میکرد. موبایلش رو برداشت تا با هیونگش، حرف بزنه و یکم مشغول بشه اما متاسفانه هوسوک در دسترس نبود. با بیخیالی صفحهی چت خودش و یونگی رو چک کرد. ولی حتی آجوشی هم عکس ماسک مشکیای که جونگکوک واسش ارسال کرد رو سین نکرده بود. کلافه موبایل رو به گوشهای انداخت و با چشمهای گود افتاده از بیخوابی، شروع به قدم زدن دور تا دور اتاق کرد. منتظر ساعت ده و صبحونهای بود که لی هر روز صبح براش میآورد، اما امروز برخلاف انتظاراتش یه بادیگارد ناشناس، غذاش رو آورد و بدون اینکه حتی به یکی از سوالات جونگکوک جواب بده اتاقش رو ترک کرد. یعنی تمام اینها مجازات وینسنت برای کارهای دیشبش بودن؟ تنبیه روحی و روانی با زندونی کردنش توی یه سلول انفرادی؟ اگه اینطوره تبریک میگیم داشت موفق میشد! ناامید روی تخت دراز کشید و از خستگی زیاد، بدون اینکه بفهمه تا غروب آفتاب بیهوش شد.
ساعت تقریبا هفت شب بود و جونگکوک نمیدونست بعد از گندی که شب قبل به بار آورد، برای رقص امشب دقیقا باید کدوم ماسک رو برمیداشت. رنگ مشکی یا سفید رو؟ بیخیال فکر کردن به این چیزها شد و دنبال یه سرگرمی برای پرت کردن حواسش گشت، باید ذهنش رو از استرس و هیجانات منفی دور نگه میداشت تا با موفقیت ازین مرحلهی سخت زندگیش هم عبور کنه. آره همینه! کشوی کمدش رو باز کرد و لپتاپی که لی بهش داده بود رو برداشت و بعد از نشستن روی تخت، روشنش کرد. برنامهاش این بود که تا قبل از شروع شیفت کاریش یعنی ساعت نُه شب، یه فیلمی چیزی دانلود کنه تا این زمان کوفتی رو بدون دیوونه شدن، زودتر بگذرونه. اما با دیدن فولدرهایی که تا قبل ازین روی دسکتاپ لپتاپ ندیده بود، ابرویی بالا انداخت و نظرش عوض شد.
_ چرا قبلا متوجه این پوشهها نشده بودم؟
چندین فولدر با عناوین انواع و اقسام مختلف پوزیشن جنسی وجود داشت که جونگکوک تو عمرش اسمی از هیچکدومشون نشنیده بود! بالاخره بعد از کلی فکر کردن، با کنجکاوی روی تنها فولدری که معنی اسمش رو میدونست کلیک کرد. یعنی "اورال سکس (رابطه جنسی دهانی)".
_ شاید بد نباشه یه نگاهی بهشون بندازم!
حدود سه تا ویدئوی پونزده دقیقهای توی پوشه وجود داشت. با گفتن جملهی:
_ شاید به کارم بیاد و بعدا بتونم با استفاده از دهنم از کونم محافظت کنم.
خودش رو گول زد و با تردید اولین ویدیو رو که اسمش روش "ساک سامورایی" بود پِلِی کرد. از همون ثانیهی اول اخمهاش از دردی که پسر باتم میکشید تو هم رفت.
_ جیزز کرایس.
با استرس صدای ویدیو رو پایین آورد که اگه کسی از توی راهرو و جلوی در اتاقش رد شد، متوجه ماهیت فیلم خاکبرسریای که پلی کرده، نشه. هرچند که به جز یه مارموزی ترسناک، حتی مگس هم توی اون طبقهی منفور و راهروش پر نمیزد. هرچقدر که بیشتر از تایم فیلم میگذشت، به جای بهتر شدن شرایط باتم بدبخت توی فیلم، اوضاع تخمیش بدتر و دهن جونگکوک از تعجب بازتر و بازتر میشد. با اخم و حالت چندشی گفت:
_ عمرا بتونم تو این پوزیشن دووم بیارم!
خون و خونریزی بیشتری توی صفحهی نمایش راه افتاد، طوری که جونگکوک تحمل نیاورد و با خم کردن در لپتاپ، ازش به عنوان محافظی برای کمتر دیدن مساحت اون صحنهی فجیح و افتضاح استفاده کرد.
_ وات ده فاعک! ترجیح میدم کونم پاره شه، تا اینکه اینطوری دهنم به فاک بره!
عصبی روی ضربدر بالای صفحه کلیک کرد و ویدئو رو بست. یه نفس عمیق گرفت و به امید اینکه شاید بقیهی ویدئوها اونقدرها بد نباشن، روش "گنگ ساک" رو پلی کرد. تا صفحه لود شد و ویدئو بالا اومد، دیک کلفت سه تا مرد توی دهن یه پسر بدبخت فرو رفت و طوری به گلوش ضربه زدن که به جای اون پسر، جونگکوک حالت تهوع گرفت و خیلی سریع از اون ویدئو هم بیرون اومد. دستهاش رو کلافه روی صورتش گذاشت و از چشمهاش بابت دیدن این صحنهها عذرخواهی کرد. پلکهاش رو بست تا یکم مغزش آروم بگیره اما انگاری ذهن کثیفش هدف دیگهای داشت. ناخودآگاه برای یک ثانیه خودش رو توی پوزیشن ساک زدن برای وینسنت تصور کرد و همین جرقهی به ظاهر کوچیک آتیش بزرگی توی بدنش راه انداخت!
_ فاک! من چه مرگم شده؟ این چه فاکینگ کوفت شتیای بود که بهش فکر کردم؟
صورتش گر گرفت و گونههاش سرخ شد.
_ نه... امکان نداره چندتا گیپورن من رو تحریک کرده باشه!
به صورتش سیلی زد و بدون اینکه در لپتاپ رو ببنده و خاموشش کنه، عصبی از روی تخت بلند شد و داخل دستشویی رفت. تا اومد آبی به سر و صورتش بپاچه، در اتاق صدا خورد و صدای یه بادیگارد غریبه از پشتش گفت:
_ شامتون رو واستون آوردم.
شیر آب رو بست و با کلافگی قفل در رو برای اون بادیگارد ناشناس باز کرد. بدون رد و بدل کردن هیچ حرف اضافهای، پَک غذا رو با خوشحالی ازش تحویل گرفت و وارد اتاقش شد. بوی غذا توی فضای کوچیک اون سلول پر زرق و برق پیچید و معدهی جونگکوک رو به قار و قور انداخت. سرش از گرسنگی و ضعف گیج رفت و سعی کرد با جمع کردن ذهن آشفتهاش، تمام حواسش رو روی خوردن متمرکز کنه. البته خوردن غذا، نه دیک وینسنت و نه چیز دیگهای! برای زنده موندن و مبارزه کردن با اون مردک مار بیشتر از هرچیزی نیاز به غذا و انرژی داشت. منوی شام امشب، بولگوگی با آب گازدار بود که جونگکوک گشنه در عرض ده دقیقه کلش رو با موفقیت یه لقمه کرد. میتونست قسم بخوره که انقدر تند تند اون غذاها رو توی معدش چپوند که حتی طعمشون رو هم حس نکرد! به محض تموم شدن شامش دوباره سر و کلهی وینسنت با چشمهای آبی و موهای بلوندش توی سر جونگکوک پیدا شد و خونهای توی رگش مثل گدازه توی بدنش جریان پیدا کردن و تپش قلبش رو بالا بردن.
_ تبریک میگم! صد در صد قلبم هم یه مرضی پیدا کرده، حال خرج دوا و درمون این بیصاحابی رو از کجا جور کنم؟
عصبی انگشتهاش رو لای موهاش فرو برد و چنگی به تارهای نازکشون انداخت.
_ همهی این تپش قلبهام از همون روزی که توی بیمارستانش بستری شدم شروع شد، نکنه اون دکترهای عوضی بیخبر از من یه چیزهایی قاطی سِرُمم کردن؟
یه چیزی مثل خوره کل بدنش رو به خارش مینداخت و جونگکوک بزرگتر شدن پایین تنهاش رو به وضوح احساس میکرد. خیلی سریع وارد حموم شد و زیر دوش ایستاد. بدون در آوردن لباسش، شیر آب سرد رو باز کرد و بخاطر دمای یخش، برای چندین ثانیه نفسش توی سینهاش حبس شد.
_ فاک بهت وینسنت!
حالا که حالش با آروم گرفتن قلب و دیکش بهتر شده بود، آب رو بست و بعد از درآوردن لباسهای خیسش، یه حوله از روی میله برداشت تا خودش رو خشک کنه. با برخورد پارچهی زبر حوله به پوست سینهاش، یه سوزش خفیف بخاطر زخم روی نیپلش حس کرد و اتفاقات دیشب با کیفیت فولاچدی مثل یه فیلم زنده، از جلوی چشمهاش رد شد. لحظهای رو به یاد آورد که وینسنت وحشیانه نیپلش رو لای دندونش اسیر کرد و با زبونش کل احساسات نداشتهاش رو به بازی گرفت. انگاری حتی دوش آب سرد هم نتونست این آتیش لعنتیای که هر لحظه بیشتر از قبل توی وجودش شعله میگرفت رو خاموش کنه. هیسی از عصبانیت کشید و بعد از پوشیدن لباسش به اتاقش برگشت. باید به چیزهای خوب، مثل طلوع خورشید، باز شدن غنچهی گلها و هرچیزی به جز وینسنت و این کلاب کوفتی فکر میکرد. تک تک سلولهاش بهش هشدار میدادن که این وسط یه جای کار میلنگه چون راست کردن واسهی یه مرد، اونم نه هر مردی بلکه وینسنت، به هیچ وجه توی گروه خونی جونگکوک نبود و نیست و این مسئله اصلا توی کَتِش نمیگنجید! بی هدف وسط اتاق وایستاد و همونطور که عصبی با پاهاش روی زمین ضرب میگرفت، کلافه شروع کرد به خاروندن کله و دماغش.
_ چرا این مردک مار از سرم بیرون نمیره؟! نکنه سینگلی و حبس شدن توی این اتاق بهم فشار آورده؟
بعد از یه عالمه کلنجار و کشمکش ذهنی در اتاقش رو باز کرد تا یکی رو واسهی کمک کردن صدا کنه اما به جز همون دو بادیگاردی که اون سر راهرو و جلوی در اتاق وینسنت ایستاده بودن کسی رو ندید پس با ناامیدی در رو بست و بیخیال کمک بقیه شد. هرچند آخه چه کمکی از دست یه مشت غریبهی روانی برمیومد؟ نکنه قرار بود بادیگاردها یا هرزههای کلاب یا حتی بدتر، خود وینسنت واسش ساک بزنه؟ شت وینسنت... تصور لبهای اون مردک وحشی دور دیکش...
_ فاعکککک! این چه کوفتیه که دارم بهش فکر میکنم!؟
یه نفس عمیق کشید و دستش رو روی قلبش که محکم و بیامون به سینهاش میکوبید، گذاشت.
_ احتمالا بدون اینکه خودم بفهمم، بخاطر کارهایی که دیشب اون عوضی باهام کرد، بهم ضربهی روحی وارد شده و حالا به یه تراپیست نیاز دارم. آه هوسوک. آخه کجا رفتی که موبایلت هم در دسترس نیست، الان فقط حرفهای توعه که میتونه آرومم کنههه!
انگاری دیگه چارهای براش نمونده بود. دلیلش میخواست وینسنت باشه یا سینگلی یا هر کوفت مسخرهی دیگهای! در هر صورت پیدا کردن دلیل این حالش، هیچ تغیری توی نتیجهاش یعنی سفت بودن آلتش، ایجاد نمیکرد. تنها لطفی که توی همچین شرایطی میتونست در حق خودش انجام بده، خلاص کردن تنش از درد وحشتناک و فریاد هورمونهاش بود. از قفل بودن در اتاق مطمئن شد و با اخم و تردید به جعبهی دستمالکاغذی کنار تختش زل زد.
_ لعنتی. چیشد که به این حال شخمی و مسخره افتادم!
بر خلاف میلش روی تخت نشست و آهی از سر بیچارگی کشید. بی میل زیپ شلوارش رو باز کرد و به برآمدگی نسبتا بزرگ لوله بخاریش از روی باکسر غیرمارکش که از بازار روز خریده بود، نگاه کرد. اعصابش بیشتر از قبل خورد شد و هنوزم تردید داشت اما از طرفی اونقدری حالش بد بود که جای هیچ تردیدی باقی نمیذاشت. فقط یه تصور ریز دیگه از وینسنت میتونست از این درد خلاصش و کف اتاق رو با پریکامش رنگ کنه. کرم نرم کنندهی صورتش رو که برای روتین پوستی استفاده میکرد، از کشوی کنار تخت بیرون آورد و برخلاف میل باطنیش دست به کار شد و برای لمس کردن خودش، عضوش رو از باکسرش بیرون آورد.
YOU ARE READING
Livid Heart🖤🚬 | Vkook
Fanfiction[Completed] [تمام شده] 𓄸 Name: Livid Heart | قلب کبود 𓄸 Genre: Smut, romance, mafia⛓️🚫 𓄸 Main Couple: Vkook 𓄸 Age category: +21⛔ 𓄸 Writer: Jisog 𓄸 Update: Weekly on Wednesday🚬 _____🖤_____ "رد دات" جایی...