۱۶ می سال ۲۰۱۴ :
yuna view :دو هفته بود که با جونگ کوک یک کلامم حرف نزده بودم
اون به من نزدیک نشده بود و منم فقط کارش رو ادامه دادم
فی الواقع دوری ازش دیگه داشت دیوونم میکرد و میخواستم سر به بیابون بزارم
در حدی که شبها قبل خواب از دلتنگی اهنگایی که برام فرستاده بود رو گوش میدادم و بیشتر دلتنگش میشدم و بعد از اون پیامایی که قبلا بینمون رد و بدل شده بود رو پایین و بالا میکردم و باعث میشد بازم دلتنگیم گسترده تر بشه و اون موقع بود که شروع میکردم خوندن رمانهای دراماتیک و خودم رو جای شخصیت دختر و جونگ کوک رو جای شخصیت پسر نقش اصلی میزاشتم و اینقدر میخوندم تا در نهایت خوابم ببره
دلیل این دوری رو نمیدونستم و درکش نمیکردم...فقط حس میکردم که نیاز به خلوت داره و منم اون مکان و تنهایی رو بهش دادم
خلاصه اش کنم این چند روز برام اندازه چندین سال سخت گذشت و طاقتم دیگه طاق شد
قصد داشتم امروز باهاش تماس بگیرم و یکم باهاش حرف بزنم تا اینکه مادرم بهم گفت قراره امشب با خانواده جئون دورهمی داشته باشیم و چی بهتر از این؟ میتونم صحبتام رو با جونگ کوک از سر بگیرم
و نتیجه اش هم این منم که بعد از کلی رسیدن به خودم و پوشیدن لباسایی که فکر کنم برای یک دورهمی زیاده روی بود اینجا حضور پیدا کردم
و دست بر قضا جونگ کوک رو توی خونه ندیدم
یعنی کل فکر و کارایی که کرده بودم بر باد بودن
نمیدونم موقع پوشیدن این لباس چی توی مغزم در حال گسترش بود
مثل اینکه خدا واقعا با من مشکل داره
ساکت کنار بزرگترا نشسته بودم به حرفای بینیشون گوش میدادم
گاهی با گوشیم ور میرفتم و گاهیم به شیرینیا و میوه های روی میز ناخونک میزدم و گاهی هم سوال های جونگ هیون رو جواب میدادم
جمع صمیمی بود و این موضوع کاملا پیدا بود ولی محض رضای خدا من کاملا معذبم...جونگ کوک هم نیست...یه جورایی اونجا فقط لحن دلگرم کننده مادر جونگ کوک و حرفای شوخطبعانه اش جمع رو قابل تحمل کرده بود
مادر جونگ کوک برای آوردن نوشیدنی به آشپزخونه رفته بود و وقتی برگشت رو به من با لبخند همشگیش لب زد
"یونا دخترم"
سرم رو بالا گرفتم و سوالی چشمانش رو نگاه کردم و ادامه داد
"جونگ کوک زنگ زد گفت که بهت بگم توی حیاط پشتی منتظرته"
یعنی برای رفتن به آسمون هفتم فقط یک جمله کافی بود؟
قلبم خوشحالی رو توی تمام نقاط بدنم پمپاژ میکرد و در نهایت باعث لبخند پهن و بلند شدنم از روی مبل میشد
لحظه ای که منتظرش بودم داشت میرسید و من توی پوست خودم نمیگنجیدم
بعد از برداشتن کلید از اتاق جونگ کوک به حیاط رفتم
حیاط پشتی جاییه که هر بار وقتی میام ، بیشتر زمانمون رو اونجا میگذرونیم
یه باغچه ی نقلی با کلبه ایه که خودم و جونگ کوک درستش کردیم و نگه داری از گل و درختای اونجاهم پای خودمون بوده و هست
توی بچگی اون کلبه فقط یه انباری در هم شکسته بود و حیاط پشتی هم برای آویز کردن لباسای خیس به کار میرفت و هیچ استفاده دیگه ای نداشت تا یه روز جونگ کوک اونجا چند تا گلدون گذاشت و هر بار میرفتیم بهشون آب میدادیم و کم کم از اونجا به اینجا رسیدیم
در چوبی حیاط پشتی رو باز کردم و وقتی صحنه پشت در رو دیدم به بیدار بودنم شک کردم
همچین چیزی اصلا انتظار نمیرفت
راهرویی که به باغ میرسید از همیشه زیباتر بود و با شمع ها به ترتيب تزیین شده بود
اینا کار جونگ کوکه؟
برای منه یا...؟
سوالای زیادی توی ذهنم بود که از زیبایی منظره رو به روم فکر کردن درموردشون رو برای خودم منع کرده بودم
پاهام کم کم تصمیم به جلو رفتن گرفتن
آروم در رو چفت کردم و راهرو کوچک رو تا باغ طی کردم
همونطور که انتظار میرفت باغ به زیبایی تزیین شده بود
از درخت و شاخه ها بندهایی آویز شده بود و از بند ها چیزی شبیه فانوس
گل های باغ از همیشه زیباتر و شاداب تر بودن و همچیز به طرز شگفت انگیزی تمیز و مرتب بود
یک میز وسط حیاط گذاشته شده بود و روی اون یه دسته گل لیلیوم با طرح آسمونی گذاشته شده بود
ولی اثری از جونگ کوک نبود
اون لحظه واقعا حس سردرگمی میکردم...نمیدونستم اطرافم چه اتفاقی داره میوفته و یکم ناخوشایند بود
سمت میز رفتم و گل رو توی دستم گرفتم و متوجه یاداشت داخلش شدم
برگه تا شده رو برداشتم و بازش کردم
متنش کمی طولانی بود پس روی صندلی کنار میز نشستم و شروع به خواندن کردم
"راستش خیلی تمرین کردم که رو در رو بهت بگم ولی تهش به این نتیجه رسیدم که نمیتونم و درموردش عذر میخوام...درواقع از وقتی توی بچگی باهات آشنا شدم یونا ، حس گیرایی زیادی بهت داشتم...از زمانی که یادم میاد دوست داشتم تموم وقتمو باهات بگذرونم...دوست داشتم تموم اون وقتو توی خلوط دو نفره باشیم...ضربان قلبم ناخداگاه وقتی بخاطرم دست از بازی با بقیه بچه ها برمیداشتی بالا میرفت...وقتی دستمو میگرفتی حس میکردم قلبم بجای سینه ، توی گلوم میزنه...وقتی میخندیدی قند توی دلم آب میشد و مثل گدازه از همونجا تا ماهیچه های پام رو از شیرینیش ذوب میکرد و باعث سستی پاهام میشد...من اون موقع چیزی از اون حس نمیفهمیدم به هر حال کوچیک بودم برای درکش...ولی خب اون حسا روز به روز بیشتر میشدن و دیگه تا یه جایی برام دیگه عادی نبودن...از یه جایی حس میکردم تو باغ نیستم و نمیدونم با خودم چند چندم...برام سوال پیش اومده بود و نیاز داشتم با یکی درموردش حرف بزنم...تا اینکه یه روز توی اتاقت اتفاقی یه جمله از دفترچه خاطراتت رو خوندم...از ورودم به حریم شخصیت واقعا معذرت میخوام ولی اونجا درمورد عاشق شدن نوشته بودی و همون لحظه از اینکه حسم بهت چیه باخبر شدم.
درسته که باخبر شدم ولی من تا الان درگیر این معمای حل نشدنیم...پیش خودم میگفتم یعنی اون آدم خوش شانس کیه؟
واقعیتا خیلی سعی کردم نظرت رو به خودم جلب کنم و فکر نکنم توی این ماجرا سربلند بیرون اومده باشم. من حتی بیشترین سعیمو کردم که بفهمم اون پسر خوشبختی که دوستش داری کیه و از این ماجراهم حتی نتونستم سربلند بیرون بیام. تنها امیدم این بود که بتونم کاری کنم از من خوشت بیاد و اون رو فراموش کنی که با شناختی که ازت دارم این موارد برات قفله...چهار ساله دارم تحمل میکنم یونا...چهارساله و من صبر ایوب رو ندارم...دیگه طاقتم طاق شده و قدرت تحملمو ازم گرفته
در هر صورت دو راه داشتم.
یک اینکه بهت بگم و قال قضیه رو بکنم.
دو اینکه بهت نگم از دوری و بدبختی سرمو روی خاک بزارم.
به هر حال میخواستم بدونی با تموم وجودم یونا...با تمومش میپرستمت...از واکنشت در این باره خبری ندارم و نمیدونم چه جوابی برام داری ولی اگه نیازه برات فکر کنی میتونی بعدا جوابتو بهم بدی و اگه نه، من توی کلبه منتظرتم.
تا الان فهمیدیش ولی از طرف پسری که جونشو برات میده ، جئون جونگ کوک"
این یه سرکاری بود؟!
چهارسال؟
به خودم اومدم و خودم رو در حال باز کردن در کلبه پیدا کردم
درونم از تعجب ، هیجان ، شور و اشتیاق و سردرگمی پر شده بود
نمیدونستم دارم چیکار میکنم!
درواقع کنترلم دست خودم نبود!!!
با باز شدن در برای بار هزارم در روز قافلگیر شدم!
جونگ کوک تو داری با من چیکار میکنی؟
یهویی تصمیم گرفتی که بکشیم؟فلش بک / پنج روز پیش :
third person view :بعد از نواختن آخرین نت ، دستش رو از روی کلاویه های پیانو برداشت
هانول متحیر خندید و دست زد "محشر بود پسر...فکر نمیکردم اینقدر زود یاد بگیری"
جونگ کوک دفترو از روی جا نتی برداشت و توی کیفش گذاشت "من یک ساله تمرین مداوم دارم هانول این پیشرفت طبیعیه"
هانول بهش زل زد و پرسید "به این زودی میری؟قبلا بیشتر تمرین میکردی"
جونگ کوک در حال جمع کردن وسایلش توضیح داد "میخوام برم خرید...باید مکانش رو آماده کنم"
قیافه هانول رنگ تعجب به خودش گرفت و لبخند شیطانی روی صورتش جا خوش کرد " اوه اوه اوه...شیطون بلا ، بلخره تصمیم گرفتی قرار مدارا رو بزاری اره؟"
اخم روی صورت جونگ کوک نمایان شد "پیچیدست...هنوز درگیرم"
هانول قیافش رو جمع کرد و با مشت به بازوی دوستش کوبید و گفت " کجاش پیچیدست؟ بزار برات توضیح بدم رفیق...مرحله به مرحله...تو اعتراف میکنی...اون ذوق میره...اون بله رو میده...تو ذوق میری...به همین آسانی"
جئون اه میکشه و میگه"به این راحتیها نیست...از این خبرا هم نیست...هر وقت میخوام سر صحبت رو باهاش باز کنم فکم بی حس میشه...قدرت تکلّمم از بین میره...چند بار میخواستم دعوتش کنم بریم بیرون...هر بار چرت و پرت بهش تحویل میدادم...اصلا اینو بیخیالش...تو از کجا میدونی جوابم مثبته؟ شاید منفی بود...اون موقع من کاملا از بین میرم"
هانول ابرو بالا میندازه و حرفای جونگ کوک رو بی جواب نمیزاره "ای بابا...خب حتما که لازم نیست حرف بزنی که...راه چاره ات نامه نگاریه قربون"
جونگ کوک سرش رو بالا میگیره و توی چشمای رفیقش زل میزنه و بعد از چند ثانیه مکث به حرف میاد
"نامه نگاری؟فکر بدیم نیست"***
پسرک که کارای عجیبی این چند وقت از داداشش دیده بود بعد از رفتن دختر مورد علاقه اش پیش داداشش به شدت نگران بود
قبل از اینکه مهمونا برسن یه دور حیاط پشتی رو چک کرده بود و میدونست داره چه اتفاقی میوفته
چیزای عجیبی که توی ذهنش بود دیگه داشت دیوونش میکرد...فکرای عجق وجقش روی روح و روانش تاثیر گذاشته بود
اون نمیخواست بزاره برادرش از راه نرسیده کسی که مال اونه رو بدزده
YOU ARE READING
lost
Romanceبخشی از فیکشن : "توی این شیش سال تغییر نکردی...دنبال چی میگردی؟پول؟...اون از شیش سال پیش اینم از الان ، به جایی رسیدی که افتادی دنبال مردای متاهل" ... "به تو ربطی نداره ولی بخاطر اینکه دور برت نداره بهت میگم...اگه میدونستم تو اینجایی پامو تو صد کیلو...