Part20

85 17 2
                                    


با حس تکون خوردن ملحفه های تخت، فشار دست هاش رو از روی سرش کم کرد و نفس عمیقی کشید. هوسوک دست هاش رو به نرمی دور گردن مرد حلقه کرد و با ارامش به اغوشش کشید؛ گرمای نفس هاش به لاله گوشش برخورد میکرد و اون رو غلغلک میداد اما توانی برای خندیدن نداشت. هوسوک بدون اینکه سرش رو بالا بیاره زمزمه کرد:

-چرا پایین تخت نشستی؟ خیلی وقته بیدار شدی؟

سرش رو به نشونه منفی تکون داد و چیزی نگفت. مرد کوچیکتر بدون اینکه بهش نگاه کنه، یک دستش رو روی دست مرد گذاشت و دوباره گفت:

-نکن! انگشتت زخم شده.

با شنیدن حرف هوسوک متوجه شد که مدام ناخنش رو به کناره انگشت شستش میکشیده و باعث زخم شدنش شده! حرکت دستش رو متوقف کرد و به قطره خونی که از انگشتش چکید خیره شد.

-وقتی فشار زیادی روی شونه هاته اینطوری میکنی... چیشده؟!

انگشتش رو روی پیرسینگ لب مرد کوچیکتر کشید و بدون جواب دادن به سوالش، زمزمه کرد:

-چند روزه که بیماری و بیرون نرفتی، میخوای باهم بریم؟

-اوه! این یک قراره؟

به نشونه تایید صدایی از گلوش ازاد کرد و دستش رو کشید تا از تخت پایین بیاد و مقابلش بنشینه.

مدتی در سکوت گذشت و یونگی همچنان بدون هیچ حرفی، جوری که انگار بعد از این برای اینکار فرصتی نداره، به چشم های هوسوک خیره شده بود. هر دو فکری در سر داشتن که باعث میشد این سکوت ادامه داشته باشه...

هوسوک نگران مرد بزرگتر بود و اطمینان داشت که چیزی اشتباه براش پیش میره، اما با توجه به بی جواب موندن سوالش تصمیم گرفت بیش از این بحث رو ادامه نده تا شاید افسر هم فراموشش بکنه و یونگی... چنان غوغایی در ذهن و دلش بود که احساس میکرد بمب ساعتی ای درونش جایگذاری شده و اخرین عدد های ثانیه شمارش درحال سپری شدنه! هرچند که چهره‌اش پر از ارامش ساختگی بود و هیچ چیز رو نمایان نمیکرد، اما خونی که از انگشتش قطره قطره میچکید، نشانگر زخم عمیق روحش بود.

کمی خم شد و از کشوی میز کوچیک کنار تخت، جعبه کمک های اولیه رو بیرون کشید. به ارومی انگشت مرد رو به دست گرفت و کمی ضدعفونی و بعد پانسمان کرد.

-حالا که قراره باهم بریم، یه جایی هست که میخوام بهت نشون بدم...

از جا بلند شد و بدون گفتن هیچ حرفی دستش رو به طرف مرد بزرگتر دراز کرد تا بلند بشه. هر دو بعد از تعویض لباس از اتاق بیرون رفتن؛ یونگی سوییچ موتور هوسوک رو به طرفش گرفت و بهش فهموند که توانی برای روندن ماشین نداره و جلوتر از هوسوک به طرف خروجی رفت.

بعد از مرد بزرگتر سوار موتور شد و به طرف مقصد مورد نظرش راه افتاد. مدتی گذشت و کم کم از شهر دور شدن اما یونگی همچنان در سکوت دست هاش رو به کمر هوسوک چفت کرده بود و اجازه میداد باد موهای سیاه رنگش رو به بازی بگیره. جاده ای که طی میکردن خلوت بود و به ندرت خودرویی از اونجا تردد میکرد. باد سردی که بهشون میخورد، کمکی به سوزش چشم های به خون نشسته‌اش و سردرد شدیدش نمیکرد بلکه درست مثل تیر های ظریفی وجودش رو نشونه میگرفت و تا مغز استخون هاش نفوذ میکرد. با توقف موتور، نگاهی به اطرافش انداخت و همزمان با هوسوک پیاده شد. پل متروکه و زنگ زده ای که اونجا بود، نظرش رو جلب کرد. نهال های کوچیک و بزرگ، دو طرف پل رو سرسبز کرده بودن و با طراوت شون، کهنگی پل رو پنهان میکردن. هوسوک پیش قدم شد و کنار کوچیکترین نهالی که اونجا دیده میشد، زانو زد و به تماشاش نشست.

FLORICIDE | SOPEWhere stories live. Discover now