بعد از اون، درست بعد از اینکه صبح، گیج و منگ روی تختش بیدار شد و در مارپیچ خاطرات و واقعیت، گرمی بوسههایی رو به یاد آورد؛ پسر رو گم کرد. نه دیگه اطراف آژانس دیدش و نه حتی جوابی از تماسهاش گرفت.
اصراری نکرد. محافظهکاری دازای بود یا عوضی بودنش، اهمیت نداشت. وقتی پسر بانداژپوش تصمیم گرفته بود از دیدش خارج و پنهان بشه، پس کاری از دستش برنمیاومد. حالا مسائل مهمتری داشت تا بهشون رسیدگی کنه.
به اطلاعاتی که از آژانس بهش ایمیل شده بود نگاهی انداخت و هر آنچه که در دسترس و لازم بود، بررسی کرد و وقتی بالاخره به چیزی که میخواست رسید؛ دست به کار شد.
یک هفته کافی بود تا بالاخره نگاه اجمالیای به سر تا پای ساختمون بندازه و قبل از وارد شدن، نفس عمیقی بکشه. جواب سوالهاش رو میخواست، باید از تصمیمی که در شرف گرفتنش بود، مطمئن میشد!
°•°•°•°
سرش گیج میرفت، از حرفهایی که متعدد در گوشهاش میپیچیدن و حالش رو بهم میزدن. شرایطی که توش گیر کرده بود مثل دفعات قبل قابل حل به نظر نمیرسید و انقدر ذهن خستهای داشت که نمیتونست دنبال راه درستی بگرده. خیلی از زمانی که به لطف اون پسرهی روانی، فیودور، خاطراتش رو به دست آورده بود؛ نمیگذشت و همچنان با کابوسهای شبانهاش دست و پنجه نرم میکرد. اونوقت کابوسهای جدیدی به شبهاش اضافه میشد تا دیوونهترش بکنه.
اینم جزوی از نقشههای شوم فیودور بود؟ که دختر رو بین منجلاب ترسها و نگرانیهاش بندازه؟ گیجش کنه و مردد به قدم برداشتن یا برنداشتنش کنه؟
هیچ نمیدونست چه تصمیمی درستتره. اگه خودش و اوضاع رو به سازمان میسپرد، هیچ تضمینی نبود که بتونه جلوی فیودور رو بگیره و در نهایت کنترل موهبتی که صرفا مطعلق به خودش هم نبود رو از دست نده. از طرفی دیگه حرفهای اون زن، نگرانی دیگهای جلوی روش میذاشت؛ از اینکه خودسر عمل کردنش، جور دیگهای کار دستش بده و درست تو تلهی پسر چشم یاقوتی بیفته.
Flashback/In the organization
زن با عینک فریم مستطیلی سفید رنگش، با دستهای در هم گره خورده و نگاهی جدی، درست مقابلش روی صندلی دیگهای نشسته بود. فضای اتاقی که فرق زیادی با اتاقهای آزمایش ساختمون سازمان نداشت، همچنان بوی زنندهی خاطرات هیورین رو یادآوری میکرد.
حتی زنی که مقابلش شروع به صحبت کرده بود، آشنا به نظر میرسید."ذات موهبت تو، مخربه هیورین-کون. در وهلهی اول شاید کمک کننده و کاملا الهی به نظر برسه اما همونطور که هر روی روشنی، روی تاریکی هم داره؛ موهبتت میتونه به راحتی به روی تاریکش بچرخه و در کوچکترین حرکت، افراد زیادی رو بکشه. آسیبی که به خودت میرسه در مقابل آسیبی که میتونی به بقیه بزنی کاملا ناچیزه. دلیلی که ما سعی داشتیم کنترلت کنیم و به قطع ازت محافظت کنیم هم همینه."
CZYTASZ
E̶L̶E̶M̶E̶N̶T̶ | BSD
Fanfiction-چرا دوباره نجاتم دادی؟ -چون ارزششو داشتی. -به این قیمت؟ -به هر قیمتی که فکرشو بکنی.. _єℓємєит