نگاهش که به مرد افتاد مات و مبهوت چشمهاش گرد شدن و دستش توی هوا خشک شد. باور نمیکرد که این چشمهارو دوباره ببینه و امشب شب خوبی برای هیچ چیز نبود!
تهیونگ مست بود و چشمهای خمارش رو به جیمین دوخت. لب از هم باز کرد و با لحن کشیدهای که حاصل مستیش بود گفت:«هییی آقـ......ااا، چقدر شبیه گمشده..... منـ......ـی»دستش رو روی شونه جیمینی که خشک شده نگاهش میکرد گذاشت و ادامه داد:«چشمات... آره .... لعنتی چشمات، نکنه .... نکنه خودشی» و پقی زد زیر خنده و دوباره بیتعادل خم شد تا روی زمین بیوفته که جیمین محکمتر گرفتش و با گرهی که بین ابرهاش افتاد گفت:«با کی اومدی؟ تنهایی؟» تهیونگ بدون فاصله دادن پلکاش از هم جواب داد:«تنـ...... تنهام»
بین دوراهی سختی گیر کرده بود. عقل میگفت که همونجا تنهاش بزار و برو اما قلبش میگفت که اون تهیونگه و باید بهش کمک کنی.... اما آخرین باری که جیمین بهش پناه برده بود جوابش باز هم شکسته شدن اعتمادش بود...
تهیونگ حال خوبی نداشت و جیمین انگار مغزش یخ بسته و منجمد شده بود. نه پای رفتن داشت و نه دل موندن!
طی تصمیم ناگهانی دستش رو گرفت، دورشونه خودش انداخت و وزن تهیونگ رو روی بدن خودش حمل کرد تا از بار بیرون اومدن و به ماشین جیمین رسیدن. در عقب رو باز کرد و تهیونگ که کاملا بیهوش شده بود رو روی صندلی خوابوند. ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. عصبانی بود و حاصلش زدن چند ضربه با مشت به فرمون ماشین بود. به خودش لعنت فرستاد که چرا امشب پاش رو توی این بار فاکی گذاشته تا دوباره درگیر گذشتهای بشه که سالها تلاش میکرد از هرکسی اون رو به این گذشته وصل میکنه دوری کنه.
بردن تهیونگ به خونه خودش ریسک بود، هر احتمالی رو درنظر میگرفت و اونقدر بیرحم نشده بود که اون رو کنار بیمارستانی رها کنه و به زندگیش ادامه بده پس بهناچار در لحظه و بدون فکر به چیزهایی که ممکن بود پیش بیاد، به سمت خونهاش راه افتاد تا بعدا فکری به حال فردا برداره.
به سختی در رو باز کرد و تهیونگ که بیحال بود و هیچ درکی از اطرافش نداشت رو به سمت حموم برد. دوش آب یخ رو باز کرد که لرزی به تن تهیونگ نشست و دستهاش رو بغل گرفت اما پلکهاشو از هم باز نکرده بود. اون رو زیر دوش رها کرد و یک دست لباس تمیز براش آورد. با احتیاط کمکش کرد که لباس عوض کنه اما انگار تهیونگ هنوز هوشیاریش رو برای شناختن مرد مقابلش به دست نیاورده بود. همچنان ساکت و بیحرف بود، تلو تلو میخورد و به کمک جیمین روی کاناپه دراز کشید، پلکهای نیم بازش رو بست و انگار که به خواب رفت. پتوی نرمی روی تن غریبهای که روزگاری آشنا بود، کشید و متفکر بهش خیره شد. شاید لحظهای که مدتها روبهرو شدن باهاش رو بهتاخیر انداخته بود فرارسیده بود اما جیمین این رو نمیخواست...با احساس سردرد بدی پلکهاش رو از هم فاصله داد. روی کاناپهای خوابیده بود و فضای خونه براش آشنایی نداشت. به سرعت توی جاش نشست و نگاهش رو توی خونه چرخوند. با انگشت اشاره و انگشت شصت چشمهاش رو فشرد و سعی کرد که به یاد بیاره چه اتفاقی افتاده.
با حال بد به بار رفته بود، توی خوردن الکل زیاده روی کرده بود، کاری که به ندرت انجام میداد و مست به مردی برخورد کرد و روی لباسش بالا آورد. با به یاد آوردن چهره مرد و کمک اون برای اومدن به این خونه عین مسخ شدهها چشم گرد کرد و توی جاش ایستاد. دهنش کویر بود و لبهاش به گفتن هیچ حرفی تکون نمیخوردن. ضربان قلبش به شدت بالا بود و اگر شخصی که از مستی یادش میومد واقعا خودش بود چی؟!
با شنیدن صدای قدمهایی سرش رو به سمت چپ جایی که آشپزخونه بود برگردوند.
خودش بود، با موهای که حالا خاکستری بودن و تیشرت و شلوار نایکی مشکی که لیوان قهوهای بهدست داشت و با سری که پایین انداخته بود به سمتش اومد.
بیحرف لیوان رو روی میز قهوهخوری گذاشت و به سمت میز مطالعهای که گوشه خونه گذاشته بود راه افتاد. کتابِ بازی که روی میز بود برداشت و با بیرون کشیدن صندلی آروم روی اون نشست و نگاهش رو به کتاب دوخت . هیچ اهمیتی به حضورش نداد طوری که انگار تهیونگ جزوی از اشیا خونه بود. اما تهیونگ انگار جز تصویر جیمین هیچ چیز دیگهای به چشمش نمیومد. قدرت حرف زدن نداشت و انگار کلمات از ذهنش فرار کرده بودن. بغض، دردی بود که درونش فریاد میزد اما صداش به جیمین نمیرسید که اینطور سرد و یخزده نشسته بود و طوری به کتاب نگاه میکرد که انگار در اون لحظه ارزشمندتر از کلماتش هیچ چیزی وجود نداشت...
با ریختن قطرههای اشک روی صورت رنگپریدهاش کلمات از زبونش بیرون پریدن و لب زد:«جیـ....جیمین!» و شک داشت حتی صدایی از حنجرهاش خارج شده باشه که به گوش مرد بیتفاوت روبهروش برسه.
جیمین همچنان از نگاه کردن به تهیونگ خوداری میکرد! همونطور که با اصرار به خطوط کتاب زل زده بود درصورتی که حتی کلمهای ازش رو متوجه نمیشد گفت:«قهوهاتو که خوردی، میتونی بری»
از سرمای لحنش خون توی رگهای تهیونگ یخ بست و بیرمق قدمی به سمت جلو برداشت که نگاه تیز و برنده جیمین که انگار قصد داشت سینه اون رو بشکافه و قلبش رو دربیاره، از کتاب بالا اومد و بهش گره خورد.
بارها اولین ملاقاتشون رو توی ذهنش تصور کرده و ازش تقاضای بخشش کرده بود اما الان که اون روز فرارسیده بود مثل یک دیوانه لال بنظر میرسید که همکلامیهاش با خودش طولانیتر بوده و حالا هیچچیزی نمیتونست بگه!
جیمین دوباره به حرف اومد و با همون لحن گفت:«دیشب انسانیت به خرج دادم و توی اون بار رهات نکردم پس نزار پشیمون بشم از کاری که کردم» «تو.... مدتهاست که داریم .... دنبالت میگردیم» تکیه به پشتی صندلی داد و بدون هیچ احساسی توی چشمهاش گفت:«خب؟ الان باید بپرم بغلت و ازت تشکر کنم؟ من گم نشده بودم که کسی دنبالم بگرده، فقط از یسری آدم متظاهر و دورو فاصله گرفتم»
جیمین زخمی بود و زخم میزد البته که کاملا حق داشت و هیچکس نمیتونست وسعت دردش رو تصور کنه اما تهیونگ که این روی جیمین رو هرگز ندیده بود حالا احساس میکرد که از ترکیب بیرحمانه جملاتی که بکار میبرد، گوشهاش خونریزی کردن...
تمنای توی نگاهش به لحنش سرازیر شد و گفت:«جیمین، میـ...... میدونم بد کردم و به اعتمادت... خیانت کردم اما لطفا...لطفا منو ببخش...»
آرنجش رو به دسته صندلی تکیه داد، انگشتاش رو کنار پیشونیش گذاشت و حائل سرش کرد. تیرگی بیانتهای چشماش رو از مرد روبهروش نگرفت و جواب داد:«بنظرت میتونی در خونهای رو بزنی که یه روزی همه شیشههاش رو شکوندی؟!»
قطرههای اشک برای ریختن روی صورتش مسابقه گذاشته بودن و خیال عقب کشیدن نداشتن که لب باز کرد:«خواهش میکنم... من.... من.... جبران میکنم...»
با مکث طولانی عمق چشمهای تهیونگ رو گشت و وقتی صداقت حرفهاش رو دید بیتفاوت پوزخندی زد و دوباره نگاهش رو به کتابی که روی پاش گذاشته بود، دوخت «در و پشت سرت ببند»
تهیونگ وارفت و قلبش ضربانی جا انداخت. جیمین بیرحمِ روبهروش شبیه غریبهای بود که هیچوقت حتی بهطور اتفاقی از کنارش عبور نکرده بود و چطور میتونست میون اینهمه سردی شعله کوچیکی روشن کنه تا گرما کمی احساسات خوابیدهاش رو بیدار کنه؟!
شاید حالا وقت طلب بخشش نبود، این مرد مسلح روبهرو آماده دریدن روحش بود اما تهیونگ باید بخشیده میشد حتی اگر لازم بود که روحش رو دودستی تقدیمش کنه!
تلاشی برای پاک کردن اشکهاش نکرد، با شونههای افتاده چرخید و به سمت در راه افتاد. دست یخزدهاش روی دستگیره در نشست که دوباره صدای جیمین رو شنید و نیم روخش رو به سمت اون چرخوند:«درمقابل لطفی که دیشب بهت کردم، بهتره که فراموش کنی همدیگه رو دیدیم، مخصوصا دوستت جئون شی! به هیچ وجه نمیخوام بدونه... اینطور بیحساب میشیم.
البته نمیتونم روت حساب کنم از اونجایی که سابقه خوبی برای موندن روی حرفات نداری!» با یادآوری اون شب کذایی دردی به قفسه سینهاش چنگ زد که تغییری توی صورتش ایجاد نشد تا ضعفی از خودش نشون نده اما ادامه داد:«لباسات و گذاشتم داخل بگ کنار در. لباسهایی هم که الان تنته بنداز دور نمیخوام به هیچ بهانهای اطراف خونهام ببینمت»
بیصدا بگی که جیمین گفته بود برداشت، قلب تکه تکه شدهاش رو توی دست گرفت و از اون فضای سنگین خارج شد.
با بسته شدن در نقاب سرسختیش فرو ریخت و حالا جیمین زخمی و آسیب دیده بدجور هوس فریاد زدن و شکستن همه وسایل خونه به دلش افتاده بود.
کتابی که کاملا نمایشی برداشته بود رو به سمت در پرت کرد و فریادهاش رو توی گلو خفه کرد تا هیچکس شکستنش رو نشنوه.... نفسهای کشدار میکشید و انگار اکسیژن اتاق کافی نبود که از جا بلند شد و به سمت بالکن پا تند کرد....با لمس ستاره پایین رای یادتون نره قشنگا🦋
KAMU SEDANG MEMBACA
Antidote (2)
Fiksi Penggemarفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...