<<سئول، سال 2023>>
<<عمارت خانوادهی کیم، 21:00>>
سرمای بیرحم سئول، تمام وجودش رو به یخزدگی محکوم کرده بود و تهیونگ بدون توجهی، سمت عمارت قدم برمیداشت. پالتوی پشمی خاکستریش، توانایی جلوگیری از باد شدید زمستونی رو نداشت و صورت تهیونگ باوجود رنگپریدگی، قرمز شده بود.
به محض رسیدن به در ورودی عمارت، خدمه تعظیمی کردن و تهیونگ وارد خونه شد. همیشه از این تشریفات متنفر بود. اینکه یهسری آدم دائم بدون هیچ دلیلی بهش احترام بذارن چون صرفاً پدرش از پدر اونها پولدارتر بوده.
تهیونگ از هرنوع تشریفات و زندگی تجملی فراری بود و حالا، وارث خانوادهای بود که چیزی جز ثروت و سنت براشون مهم نبود.
قدمهای محکم ولی خستهاش رو سمت اتاقش برداشت که صدای آروم و ظریفی، متوقفش کرد.
_شام نمیخوری تهیونگ؟
حتی علاقهای نداشت برگرده و دخترک منتظر رو نگاهی بکنه! سانا، دردانهی تاجر معروف چینی، آقای جئون بود که بعد از ازدواج با مادر کُرهای سانا، به چین برگشته بود تا تجارتش رو گشترش ببخشه و حالا سانا اونجا بود، به عنوان دختری که قرار بود عروس خانوادهی کیم شه؛ خانوادهای که تهیونگ حتی حاضر نبود میم مالکیت روشون بذاره و مراسم نامزدی که تا یک هفته قرار بود برگزار شه!
_نه. ممنون. میل ندارم.
خواست تا قدم دیگهای سمت اتاقش برداره که صدای دعوایی که از طبقهی بالا شنید، جلوش رو گرفت. صدای جونگکوک بود؟
سریع خودش رو به طبقهی بالا رسوند و قبل از اینکه سمت اتاق جونگکوک بره، در اتاق پسرک، با ضربهی محکمی به دیوار کوبیده شد و مردی غریبه درحاکیمکه فریاد میزد، ازش خارج شد.
_توی عوضی چطور میتونی اسم یکی دیگه رو بیاری وقتی با منی؟ چطور؟ چطور تونستی وقتی با من خوابیدی یکی دیگه رو تصور کنی جئون جونگکوک؟ ازت متنفرم. ازت متنفرم.
و بدون حرف دیگهای، سمت سر خروجی حرکت کرد و بعد چندثانیه، صدای کوبیده شدن در عمارت کل ساختمون رو پر کرد.
تهیونگ نگاه عصبانی و سرزنگری به سانا انداخت که دخترک بیچاره رو شرمنده و معذب کرد. چیکار میتونست بکنه؟ اون جونگکوک بود و کسی نمیتونست بهش زور بگه و جونگکوک، کسی بود که تهیونگ ترجیح میداد اون رو طوفان بیخبر صدا کنه؛ طوفانی که برادر بزرگتر سانا بود و به عنوان همراه، باهاش تا سئول اومده بود تا مراسم نامزدی خواهرش به نحو احسنت برقرار بشه و از سانا مراقبت کنه درحالیکه این خود جونگکوک بود که به مراقبت احتیاج داشت.
_من... من متأسفم تهیونگ.
سانا در حالیکه سرش رو پایین انداخته بود، تهیونگ رو مخاطب قرار داد و مرد جوان، بدون توجهی، سمت اتاق جونگکوک حرکت کرد. دیگه نمیتونست بیشتر از این تحملش کنه و جونگکوک روزبهروز، بیشتر کاسهی صبر تهیونگ رو به لبریزی نزدیک میکرد.
باوجود باز بودن در، باز در زد تا اگه جونگکوک لخت باشه، خودش رو بپوشونه.
_منم، تهیونگ. باهات کار دارم جونگکوک.
_بیا تو.
تمام عصبانیتش با دیدن جونگکوک فروکش کرد. پسرک با ملافهای پیچیده دور خودش، گوشهی تخت کز کرده بود و دیوار روبهروش رو نگاه میکرد. نگاهش مملو از ناراحتی بود و صورتش از مستی به سرخی میزد. دستهاش میلرزیدن و لبهاش رو برای جلوگیری از گریه، گاز گرفته بود.
پسرک مقابلش در مرز فروپاشی روحی بود و تهیونگ نمیدونست باید چیکار کنه. در رو پشت سر خودش بست و بعد چندثانیه، تهیونگ بود که توی چندسانتی جونگکوک، کنار تخت نشسته بود.
_خوبی؟
_اوهوم.
نگاهش رو به طرههای مشکی ریخته شده روی صورت جونگکوک دوخت؛ به چشمهای سرخ از مستیش و پوستی که به طرز عجیبی اونشب روشنتر و نرمتر از همیشه جلوه میکرد. جونگکوک همیشه انقدر زیبا بود؟ همیشه چشمهاش انقدر معصومانه میدرخشید یا تهیونگ تازه قبول کرده بود که این حقیقت رو بپذیره؟ دستش رو دراز کرد تا موهای نرم جونگکوک رو از صورتش کنار بکشه که با نگاهش، دستش وسط راه خشک موند.
_من آدم بدیام هیونگ؟
تهیونگ بازدمش رو کلافه بیرون داد و کنار پسرک به پشتی تخت، تکیه داد.
_کی بهت همچین چیزی گفته؟
_نمیدونم. حسم بهم میگه.
تهیونگ نیمنگاهی به جونگکوک که چونهاش رو روی زانوهاش گذاشته بود انداخت. همیشه انقدر نرم و بغکیم بهنظر میرسید یا خستگی زیاد، تهیونگ رو وادار به همچین افکاری کرده بود؟
_نه... تو آدم بدی نیستی فقط احمقی!
_هیونگ!
لبخندی که با اعتراض جونگکوک به لب تهیونگ نشست، از نگاهش دور نموند. انگشتش رو دراز کرد و روی گونهی تهیونگ گذاشت.
_تا وقتی هیونگ رو بتونم بخندونم، یعنی همهچی خوبه.
جونگکوک مست بود وکیم این قلب تهیونگ بود که ضربانی تندتر از ضربان عادیش حس میکرد؛ تهیونگ بود که در لحظه یخ زد و نفس کشیدن رو فراموش کرد. جونگکوک چرا باهاش اینطوری میکرد؟ چرا باید هرروز دوستداشتنیتر از دیروز میشد و کار تهیونگ رو برای نفرت ازش سخت میکرد. تهیونگ باید از جونگکوک بدش میاومد، جز این بود؟ تهیونگ باید به سانا علاقهمند میشد، نه اینکه تمامی رفتارهای جونگکوک براش مهم بشه درحدی که خوابیدنش با یه مرد دیگه، اون رو به مرز جنون برسونه!
تا به خودش اومد، جونگکوک رو پس زد و سریعاً بلند شد.
_بهتره استراحت کنی. من... من میرم. تو هم کمی بخواب. به آشپز میگم برات سوپ بیاره.
به دقیقه نکشید که تهیونگ، جونگکوک مات و مبهوت رو تنها گذاشت و از اتاق بیرون زد. در رو که بست، بهش تکیه داد و نفس عمیقی کشید. نباید به جونگکوک اهمیت میداد، نباید قلبش برای به آغوش کشیدنش پر میکشید، نباید هروقت سانا رو نگاه میکرد، آرزوش این میشد که کاش جای اون، نگاه برادر بزرگترش رو روی خودش حس میکرد. زندگی تهیونگ پر بود از نبایدهایی که ماهها اونها رو سرکوب میکرد و حالا کم آورده بود؛ کم آورده بود دربرابر نگاهی که زیادی برای نفرت ورزیدن، پرستیدنی بود.
***
<<00:30>>
چشمهاش بهخاطر مدت زمان زیادی که به لپتاپش چشم دوخته بود، رو به انفجار بود. سردرد دیگه مهمون ناخواندهی همیشگی جسم تهیونگ بود و اون نمیتونست راه چارهای براش پیدا کنه!
سرش رو به پشتی صندلیش تکیه داد و چشمهاش رو بست.
دو تیلهی مشکی خیس جونگکوک از ذهنش پاک نمیشد ولی چیزی جدید اینبار ذهن شکاک و تاریک تهیونگ رو درگیر کرده بود؛ اینکه مردی که جونگکوک موقع همخوابی با یه فرد دیگه توی ذهنش داشت، کی بود؟ یعنی جونگکوک عاشق کسی بود و اون خبر نداشت؟
لپتاپش رو بست و بعد از شل کردن کراوات و باز کردن اولین دکمهاش، سمت در اتاقش قدم برداشت. قبل از خروجش از اتاق، نگاهی به سرتاپاش توی آینهی قدی کنار در، انداخت. موهای مشکی کوتاه، پیرهن سفیدی که بخاطر اینکه از وقتی به خونه رسیده بود درش نیاورده بود، چروک شده بود، چشمهای خسته و سرخ و پوستی رنگپریده، همه و همه چیزهایی بودن که هرکسی میتونست تهیونگ رو با این ویژگیها توصیف کنه.
فقط یک هفته تا مراسم نامزدیش مونده بود و حالا تازه متوجه میشد که چرا تمام این مدت، بیشتر از همیشه خودش رو توی کار خفه کرده بود؛ اون سانا رو دوست نداشت، به هیچعنوان! سانا رو دوست نداشت و چرا قلبش لجبازی میکرد برای خواستن برادر دختری که باید دوستش میداشت؟
از اتاقش خارج شد. ریههای تنگش برای ذرهای اکسیژن التماس میکرد و چارهای جز فرار از اتاقش نداشت. سمت پلهها قدم برداشت که صدای گریهای جلوش رو گرفت. جونگکوک بود؟ با احتیاط در اتاق جونگکوک رو باز کرد و با دیدن جسم جمعشدهاش کنار شومینه، وجودش یخ زد. کی تونسته بود اون پسرک معصوم رو به این روز بندازه؟ تردید داشت، که جلو بره یا نه! اعلام وجود کنه یا نه؟ اصلاً نشون بده اهمیت میده یا نه؟ سرش میدان جنگی بود بین منطق و احساسش و جونگکوک اونقدر توی وجود تهیونگ اقتدار داشت، که باعث برد احساسش شه.
به آهستگی وارد اتاق جونگکوک شد و در رو بست.
_حالت خوبه؟
جسم بیجون پسرک با شنیدن صدای تهیونگ، مثل برقگرفتهها از جا پرید.
_هیونگ!
اخمی که از شنیدن واژهی "هیونگ" به صورت تهیونگ نشست، غیرقابل کتمان بود و همین جونگکوک رو کمی ترسوند.
_من... من کار اشتباهی کردم؟
_فقط بگو کدوم آشغالی اشکت رو درآورده؟
چی میگفت؟ چی میتونست بگه از عشق شعلهوری که به همسر آیندهی خواهرش داشت؟ چی میتونست بگه از بهونهگیریهای گاه و بیگاه قلبش برای مردی که حق نداشت اون رو برای خودش بدونه؟ جونگکوک چی میتونست بگه به مردی که دلیل گریههای شبونهاش بود؟
_هیشکی.
_هیشکی باعث شده نصفهشبی بشینی گریه کنی؟ اگه کار اون مردیه که رفت، برم پیداش کنم و دهنش رو پر خون کنم.
کاش تهیونگ انقدر مواظبش نبود. کاش با بیرحمی تمام باهاش رفتار میکرد بلکه عاشقش نشدن رو برای جونگکوک 26 ساله راحت میکرد. جونگکوک چیکار میتونست بکنه وقتی تهیونگ انقدر خوب و دلسوز بود؟
_کاش انقدر بهم اهمیت ندی هیونگ.
_کاش تو هم انقدر کلمهی کوفتی هیونگ رو به زبون نیاری.
دست خودش نبود. اشک جونگکوک بههمش ریخته بود و توانایی کنترل و آروم کردن اعصابش رو نداشت و پسرک، با تکرار اون واژهی لعنتی، بیشتر اعصاب و آرامش رو به چالش میکشید.
_چی؟
تهیونگ دستی توی موهاش کشید و سمت بالکن اتاق جونگکوک رفت. پشت پنجره ایستاد و محوطهی عمارت رو از نظر گذروند.
_بیخیالش. مهم نیست.
_چرا نباید بهت بگم هیونگ؟ نکنه... نکنه ازم بدت میاد؟
بدنش یخ زده بود و اشکهاش روی صورتش خشک شده بودن. چرا؟ چرا تهیونگ باید از هیونگ خطاب شدن خوشش نمیاومد؟ دلیلی جز نفرت به ذهن جونگکوک نمیرسید؛ دلیلی که به ثانیه نرسیده داشت مثل موریانه، وجودش رو میخورد.
_بس کن جونگکوک.
تهیونگ پشت به جونگکوک ایستاده بود و حالا پسرک بود که با پاهایی لرزون، دنبال نیمنگاهی از مرد جوان بود.
_فقط بهم بگو چرا... قول میدم ناراحت نشم. قول!
تمام وجود تهیونگ دردی شده بود که درمانش رو توی آغوش جونگکوک طلب میکرد. روح و جسمش نرمی و عطر ملایم تن جونگکوک رو میخواست؛ عطر یاسی که از دور هم به مشامش میرسید.
_فقط... فقط نگو. همین.
صدای شکستن قلبش رو به راحتی میتونست بشنوه. تهیونگ ازش بدش میاومد و همین برای مار چنبره زده توی گلوی جونگکوک کافی بود تا حرکت کنه براش نیش زدن.
_ببخشید آقای کیم. من... من نمیدونستم باید باهاتون رسمی حرف بزنم. متأسفم.
تهیونگ پلکهاش رو به هم فشار داد و بازدمش رو کلافه بیرون داد. این پسر چی میگفت؟
_جونگکوک بس کن.
صدای بغضآلود جونگکوک، خنجری بود به قلب بیقرار تهیونگ.
_ببخشید.
با صورتی سرخ از کلافگی و عصبانیت سمت جونگکوک برگشت و با دیدن چشمهایی که دوباره خیس شده بودن، از خودش متنفر شد. با این پسر چیکار کرده بود؟
_اصلاً چرا برات مهمه که ازت خوشم بیاد یا نه؟ تو که فقط چند هفته مهمون این عمارتی و بعدش میری سراغ زندگی خودت!
_چرا... چرا عصبانی هستی؟
چهرهی همیشه رنگپریدهی تهیونگ از شدت عصبانیت و خودخوری به سرخی میزد که همین پسرک رو به ترس میانداخت.
_من عصبانی نیستم.
_این صورت کسیه که عصبانیه.
_این صورت کسیه که عاشق توی احمقه و تو حتی نمیخوای بهش توجهی بکنی!
اتاق در سکوتی خفهکننده فرو رفت. تهیونگ نه راه رفت داشت، نه راه پیش! چیکار میکرد درمقابل جونگکوکی که مات و مبهوت بهش خیره شده بود؟
_تو... تو دوستم داری؟
دستی توی موهاش کشید، نگاهش رو از جونگکوک گرفت و سمت در اتاق قدم برداشت.
_ولش کن. فکر کن نشنیدیش.
_تو دوستم داری هیونگ؟
اینبار تهیونگ بود که عصبانی، سمت جونگکوک برگشت و یقهی پیرهنش رو توی مشتهاش گرفت و غرید.
_گفتم اون واژهی لعنتی رو به زبون نیار!
لبهای جونگکوک میلرزید برای به زبون آوردن کلماتی که ازشون میترسید و درمقابل تهیونگ بود که وحشت داشت از حسی که شک داشت دوطرفه باشه.
_من... باورم نمیشه...
_چی رو؟
_اینکه دوستم داری رو.
تهیونگ یقهی جونگکوک رو رها کرد و قدمی به عقب برداشت. نمیدونست باید چیکار کنه و دیگه راه برگشتی نداشت. قلبش از عشقی که به جونگکوک داشت رو به جنون بود و تمام وجود تهیونگ شده بود بمبی ساعتی برای انفجار احساساتش.
_چطور... چطور دوستم داری؟ من... من هیچی نیستم. من حتی در حد تو نیستم تهیونگ!
اینبار شونههای یخزدهی جونگکوک بود که توی دستهای تهیونگ قفل شد و فاصلهی بینشون رو از میون برداشت.
_قلبم رو دربیار و از وسط چاقوش بزن تا ببینی عشقی که بهت دارم، دستهات رو خونآلود میکنه. مغزم رو متلاش کن تا ببینی تکتک عصبهاش به تو وصله. جونگکوک من قرار نبود به اینجا برسم. قرار نبود تمام وجودم، خواستن و نیاز به تو رو فریاد بزنه ولی الان جلوت وایستادم به عنوان کسی که میخوادت و نمیتونه ازت دست برداره.
_من... من برادر کسیام که قراره تا یه هفتهی دیگه باهاش نامزد کنی تهیونگ! من نمیتونم همچین خیانتی به خواهرم بکنم.
هردو بیقرار بودن. هردو به سختی نفس میکشیدن و توانایی گرفتن نگاهشون از همدیگه رو نداشتن.
قلبشون برای هم دیوانهوار میکوبید و این تهیونگ و جونگکوک رو کلافه کرده بود.
_یعنی میگی دوستم نداری؟ من رو نمیخوای؟ چون چیزی که خیسی نگاهت بهم میگه، جز اینه!
جونگکوک دستهای تهیونگ رو پس زد و قدمی ازش فاصله گرفت.
_تهیونگ! من... من نمیتونم...
_دوستم داری یا نه؟
با هر قدمی که جونگکوک به عقب برمیداشت، تهیونگ جلوتر میرفت تا اینکه کتفش با دیوار سرد اتاق برخورد کرد.
_تهیونگ لطفاً بس کن. تو فقط دو ماهه که من رو میشناسی.
_دو ماه؟ وقتی اولین بار توی حیاط عمارت دیدمت و خندههات همهجا رو پر کرده بود، شناختمت جونگکوک. شناخت به مدت نیست. من خودم رو توی نگاهت میبینم. تمام این مدت دستهام رو منع کردم از نوازش صورتت و قلبم رو هرروز با نبودت شکوندم تا اذیت نشی و حالا تو پسم میزنی؟ مردی که اسمش رو به زبون آورده بودی، قلبت رو صاحب شده که اینطور خیسی نگاهت رو نادیده میگیری از خواستن من؟
_این یه حس زودگذره تهیونگ. زمان اون رو از بین میبره.
_حسی که ازش حرف میزنی دوطرفهاست یا نه؟
صدای هردو رفتهرفته بالاتر میرفت و جونگکوک نگران بود که کسی بیرون از اتاق صداشون رو بشنوه!
_تهیونگ بس کن! خواهش میکنم.
_من رو میخوای یا نه؟
_آره...
نگاه خشمگین تهیونگ، جاش رو به دلتنگی داد. دلتنگی و جنونی که پر میکشید برای به آغوش گرفتن معشوق مظلوم و خواستنیش.
_آره میخوامت؛ بیشتر از هوایی که نفس میکشم. میخوامت و نمیتونم بیشتر از این قلبم رو خفه کنم که تو رو نخواد درحالیکه تنها خواستهاش تویی هستی که براش ممنوعی! میدونی چقدر عذاب کشیدم؟ میدونی چقدر خودخوری کردم وقتی هربار که دلم برای بغل گرمت پر میکشید، یادم میفتاد که اون سهم خواهرمه، نه من؟ و تو از عشقی حرف میزنی که به من داری؟ به منی که خودم رو مجبور کردم هر محبتی از تو دیدم رو بذارم پای شخصیتت؟
پوزخند مهربونی روی لبهای تهیونگ نقش بست. قدمی جلو گذاشت و چونهی پسرک رو با انگشتش بالا آورد تا مستقیم توی چشمهاش نگاه کنه.
_شخصیتم؟ شخصیتی که خودت دیدی با هیچکس حتی خواهرت جور نمیشه ولی پیش تو راحتترین بوده؟
_من نمیتونستم رویابافی کنم برای داشتنت.
لبخند تهیونگ، آب سردی بود روی تشویش وجود جونگکوک تا بتونه آزادانه به بغضش اجازهی شکستن بده.
_شاید اگه انقدر مهربون و خالص نبودی یا شاید اگه خندههات انقدر اعتیادآورد نبودن، الان جلوت عاجزانه التماس عشق نمیکردم.
_من اونقدرها هم خاص نیستم.
اینبار صورت جونگکوک بود که با دستهای تهیونگ قاب شده بود تا با حرکت انگشتهاش، اشکهاش رو پاک کنه.
_برای من هستی.
_من حتی در قیاس با تو، کافی هم نیستم.
با بوسهی نرمی که تهیونگ روی لبهای خشکیدهی جونگکوک کاشت، آرامش به رگهای پسرک تزریق شد. صورتش رو بیشتر به دستهای مرد جوان فشرد تا بیشتر احساس امنیت و شادی به وجودش شور و شوق ببخشه.
_اگه من یه دریاچهی خشکیده باشم که سالهاست بارون و طوفان نتونسته زندهاش کنه، تو همون بارش بهاری هستی که میتونه وجودم رو سیراب کنه و تو از کافی و ناکافی بودن حرف میزنی؟
با بوسهای که اینبار جونگکوک پیشقدمش شده بود، لبخند کمرنگی روی لبهای تهیونگ نقش بست.
پسرک رو محکم به خودش فشار میداد و میبوسیدش تا بیشتر و بیشتر واقعی بودن حضورش رو حس کنه.
حرکت آروم دستهای تهیونگ روی تنش، آتش عطش رو توی وجود جونگکوک شعلهور میکرد. بیشتر میخواست و این رو مرد جوان بهتر از هرچیزی میدونست. هنوز چیزی از بوسهاشون نگذشته بود ولی جونگکوک با همراهی بیقرارش، خواستن رو فریاد میزد. خودش رو به تن تهیونگ چسبونده بود و با دستهایی که دور گردنش حلقه شده بودن، اون رو بیشتر سمت خودش میکشید.
تهیونگ لبخندی به بیقراری پسرک توی آغوشش زد و انگشتهاش رو لای موهاش برد. چنگ ضعیفی بهشون زد تا بتونه سر پسرک رو عقب بکشه و به گردنش دسترسی پیدا کنه.
به محض جدا شدن لبهاشون، نالهی ضعیفی از بین لبهای جونگکوک بیرون جهید که تمام ارگانهای تهیونگ رو برای تصاحب پسرک تشنه کرد. زبون تهیونگ، به آرامی روی گردن سفید رنگ و بلوری جونگکوک حرکت میکرد و پسرک تمام تلاشش رو میکرد تا صدایی از خودش درنیاره ولی این خلاف خواستهی مرد جوان بود.
اون تمام جونگکوک رو میخواست و هرچی بیشتر لمسش میکرد، وجودش برای تصاحب وجود پسری که توی آغوشش سست شده بود، تشنهتر میشد.
تمام جسم و روح جونگکوک، نبض شده بود و خواستن تهیونگ رو میتپید و پسرک اونقدر خجالتی بود که نتونه چیزی به زبون بیاره و این در حالی بود که تهیونگ گردنش رو مارک میکرد.
برخلاف جونگکوک که ترجیه میداد ساکت بمونه، تهیونگ نالههای پسرکش رو میخواست پس دندونهاش رو محکم داخل پوست حساس جونگکوک فرو کرد تا بتونه درد رو توی حرکات و آواهای جونگکوک ببینه.
موهاش رو محکمتر چنگ زد و سرش رو عقب کشید. پوزخند سلطهطلب تهیونگ از صورتش محو نمیشد و این جونگکوک تشنهی تحت سلطه بودن رو بیشتر تحریک میکرد. تهیونگ همونی بود که میتونست به راحتی اون رو به زانو دربیاره و چیزی که تجربه میکرد، خیلی بهتر از رویاهاش بود.
_چرا ساکتی پسر کوچولو؟ یا میخوای خودم کاری کنم تمنا کنی؟
_تهیونگ...
با کوبیده شدن دوبارهی لبهای تهیونگ به لبهای جونگکوک، نالهی کنترلنشدهای از جونگکوک، توی بوسهاشون خفه شد.کاملاً حرکاتش تحت کنترل تهیونگ بود. موهاش توی چنگ تهیونگ بودن و این حرکت رو از جونگکوک سلب میکرد.
همزمان با بوسهاشون، تهیونگ جونگکوک رو سمت تخت هدایت میکرد و بعد از نزدیکی، پسرک رو سمت تخت هل داد.
نفس جونگکوک توی سینه حبس شده بود و نمیدونست چه واکنشی به اینکه رویاش داره به حقیقت میپیونده، داشته باشه. با قرار گرفتن جسم هیکلی تهیونگ روی خودش، فکر کردن رو فراموش کرد و توی بوسهای که بیشتر شبیه حملهی تهیونگ به لبهاش بود، همراه شد.
دستهای تهیونگ، جسم لرزون جونگکوک رو کنکاش میکرد و با هر حرکتش، نالههای پسرک بود که بیشتر توی بوسهاشون خفه میشد.
اینبار دستهای تهیونگ، لباسهای جونگکوک رو هدف قرار داده بودن. پیرهن نازک جونگکوک به ثانیه نکشید که از تنش بیرون کشیده شد. بوسههای تهیونگ از لبهاش تا گردن و سپس قفسهی سینهاش کشیده شد.
بدون ملاحظه، گازش میگرفت و جای دندونهاش رو میمکید تا تن زیبای پسرکش رو پر از مهرهای مالکیتی کنه که تصاحب شدنش توسط تهیونگ رو جار بزنن. بوسههاش پایین و پایینتر میرفتن و با رسیدنشون به شکم جونگکوک، اینبار پسرک بود که بیاختیار ناله میکرد و تهیونگ رو بیشتر برای درآوردن اون صدا ترغیب میکرد. شلوار جونگکوک رو با یه حرکت پایین کشید و با دیدن عضوش که کاملاً تحریک شده بود، لبخندی زد.
_انقدر من رو میخواستی که با چندتا بوسه به این روز افتادی؟
جونگکوک چشمهاش رو بسته بود و سرش رو به بالش بالای سرش فشار میداد تا تهیونگ رو برای لمس بیشتر التماس نکنه.
با حرکت آروم زبون تهیونگ روی کشالهی رونش، برق از سرش پرید و نفسش قطع شد. با نگاه ملتمسش به تهیونگ نگاه میکرد و نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه.
_آفرین کوچولو، همینطور نگاهم کن. نگاهت رو ازم نگیر.
باکسر جونگکوک رو پایین کشید و اینبار نوبت عضو سختشدهی جونگکوک بود که زیر حرکات آروم و اغواگرانهی زبون تهیونگ، داغ شه و نبض بزنه.
_ته-تهیونگ...
پوزخند تهیونگ، رفتهرفته پررنگتر میشد و حرکات زبونش، فشار بیشتری میگرفت.
_بگو بهم. بگو چی میخوای ازم تا بهت بدمش.
جونگکوک، کلافه سرش رو به بالش فشار داد و چشمهاش رو دوباره بست که با گازی که تهیونگ از رونش گرفت، جیغش بلند شد.
_گفتم نگاهت به من باشه!
_تهیونگ... خواهش میکنم...
با حرکت زبون تهیونگ روی عضوش، نفس کشیدن براش سخت شد و جونگکوک دیگه نایی برای تحمل نداشت. تهیونگ رو میخواست و تمام وجودش این خواستن رو تمنا میکرد.
_خواهش میکنم تهیونگ... میخوامت...
تهیونگ اینبار از جونگکوک فاصله گرفت و ایستاد.
_خودت رو لمس کن.
_چ-چی؟
نگاه مهربون تهیونگ، با لحن دستوریش کاملاً در تضاد بود.
_گفتم خودت رو لمس کن. میخوام ببینمت.
جونگکوک به تبعیت از دستور تهیونگ، دستش رو سمت عضوش برد و اون رو لمس کرد.
_یادت نره که نگاهت به من باشه.
با هر حرکت دستش روی عضوش، لبهاش بیشتر میلرزیدن و نگاهش به خماری میرفت. نگاه تهیونگ و لبخندی که به لب داشت، جونگکوک رو بیشتر از لمسی که نثار عضوش میکرد، تحریک میکرد و تهیونگ این رو به خوبی میدونست.
_ته-تهیونگ...
نالههاش از کنترلش خارج شده بود و تنها چیزی که میخواست، حس عضو تهیونگ توی خودش بود. حاضر بود هرکاری که تهیونگ میگه، بکنه تا فقط به نیازش پاسخ داده بشه.
_مردی که اسمش رو موقع خوابیدن با اون به زبون آوردی من بودم، مگه نه؟
خجالت و شرم، دهن جونگکوک رو دوخته بود و نمیدونست باید چیکار کنه. از طرفی وجودش از نیاز به تمنا افتاده بود و از طرفی لرز، این نیاز رو فریاد میزد.
_بهم بگو جئون جونگکوک. من بودم؟
_آره... لطفاً تهیونگ... من...
_تو چی؟ بگو چی میخوای؟
_تو رو میخوام...
تهیونگ دست به سینه به پسرک محبوبش نگاه میکرد که چطور توی خواستنش به لرز افتاده بود. کمی سمتش خم شد و نگاهش رو از جسمش گذروند.
_بیشتر بگو. میخوام بشنوم.
_میخوام... میخوام توی خودم حست کنم. لطفاً تهیونگ!
_خوبه. ادامه بده.
به سمت گوشهی اتاق حرکت کرد و شمعی که درحال سوختن بود رو برداشت.
_میخوام سنگینی جسمت رو روی خودم حس کنم وقتی توی ورودیم میکوبی...
هر حرفی که جونگکوک به زبون میآورد، تهیونگ رو بیشتر تحریک میکرد و دیگه زمانش رسیده بود که هردوتاشون رو به چیزی که میخواستن برسونه.
شمع رو روی پاتختی قرار داد و نزدیک جونگکوک رفت. با نیرویی که حالا بهخاطر تحریک شدنش، مضاعف شده بود، جونگکوک رو به شکم خوابوند و پشتش قرار گرفت. با پیرهن خود جونگکوک، چشمهاش رو بست و با کمربند خودش، دستهاش رو.
کنار گوشش خم شد و به آرومی زمزمه کرد:
_اگه پسر خوب باشی، قول میدم زیاد بهت سخت نگیرم.
با ریختن شمعی که داغیش تا مغز استخون جونگکوک رو سوزوند، فریادش بلند شد و این همزمان بود با فرو رفتن عضو هارد شدهی تهیونگ، توی ورودی تشنهاش.
نفسش از درد بند اومده بود و تمام وجودش فریاد میزدن ولی تهیونگ بدون توجه، عضوش رو توی جونگکوک میکوبید و اسپنکش میکرد تا زمانی که نالههای پسرکش رو ادغام شده با هقهق بشنوه.
جونگکوک از سوختن پوستش به گریه افتاده بود و همزمان درد همراه با لذتی که تهیونگ بهش میداد، نالههاش رو بلندتر میکرد.
چیزی نمیدید و همین، باعث شده بود عصبهاش بیشتر لذت و دردی که تحمل میکنه رو حس کنه.
با کشیده شدن موهاش توسط تهیونگ، جیغی کشید و برای جلوگیری از کشیده شدن بیش از حد موهاش، نیمخیر شد که تهیونگ بدنش رو گرفت و به خودش چسبوند. با برداشته شدن پارچهی روی چشمهاش، خودش رو توی آینهی قدی کنار تخت دید که چطور با ضعف تمام، در اختیار تهیونگ بوده.
_خودت رو نگاه کن جونگکوک! ببین که چقدر در مقابل من ضعیف و بیاختیاری. ببین که هیچ ارادهای در قبال نیازت به من نداری.
نالههای جونگکوک شدت گرفته بود و نفسنفس زدنهای تهیونگ کنار گوشش، اون رو به ارضا شدن نزدیک میکرد.
با ضربات محکم و متوالی تهیونگ، هردو بعد از مدتی به نهایت لذت رسیدن و بدن بیجون جونگکوک بود که توی آغوش تهیونگ ولو شد.
<<نیویورک، 2024>>
قدمهای هماهنگشون رو روی برفهای تازه و سفید خیابون میگذاشتن. لبخند روی لبهای هردو خودنمایی میکرد و تهیونگ اون لحظه، حس میکرد خوشبختترین مرد جهانه!
_سال پیش اینموقع، قرار بود بشی شوهرخواهرم مردک پررو.
صدای خندههای تهیونگ، توی شلوغی خیابون محو شد. سمت پارتنرش برگشت و نگاه مهربونش رو بهش دوخت.
_مهم اینه که بالاخره فهمیدم باید تو رو بردارم و بزنمت زیر بغلم تا مال خودم کنمت!
_آره که بعدش خانوادههامون طردمون کنن و مجبور شیم بیایم آمریکا.
تهیونگ با اخمی ساختگی، مقابل جونگکوک ایستاد و دست به سینه بهش خیره شد.
_الان داری میگی پشیمونی؟
با بوسهای که جونگکوک روی لبهاش نشوند، لبخندی زد و مرد محبوبش رو به آغوش کشید.
_معلومه خوشت اومدهها، نگو نه.
_نخیر خیلی هم بدم اومده.
_آره آره مشخصه!
خندههای باآرامششون، تنها چیزی بود که برای زیبا کردن زندگیشون نیاز داشتن و توی اون لحظه، هردو احساس خوشبختترین مرد جهان رو داشتن که زندگی بهش روی آورده.
-پایان.
KAMU SEDANG MEMBACA
Tell me | oneshot
Fiksi Penggemar_قلبم رو دربیار و از وسط چاقوش بزن تا ببینی عشقی که بهت دارم، دستهات رو خونآلود میکنه. مغزم رو متلاش کن تا ببینی تکتک عصبهاش به تو وصله. جونگکوک من قرار نبود به اینجا برسم. قرار نبود تمام وجودم، خواستن و نیاز به تو رو فریاد بزنه ولی الان جلوت...