ch.1

145 21 3
                                    

به چهره‌ی خسته و کلافه‌ی دوستش نگاه کرد و بار دیگه لب باز کرد چیزی بگه که پشیمون شد.خودش هم نمیدونست پیشنهاد خوبی بود یا نه ولی این رو میدونست که جان بهش نیاز داره.
_بگو...
_چی بگم؟
_همونی که نیم ساعته میخوای بگی و نمیگی.
_خب...
_اصلا حوصله‌ی این مِن‌مِن کردناتو ندارم تای‌یو.اگه حرفی داری بگو اگه نداری برو بیرون.
_دارم!میخوام بگم ولی میگم شاید خوشت نیاد.
_اگه میدونی خوشم نمیاد پس نگو.برو بیرون!
_نه،شاید خوب بود!
بی‌حوصله از پشت میزش بلند شد و به دوستش نزدیک شد.خودش رو کنارش روی کاناپه رها کرد و زیرلب گفت:پس بگو!
تای‌یو رو به جان کرده و با تردید گفت:همسایه‌ی مادرم یه پسر داره که نابیناست.چندبار باهاش برخورد کردم آدم آروم و سربه‌زیریه.
_خب که چی؟
_تو یه مجموعه‌ی ویژه‌ی ماساژ کار میکنه با چندتا هتل بزرگ همکاری دارن.گفتم تو که همیشه اینجایی همیشه هم سرت شلوغه چطوره ازش بخوام یه زمان کوتاه بیاد اینجا...
_بیاد اینجا چیکار کنه؟
_ماساژ دیگه!مادرم میگه دستاش معجزه میکنن.
_معجزه؟
_آره!
_باور میکنی؟
_چرا نکنم؟مادرم چیزی رو الکی نمیگه.اگه میگه دستش خوبه پس خوبه.
_خب حالا خوبه!به چه درد من میخوره؟
_آرومت میکنه.آدم تنش که خسته باشه مغزشم خسته میشه.تو اگر خودتو بسپاری به کسی که...
_بسه دیگه پاشو برو بیرون.
_جان!
_نمیخوام این چرندیاتو از تو بشنوم.
_باور کن!جان بذار یه بار بیاد.اگر بد بود دیگه نمیذارم پاشو اینجا بذاره.
_میگم نمیخوام.
_باید بخوای!نمیبینی چجوری خودتو خسته کردی؟چند ساله یه شبم درست نخوابیدی.فردا میارمش،به منشی میگم اتاق استراحتتو آماده کنه.
پیش از اینکه جان بتونه کاری بکنه یا حتی چیزی بگه از جا پریده و بیرون رفت.باید به خونه‌ی مادرش میرفت تا زودتر همه چیز رو آماده کنه.
*
مثل هر روز صبح از روی تخت گرم و نرمش بلند شد.همه چیز بهتر از اونی بود که تصور میکرد.صدای پرنده‌ها رو میشنید و دلش میخواست بیشتر حسشون کنه پس به جای اینکه سمت در اتاق بره چند گامی به سمت راست برداشته و خودش رو به پنجره‌ی اتاق رسوند.دستشو بلند کرد تا درو باز کنه که صدای شاد و سرخوش تای‌یو رو شنید:صبح بخیر!من اومدم تا روزتونو زیبا کنم...
لبخند رو لبش نشست و زودتر پنجره رو باز کرد.با احساس نسیم صبحگاهی روی پوست و میون موهاش لبخندش بیشتر کش اومد و گوشش تیز شد.حالا صدای پرنده‌ها رو بهتر میشنید و بیشتر از اینکه زنده‌ست شاد و دلگرم میشد.
_درود به برادر خوش صدا و خوش سیمای خودم.
ناخودآگاه با صدای بلند خندید و روی پاشنه‌ی پا چرخید.رو به تای‌یو کرد و به سختی صدای گرفته‌ش رو از گلو بیرون کشید و گفت:اگه هر زمان دیگه‌ای میگفتی باور میکردم ولی دیگه خودمم میدونم این ساعت از روز نه سیمای خوشی دارم نه صدایی.
_باشه حالا!منو بگو خواستم مهربون باشم باهات.
_تو همیشه مهربونی ولی اینجور وقتا یه چیزی میخوای که این همه شیرین زبون میشی.بگو چی شده که به این زودی اومدی اینجا!
صدای گام‌های تای‌یو رو شنید و خودش هم کمی جلوتر رفت.همین که به هم رسیدن تای‌یو کنارش ایستاد و دست دور گردنش انداخت.به نیم‌رخ برادرش نگاه کرده و لب زد:ییبو!اگه برادرم نبودی عاشقت میشدم.
_یعنی الان نیستی؟
_عشق برادرانه رو که نمیگم.
_پس به مردا گرایش داری!
_کی گفته؟
_همین حالا خودت گفتی.به همین زودی یادت رفت؟میخوای با هم بریم دکتر؟شاید سرت ضربه خورده باشه.
چپ‌چپ بهش نگاه کرد و اونو بیشتر به خودش چسبوند.گامی به جلو برداشت و غر زد:همیشه یه جوابی تو آستینت داری!
اونو دنبال خودش به بیرون از اتاق کشید و همین که به در دستشویی رسیدن صدای مادرش رو شنید:انقد نچسب به پسرم!برو کنار گردنش خرد شد!
همزمان با بلند شدن صدای خنده‌ی ییبو رو به مادرش کرده و با صدای بلند نالید:منم پسرتم مامان!چرا همش از این آب زیر کاه طرفداری میکنی؟
_همینه که هست.اگر تو هم دلت طرفداری میخواد میتونی بیشتر بیای اینجا.نه اینکه هروقت کرمون داشتی سروکله‌ت پیدا بشه.
ییبو به خنده افتاد و همونجور که در دستشویی رو باز میکرد گفت:دیگه همه میشناسنت برادر!
تای‌یو به هردو نگاه کرد و همین که ییبو در رو پشت سر خودش بست صداشو بالا برد:منو بگو به فکر شماهام!ناسپاسی تا چه حد؟
مادرش جلو اومد و پسرش رو سمت خودش کشید.همونجور که اونو سمت آشپزخونه میکشید مثل خودش داد زد:تو نمیخواد به فکر ما باشی.حالا که اومدی بیا کمک کن یکم...
چند دقیقه بعد هرسه پای میز صبحانه نشسته و مشغول خوردن بودن که ییبو انگار چیزی رو به یاد آورده بود هرچی توی دستش بود رو توی بشقاب رها کرده رو به مادرش گفت:مامان دیرت نشه!
تای‌یوکه کنجکاو شده بود مادرش کجا میخواد بره لب باز کرد ازش بپرسه که ییبو پیش‌دستی کرده و گفت:خودم بهت میگم.
مادرشون رفت و تای‌یو کنجکاو به ییبو خیره شد که اون هیچی نگفت و منتظر رفتن مادرش موند.تای‌یو هم می‌دونست از مادرش نمیتونه بپرسه چون اون هیچی نمیگه پس به خوردن ادامه داد تا زمانی که صدای خداحافظی مادرشون و بسته شدن در رو شنید و با کنجکاوی روی میز خم شد و پرسید:چی شده؟مامان کجا رفت؟
_قرار داشت.
_این که معلوم بود.با کی قرار داشت؟
_با یه مرد خوش‌چهره و خوش‌رو!
_چی؟مامان با یه مرد قرار میذاره؟
ییبو که اون مرد رو میشناخت و خیالش راحت بود با لبخند سر تکون داد و گفت:آره مرد خوبیه.تو یه گردهمایی همو دیدن.من چند ساله میشناسمش هم مهربونه هم خیلی جنتلمنه!
_جنتلمنه؟!مامان با یه مرد میره سر قرار و من نمیدونستم؟تو نباید به من میگفتی؟مگه تو برادر من نیستی؟
_اگر زودتر میدونستی همه چیزو به هم میریختی.نگران این چیزا نباش گفتم که مرد خوبیه.همسرش دو ساله مرده...
_همسرش مرده حالا داره با مادر من میره سر قرار؟
_بابای ما هم چندین ساله مرده چرا مامان باید تنها بمونه؟
_که مراقب تو باشه!
_مامان پرستار من نیست تای‌یو!منم نیازی به کسی ندارم.خودم میتونم مراقب خودم باشم.
_ولی بازم...
_هیچی نگو دیگه.من مطمئنم ببینیش تو هم ازش خوشت میاد.
_چرا باید از مردی که جای پدرمو میگیره خوشم بیاد؟
_مثل بچه‌ها رفتار نکن.
تای‌یو از اینکه در نبودش همچین چیزی پیش اومده دلخور بود.بی اونکه به کاراش فکر کنه از جا بلند شد و داد زد:من مثل بچه‌ها رفتار میکنم؟من...البته تو حق داری ناراحت نباشی بالاخره هرگز بابا رو ندیدی که دلت بسوزه!
ییبو که تا اون لحظه به رفتار برادرش میخندید ناگهان اخم کرد و سرشو پایین انداخت.نمیخواست اونجا بمونه پس دستش رو روی میز گذاشت و بلند شد.تازه اون لحظه بود که تای‌یو یادش افتاد چی گفته و با پشیمونی دست ییبو رو گرفت.
_ییبو ببخش نمیخواستم اینو بگم!از خود بی‌خود شدم...
این رو گفت و دستش رو از میون دستای تای‌یو آزاد کرد.پشت به اون کرده و راه افتاد تا به اتاقش برگرده ولی تای‌یو که تازه یادش افتاده بود برای چی به خونه برگشته به سمتش پا تند کرد و تند تند گفت:ییبو وایسا کارت دارم.ببخش دلخورت کردم.من فقط یکم ترسیدم.نمیدونم چرا حس کردم همین امروز فردا مامان ازدواج میکنه.راستش خب دلم هنوزم مثل بچه‌هام شاید ولی...
_باشه!من درکت میکنم.
_ییبو!
برگشت و رو به برادرش ایستاد.سرش رو بالا گرفت و اونم درست مثل تای‌یو تند تند گفت:من هرگز پدر نداشتم.چه زمانی که با مادر خودم زندگی میکردم چه زمانی که پام به این خونه باز شد.هرگز پدری ندیدم ولی همیشه دلم میخواست مامان به جای اینکه همه‌ی روز چشم بدوزه به من و هرجا میرم مراقبم باشه یکم به خودش فکر کنه.همیشه گفتم بازم میگم،مامان بیشتر از مامان خودم برام مادری کرده.جای مادر و پدرمو گرفته و من همیشه یه زندگی خوش اونجور که شایسته‌شه بهش بدهکارم.تنها خواسته‌ی من شنیدن صدای خنده‌شه همین!
این‌بار هم روشو برگردوند و به سمت اتاقش راه افتاد.از در گذشت و سمت پنجره رفت تا اونو ببنده که باز تای‌یو خودش رو به اون رسوند و این‌بار راه دیگه‌ای رو در پیش گرفت.
_تو این گردهماییا برای مامان دوست‌پسر پیدا کردی ولی خودت هنوز سینگلی؟
لبخندی از خنده روی چهره‌ش نشست و با برادرش همراهی کرد.
_تو که میدونی من دنبال شاهزاده‌ی افسانه‌هام،اینو خودت همیشه میگی مگه نه؟
_نمیشه که همیشه منتظر یه آدم بی نام و نشون بمونی.از بین اون همه آدم که تو این همایشا شرکت میکنن باید یکیو پیدا کرده باشی!حالا نمیخواد زیاد رو پسرا تمرکز کنی شاید اسم یه دختر تو سرنوشتت بود.
_دخترایی که من میشناسم همه مثل خودم نابیناان چرا باید بخوام با یکی مثل خودم جور بشم؟
_همدیگه رو بهتر درک میکنید...
_مگه تو و مامان منو درک نمیکنید؟شما هم بینایید هم باهوش.
_باهوش که تویی ولی خب گفتم شاید...
_نمیخواد چیزی بگی.خودت بهتر میدونی من همه‌ی این همایشا و گردهماییا رو شرکت میکنم تا اون پسرو پیدا کنم...
_بیشتر از ده سال گذشته.تازه تو که هرکاری کردی اونو پیدا نکردی دیگه چرا فراموشش نمیکنی؟
_اون منو از یه فاجعه نجات داد.نمیتونم فراموشش کنم.باید هرجوری هست پیداش کنم.
تای‌یو که دلش نمیخواست این روی غمگین و جدی ییبو رو ببینه با شیطنت خودش رو بهش رسوند و درست زیر گوشش لب زد:برای پیدا کردن اون بود که ماساژ یاد گرفتی؟
ییبو خودش رو کنار کشید و با خنده سرشو تکون داد.
_آره!
_مگه وقتی نجاتت داد لخت بود؟
_تای‌یو!؟این چیه میگی؟
_خب چیزی جز این به ذهنم نمیرسه.
_لباس تنش بود ولی یه نشونه رو بدنش داشت که من دنبال اون میگردم!
_چی بود؟
_چیکار داری؟
_خب شاید یه کاری داشته باشم.
_چیکار مثلا؟
_شاید بخوام با یکی جورت کنم.
از تای‌یو دور شد و لبه‌ی تخت نشست.دست دراز کرد تا موبایلش رو برداره که تای‌یو زود کنارش نشست و باز تند تند هر چیزی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد.
_دوست و تقریبا همکارمه.مدتیه حالش خیلی خرابه کار و زندگیش بدجوری تو هم گره خورده و عصبیش کرده.منم گفتم همسایه‌مون یه پسر ماساژور داره...
_همسایه‌تون؟من همسایه‌ام؟
_نمیدونه من برادر دارم.میدونی که خوشم نمیاد کسی چیزی از زندگیم بدونه برای همین یه مشت چرندیات سر هم کردم.
_اینا باید بهم بر بخوره!
تای‌یو میدونست کارش درست نبوده ولی دیگه نمیتونست درستش کنه پس باید ییبو رو راضی میکرد.خودش رو بهش نزدیک کرد و دست دور گردنش انداخت.
_تو آدم باهوش و با درکی هستی.میدونم که از کارای من دلگیر نمیشی!
ییبو کمی سرش رو برگردوند و با ابروهای بالا داده و لبخندی که به سختی داشت پنهانش میکرد پرسید:چرا دلگیر نشم؟مگه اینا بخاطر من نیست؟از بودن من خجالت میکشی حتما!
_اذیتم نکن ییبو!
_مگه نمیخواستی منو باهاش جور کنی؟
_چرا میخواستم؛برای چی؟
_خب چرا میخوای بگی دروغ گفتی؟اینجوری من و اون که جور نمیشیم هیچی رابطه‌ش با تو هم به هم میخوره.
تای‌یو باورش نمیشد همچین چیزی از ییبو شنیده.با هیجان از روی تخت بلند شده و روبروش ایستاد.با نگاهی به سر تا پای ییبو با تردید پرسید:واقعا ییبو؟
_چی واقعا؟من که هنوز نمیدونم باید چیکار کنم.
_همون کاری که همیشه میکنی.
اخمش در هم شد و پرسید:همیشه چیکار میکنم؟
تای‌یو با دیدن چهره‌ی گیج و منگ ییبو خندید و جلوش روی زمین زانو زد.دستاشو گرفت و گفت:گفتم که حالش خوب نیست فقط همراهش باش.از گوشات و دستای هنرمندت کمک بگیر.
_ماساژ منظورته؟این همه داستان سر هم کردی که بگی باید ماساژش بدم؟
تای‌یو که خودش هم نمیدونست باید چی از ییبو بخواد یا حتی جان واقعا چی میخواد لب باز کرد و با بیچارگی هرچی توی ذهنش بود رو کنار هم چید و به زبون آورد:خب...نه دقیقا...یعنی چرا ماساژ که خیلی بهش کمک میکنه ولی...پسر خیلی خوبیه فقط یه مدته انگار افسرده‌ها همش تو خودشه...تو که به پسرا گرایش داری خب اونم همینطوره،اصلا برای همینه که حالش بده...
_بخاطر دوست‌پسرش؟
_دیگه دوست‌پسرش نیست.
_بهش خیانت کرده؟
_من نمیدونم چی شده.حرف که نمیزنه برای همینم دنبال راهیَم که به حرف بیاد.
_من چیزایی که از مشتریام میشنومو به هیچکس نمیگم حتی مامان!
_برای همینم تو رو پیشنهاد دادم دیگه.من نمیخوام چیزی بدونم فقط میخوام اون حرف بزنه.شنیدم اگر کسی ناراحتیاشو به زبون بیاره آروم میشه.
_باید بره پیش مشاور!
_ییبو!چرا هرچی میگم یه چیز دیگه میگی؟میای فردا بریم شرکت؟
_نمیدونم!
_میشه بهش فکر کنی؟پیشنهاد بدی نیست واقعا.
_شاید پیشنهاد خوبی نباشه.
تای‌یو ناامید شده و خودش رو روی زمین رها کرد که ییبو با خودش فکر کرد اونو ناراحت کرده.از روی تخت پایین اومد و روی زمین جلوی تای‌یو نشست.سرش رو کج کرد و با دو دلی لب زد:بخاطر تو همین یه بار...
تای‌یو شگفت‌زده چشماشو گرد کرد و خواست چیزی بپرسه که با مرور دوباره‌ی چیزی که شنیده بود لبخند دندون‌نمایی زد و بی اونکه چیزی بگه خودش رو جلو کشید و ییبو رو توی آغوش خودش کشید.موهاش رو به هم ریخت و با خنده گفت:میدونستم دل به این مهربونی داری.میدونستم قبول میکنی!
_فقط یه بار!اگه چیزی پیش اومد و نتونستم ادامه بدم نباید جلومو بگیری.
_همچین چیزی پیش نمیاد.جان خیلی خوبه حتما ازش خوشت میاد.حتما...
تای‌یو دنبال راهی برای نجات اون دوتا از تنهایی بود ولی ییبو همه‌ی امیدش این بود که همکار تای‌یو همون پسر نوجوونی باشه که سالها پیش اون رو از ماشین در حال سوختن نجات داد...
*
هنوز به اینکه کار درستی میکنه شک داشت ولی امیدوار هم بود که همه چیز خوب پیش بره.دستش رو روی کیفش گذاشت و لبش رو میون دندوناش کشید که صدای هشداردهنده‌ی تای‌یو بلند شد:گفتم که نگرانی نداره.چرا به خودت سخت میگیری؟مگه میخوای چیکار کنی؟همون چیزای همیشگیه دیگه.
_نمیدونم...
_چیو نمیدونی؟میخوای برگردیم؟
_نه!نه چرا برگردیم؟
_چون داره بهت سخت میگذره.
_سخت نیست فقط نگرانم.
_خب همین.برمیگردیم...
_نه نه برنگردیم.برو برو دیر میشه.
تای‌یو که نمیدونست چی ییبو رو نگران کرده ماشین رو جایی پارک کرد و کامل به سمتش برگشت.دستش رو از روی کیف بلند کرد و توی دستاش گرفت.
_به من بگو چی داره اذیتت میکنه!
خودش هم هیچی نمیدونست چون بیشتر یه حس بود که نمیدونست از کجا سرچشمه میگیره ولی بازم باید هرچی بود رو به زبون میاورد شاید تای‌یو میتونست بهش کمک کنه.
_از دیشب تا حالا یه حال عجیبی دارم.همش یاد اون شب میافتم.همش حس میکنم دارم میرم دیدن اون پسر...
_میترسی جان واقعا همون پسر باشه؟
_نباید بترسم ولی نگرانم.اگه همه چیز خوب پیش نره چی؟اگه حتی نتونم چیزیو چک کنم چی؟
_ییبو میشه یه خواهش ازت بکنم؟
_چی؟
_بیا و امروز همه چیزو بریز دور.به این فکر کن که برادرت برات یه قرار آشنایی ترتیب داده.مگه خودت نگفتی پدر ما سالها پیش مرده و مامان حق زندگی داره؟تو هم سالها دنبال اون آدم گشتی ولی زندگی خودت چی؟تو هم حق زندگی داری.تو هم باید کار کنی،زندگی کنی.اون آدم هرکی که هست هرجا که هست دیگه گذشته.به آدمای تازه فرصت بده.حتی اگر اینو نمیخوای به این فکر کن که جان پول خوبی برای خدماتی که ارائه میدی بهت میده.چیزی نمیخوای بخری؟چیزی دلت نمیخواد؟
_چرا میخوام...
_چی دلت میخواد؟
_این روزا مامان...
_باز مامان؟خودت چی پس؟خودت هیچی نمیخوای؟برای خودت.
شاید هرگز چیزی برای خودش نخواسته بود که حتی لب باز نکرد تا چیزی بگه.تای‌یو هم از اینکه میدید برادرش هیچ آرزویی نداره بیشتر دلگیر شد و باز به جلو چشم دوخت.ماشین رو راه انداخت و گفت:بهتره همونجور که به جان کمک میکنی غمشو فراموش کنه خودتم این همه از خود گذشتگی رو رها کنی.
_ولی نمیشه که...
_هیچی نشد نداره.به چیزی که میگم فکر کن ییبو!
دیگه هیچکدوم هیچی نگفتن تا زمانی که هردو دست تو دست هم از در ورودی ساختمون گذشته و به لابی بزرگ و شلوغش رسیدن.
_بهت گفتم عصاتو بیار!
_تو هستی دیگه عصا میخوام برای چی؟
_برای اینکه کسی بهت تنه نزنه.
_نیازی نیست.بار اولم نیست بیرون میام!
تای‌یو از کارای ییبو به تنگ اومده بود و دست مشت‌شده‌ش رو به زور کنار بدنش نگه داشته بود تا به جایی نکوبه.
_خب پس بازومو بگیر.
_دستتو گرفتم دیگه.چرا مثل دخترا آویزونت بشم؟
_برای اینکه بهم نزدیکتر باشی زودتر بتونی...اصلا ولش کن.من دارم برای خودم قصه میبافم.بیا بریم زودتر برسیم.
هردو دست تو دست هم به سمت آسانسورها راه افتادن و تای‌یو مدام مداقب بود کسی به ییبو نزدیک نشه تا اینکه جلوی یکی از آسانسورها ایستادن و تای‌یو رو به روزکار کرد و پرسید:برای چی اومدی اینجا؟
_تا اون...برای کار اومدم.
_خوبه.بازم بگو تا یادت بمونه.خب پس من کیَم؟
_پسر همسایه...
_آفرین.اینو نمیخواد زیاد تمرین کنی.خودم به آریک راستشو میگم.فقط یادت باشه روی کارت تمرکز کنی...
دستا و گوشامو به کار بندازم.سعی کنم به حرف بیارمش تا هرچی تو ذهنشه رو بریزه بیرون...
ولی انگار چیزی براش گیج کننده بود اخم کرده و کمی خودش رو سمت تای‌یو کشید و گفت:ولی مگه اینا کار روانشناس نیست؟
تای‌یو خواست باز همون حرفا رو تکرار کنه که پشیمون شد و فکری به سرش زد.اون هم رو به ییبو کرده و آروم گفت:پس با یکم چرب‌زبونی وادارش کن بره پیش روانشناس.
_چرب زبونی؟مگه اومدم دنبال همخوابی که بخوام چرب‌زبونی کنم؟
با نگاه اطرافیان تای‌یو به خودش اومد و ییبو رو کمی از همه دور کرد.سرشو جلوتر برد و با صدای کم ولی هشداردهنده‌ای غرید:اینا چیه میگی؟
_خودت چیزای مسخره میگی خب.
_جلوی این همه آدم این چه حرفی بود؟من تو رو برای این کار آوردم؟
_نمیدونم.شاید کار به اونجاها کشید!
_فیلم زیاد میبینی نه؟
_من که نه ولی مامان زیاد میبینه برای من میگه.
تای‌یو که هیچ چیز دیگه‌ای به ذهنش نمیرسید تا بتونه در جواب ییبو بگه با بیچارگی چهره‌ای غمگین به خودش گرفت و نالید:ازت خواهش میکنم همه‌ی چیزای دیگه رو از ذهنت بریز دور و فقط روی کارت تمرکز کن.همون کار همیشگی.همین!
_باشه.
_خوبه.پس بیا زودتر بریم تا دیوونه نشدم.
این‌بار تای‌یو بازوی ییبو رو گرفت و اونو سمت آسانسور دیگه‌ای برد که همون لحظه درش باز شده بود.با وجود شلوغی تونست ییبو رو به گوشه‌ی اتاقک آسانسور راهنمایی کنه و خودش کنارش بایسته.چند دقیقه بعد هم هردو جلوی در دفتر مدیریت شرکت ایستاده و به منشی‌ای که چشم به اونا دوخته بود نگاه میکردن.
_تا حالا منو ندیدید؟روز اولیه که اینجا کار میکنید؟
_نه قربان!شما هرگز همراه نداشتید برای همین...
_حالا همراه دارم.به مدیر بگید تو اتاق کناری منتظرشونیم.
باز بازوی ییبو رو گرفت و همراه خودش به اتاقی برد که روز پیش به منشی دیگه‌ی جان گفته بود آماده کنه.در رو با کلیدی که همراه داشت باز کرد و هردو وارد اتاق شدن.هیچ نوری به اونجا نمیرسید و همه چیز سیاه بود.تای‌یو با دیدن تاریکی اتاق بازوی ییبو رو رها کرد و تا دنبال کلیدی برای روشن کردن اتاق بگرده که ییبو پرسید:اینجاست؟
_آره...ولی نمیدونم چرا تاریکه.
ییبو ناخودآگاه لبش کش اومد و سرشو به چپ و راست تکون داد.شاید این برای تای‌یو تازگی داشت ولی ییبو همیشه اینجوری زندگی کرده بود پس آروم دستش رو به سمت راست برد تا از خالی بودن اون فضا مطمئن بشه.همین که چیزی به دستش نخورد آروم پاشو روی زمین کشید و کمی به سمت راست رفت تا جایی برای کیفش پیدا کنه.همین که به اندازه‌ی دو گام جلو رفت کیفش رو جلوی پاهاش گذاشت و همون دو گام رو برگشت.کنار تای‌یو ایستاد و پرسید:هنوز تاریکه؟
_آره.اصلا کلیدی اینجا نیست.
_بار اوله میای اینجا؟
_انگار بار اوله!
_چی؟
_هیچی ولش کن.صبر کن تا برم دنبال خود جان...
_نمیخواد!میتونم خودم برم تو...ولی راست گفتی.کاش عصامو آورده بودم اینجا به کارم میومد.
_میگم که صبر کن...
_نمیخواد...برو بیرون شاید این جان رازای زیادی داره که دلش نمیخواد کسی ببینه.
_چی؟
_برو بیرون.نگران من نباش.کارمو بلدم.
_ولی...
_هیچی نگو دیگه!برو بیرون.
با شگفتی به ییبو نگاه کرد و گویا چیزی حس کرد که سرش رو جلو کشید و پرسید:کسی اینجاست؟چیزی حس کردی؟
تای‌یو بالاخره اون روی باهوشش رو نشون داد و ییبو رو به خنده انداخت.از لحظه‌ی اولی که پا به اون اتاق گذاشته بود بوی تند و تیز ادکلن مردونه‌ای توی بینیش پیچیده بود و با همون دو گامی که جابجا شد مطمئن شده بود کسی به جز خودش و تای‌یو توی اون اتاقه پس حدس زد اون مرد همون جان باشه و داره اون رو امتحان میکنه.
_خودت گفتی کارمو انجام بدم.این کار منه پس بهتره بسپاریش به خودم.
_مطمئنی؟
_من آره ولی تو انگار شک داری!
دیگه نمیدونست چی بگه پس همه چیز رو به خود ییبو سپرد و همزمان با بیرون رفتنش هشدار داد:کاری پیش اومد تو دفترم.باهام تماس بگیری خودمو میرسونم.
ییبو هم تنها سرشو تکون داد و با بسته شدن در پشت سرش گوشش رو تیز کرد.با چند دم عمیق بو رو دنبال کرد و گامی به جلو برداشت.دستش رو بلند کرد تا از اینکه جلوش چیزی نیست مطمئن بشه که صدای کشیده شدن دوتا پارچه به هم توجهش رو جلب کرد.راست ایستاد و به پشت برگشت.سرش رو کج کرد و از گوشش کمک گرفت ولی همیین که دیگه چیزی نشنید صداشو کمی بالا برد و گفت:جایی برای نگرانی نیست.من واقعا نابینام میتونید چراغو روشن کنید تا خیالتون راحت بشه.
این رو گفت ولی نمیدونست درست از لحظه‌ی بسته شدن در همه‌ی اتاق روشن شده و جان حرکانش رو زیر نظر داشته.
_از کجا بدونم؟آدمای زیادی هستن که میتونن به نابینا بودن وانمود کنن.
با اینکه میدونست کسی اونجاست با شنیدن صدای جان جا خورد و ابروهاش بالا پرید.به خودش میبالید که درست حس کرده و واقعا کسی اونجا بوده.
_پس درست حس کردم!
جان با دیدن لبخند شادمانده‌ی ییبو شگفت‌زده شده و پرسید:خوشحالی؟
_آره خیلی!
با خوشحالی گامی به سمت صدا برداشت و توضیح داد:زمان زیادیه که همه چیز برام تکراری شده.از خونه میرم سرکار و گاهی لز اونجا میرم گردهمایی و بعدم دوباره خونه.شاید دو سه سالی باشه که با چیزای تازه روبرو نشدم.اینجا همه چیز تازه‌س برام.راستی...بوی ادکلنتون زیادی تند و تیزه اگه میشه از روز دیگه کمتر بزنید!
جان هنوز به هیجان ییبو واکنشی نشون نداده بود که خودش با شنیدن جملات آخر شگفت‌زده شد.ناخودآگاه سرشو پایین برد و یقه‌ی پیرهنشو بو کرد.
_چون زمان زیادی بو توی بینیتون پیچیده دیگه حسش نمیکنید.البته حس بویایی من از دیگران یکم قوی‌تره برای همین بوی زیاد اذیتم میکنه.
_تای‌یو میگفت دستای معجزه‌گرن ولی انگار حواس دیگه‌تم خوب کار میکنن.
همیشه از آشنایی با آدمای تازه هیجان‌زده میشد و نمیتونست شادیشو پنهان کنه برای همین با لبخندی دندون‌نما سرشو تکون داد و گفت:آره!آدمایی مثل شما و تای‌یو همه‌ی تمرکزتونو میذارید رو بیناییتون‌اگه چشماتونو ببندید دیگه یادتون میره از حواس دیگه‌تون استفاده کنید ولی ما که از اول چیزی رو نمیدیدیم همه‌ی حواسمون چند برابر بهتر از دیگرون کار میکنن چون باید جای بینایی رو بگیرن.
با شنیدن حرفاش فراموش کرد حرکت بعدیش چی باید می‌بود پس لحظه‌ای به فکر فرو رفت و همزمان گامی به ییبو نزدیک شد که اون ناخودآگاه عقب رفت و گفت:گمون کنم بهتر باشه کارمونو شروع کنیم.
_از من فرار میکنی؟
_کار خاصی میخواید بکنید که فرار کنم؟
_پس چرا میری عقب؟
_گفتم که بو اذیتم میکنه.بهتره لباستونو در بیارید،اون قسمتی رو هم که ادکلن زدید با آب و صابون بشورید...
_لباسمو در بیارم؟
با گیجی ابرو در هم کشید و سرشو کج کرد:آره خب!از روی لباس باید ماساژ بدم؟
خودش هم نمیدونست چرا همچین چیزی پرسیده بود!خودش میدونست باید لباسشو در بیاره ولی رفتار اون پسر جوری بود که همه چیز رو از یادش میبرد.تا اون روز هرگز به نابیناها توجهی نکرده بود و حالا که کسی مثل ییبو رو میدید همه چیز براش تازگی داشت.
_خودمم نمیدونم چرا اینو گفتم!
_اشکالی نداره.همه تو موقعیتای تازه کمی گیج میشن.برای اینکه زودتر بهش عادت کنیم بهتره کارمونو شروع کنیم.
دیگه هیچکدوم چیزی نگفتن و ییبو راهی که اومده بود رو برگشت تا کیفش رو برداره.جان هم شک خودش رو پس زد و نگاه از اون گرفت تا کاری که گفته رو انجام بده

معجزه‌گرDonde viven las historias. Descúbrelo ahora