ch.3

2 0 0
                                    

تازه به در بزرگ ساختمان کاخ رسیده بود که یکی از بزرگان رو دید.با اینکه میدونست باید به دیدن برادرش بره راهش رو به سمت اون مرد ریش سفید کج کرده و با شتاب خودش رو بهش رسوند.
_مشاور!همه چی میگن؟راسته که جنگی در راهه؟
مرد با دیدن شاهزاده‌ی جوان به نشانه‌ی احترام سر خم کرد ولی همایون این رو نمیخواست پس خودش رو جلوتر کشیده و نالید:نیازی به این کارا نیست.خواهش میکنم بهم بگید که جنگی در راه نیست.مشاور خواهش...
نگاه مرد به دست خونی همایون افتاده و خواست چیزی بگه که پیشکار کمی خودش رو جلو کشیده و با تکون دادن دستش در راستای دید اون مرد ازش خواست چیزی نگه و همین که نگاهش بالا اومد و به چهره‌ی نگران پیشکار رسید دید که با شتاب لب زد:سرورم خشمگین هستن!
همین اون رو از چیزی که میخواست بگه پشیمون کرد و به جای اون گفت:سرورم خواهش کردن در جایگاه شما نیست.شما باید فرمان بدید!
_پس بگو که جنگ نمیشه!
_این فرمان فرمانرواست.
_شما هم بزرگان این سرزمینید.جایگاهتون برای اینه که فرمانروا رو راهنمایی کنید!
_ما این کار رو کردیم ولی...
_ولی چی؟چجوری راهنمایی کردید که فرمان جنگ داده؟
_این خواست خود فرمانرواست.فرمان‌دار بزرگ پیمان شکسته.کاری از دست ما بر نمیاد.
با شنیدن نکته‌ای تازه ابرو در هم کشیده و پرسید:کدوم پیمان؟
یکی دیگه از بزرگان جلو اومده و با نشون دادن تالار دوم کاخ گفت:سرورم بفرمایید تا بهتون بگم که داستان این پیمان چیه!
هم میخواست دنبال بزرگان بره و هم باید به دیدن برادرش میرفت.با دودلی نگاهی به راهروی میانی کاخ انداخته و چند گام کوتاه و آروم به دنبال بزرگان برداشت که پیشکارش بهش نزدیک شده و گفت:سرورم بهتره که با بزرگان همراه بشید.شما سالها توی کاخ نبودید و برادرتون رو ندیدید.هردوی شما برای هم بیگانه‌اید.
همایون میدونست که پیشکار درست میگه ولی امید داشت برادرش اینبار اون رو بپذیره! دمی ایستاد که باز هم پیشکار اون رو به دنبال بزرگان کشیده و چندین بار دیگه به اون یادآوری کرد:بهتره با بزرگان همراه بشید سرورم.
پس از گذشت زمانی کوتاه به تالار رسیده و همه همایون رو به بالاترین جایگاه که تختی به بزرگی تخت فرمان‌روا ولی سنگی به رنگ آبی بود راهنمایی کرده و اون رو روی اون نشوندن.خود اون‌ها هم در یک راستا کنار هم ایستادن که همایون گیج و درمونده نگاه بهشون دوخت.تا اون روز یک بار هم پا به اون تالار نگذاشته بود و از بودن همچین تالاری توی کاخ ناآگاه بود.همین که پیشکار پایین تخت نشسته و دست خونی اون رو توی دستش گرفت نگاهی کنایه‌آمیز به اون انداخته و پرسید:اینجا دیگه کجاست؟
بزرگ بزرگان گامی به جلو برداشته و با صدایی رسا گفت:این تالار به دستور نیاکان شما ساخته شده تا در زمان نبود فرمانروا جانشین ایشون اینجا نشسته و فرمان بدن.
_خب چرا منو آوردید اینجا؟من که جانشین برادرم نیستم.
_این تخت،جایگاه کسیه که با این جنگ به کاخ میاد!
_با جنگ به کاخ میاد؟چی دارید میگید؟
اینبار یکی دیگه از بزرگان جلو اومده و دست روی شونه‌ی بزرگ بزرگان گذاشت تا اون به جای خودش برگرده.با کنار رفتن بزرگ بزرگان مردی با ریش خاکستری که شاید پنجاه یا شصت ساله نشون میداد رو به همایون ایستاده و سخنوری رو آغاز کرد.
_سالها پیش بزرگ نیاکان شما با شکست دادن فرمانروای پیشین خودشون به تخت نشسته و خاندانشون رو سزاوار تکیه بر تخت شاهی دونستن ولی ایشون فرزندی نداشتن که جانشین باشه.
همایون خسته از ندونستن چیزی که باید میدونست دستش رو که دیگه با پارچه‌های سفید رنگی پوشیده شده بود از دست پیشکار بیرون کشیده و غرید:میشه زودتر بگی؟دارم کلافه میشم!
_سرورم شما سالها اینجا نبودید و از گذشته‌ی نیاکانتون چیزی نیاموختید!
_گویا فراموش کردید برادرم چنین فرمانی داد!من جانشین برادرم نیستم و نخواهم بود پس نیازی به دونستن این چیزا ندارم.تنها چیزی که میخوام بدونم اینه که چرا برادرم خواهان جنگه؟
_ایشون خواهان برگردوندن همسرشون به کاخ هستن.
_همسرشو برگردونه؟مگه برادر من همسری داره که من نمیدونستم؟
_همه چیز برمیگرده به بیست و دو سال پیش.
همایون با هر چیز بیشتری که میشنید بیشتر گیج میشد و نمیدونست باید چی بپرسه تا پاسخ درستی بگیره.دستش رو مشت کرد که صدای هشداردهنده‌ی پیشکار بلند شد:سرورم دستتون...
با خشم رو به پیشکار کرده و غرید:دست از سر من برمیداری یا نه؟
_سرورم من نگرانتونم!
_منم نگرانم پس همدردیم.ولم کن تا خودمو از این ترس رها کنم.
پیشکار دیگه چیزی نگفت و نگاه به بزرگان دوخت.باید با نگاهش از اونا خواهش میکرد تا همه چیز رو بگن ولی اونا همچین چیزی رو نمیخواستن که همون کسی که جلوتر از همه ایستاده بود گامی به سمت تخت برداشته و گفت:نیاکان شما همه فرزند نداشتن.بودن فرمانروایانی که هرگز زنی رو به همسری نگرفتن.
همایون که هر دم بیشتر از چیزی که میخواست بشنوه میترسید کمی خودش رو روی تخت جابجا کرده و با دندون‌های روی هم فشرده چشم به لب‌های مرد دوخت.
_این تالار به دستور بزرگ پادشاهان این سرزمین برای همسرشون که جانشین ایشون بودن ساخته شد تا زمانی که خودشون در کاخ نبودن همه پیرو فرمان ایشون باشن ولی همسر ایشون یک بانو نبودن.ایشون مردی که همیشه در جنگ همراهشون بودن رو به همسری پذیرفتن.
_همسرش مرد بوده؟!
چیزی که شنیده بود رو باور نمیکرد.اون هرگز همچین چیزی رو نشنیده بود و همین بیش از پیش شگفت‌زده‌ش میکرد.ناخودآگاه خودش رو روی تخت جلوتر کشید و چشم به دهن مرد روبروش دوخت که اون هم با دیدن نگاه همایون گفتن رو از سر گرفت.
_زمانی که کودک بودید مادرتون هرگز نذاشتن هیچکس این چیزها رو به شما بگه چون باید پیرو فرمان فرمانروا میبودن.ایشون دستور داده بودن تا دلربا،همسر کنونی فرماندار دژ باختران به همسری پسر بزرگشون در بیاد ولی پیش از اینکه کسی جلوی اون بانو رو بگیره با آبتین پیمان زناشویی بستن و از فرمان سرپیچی کردن.پس از اون مادرتون بارها دختری رو برای همسری فرمانروای کنونی که اون زمان شاهزاده و جانشین پادشاه بودن پیشنهاد دادن ولی ایشون هیچکدوم رو نپذیرفتن.با گذشت سالها و درگذشت پدر بزرگوارتون شاهزاده هوشمند به تخت نشسته و پیمانی با دلربا بستن.
دست و پا و چشمهاش خشک شده بودن.میخواست هم نمیتونست نگاه از اون مرد بگیره.گوش‌هاش تیز شده و دلش بیش از پیش به شور افتاده بود.هرچه داستان بیشتر پیش میرفت بیشتر میترسید.بارها خواست جلوی گفتن همه چیز رو بگیره ولی هربار پشیمون شد.هربار لب باز کرد ولی دوباره اون‌ها رو بسته و نگاهش رو با ریزبینی بیشتری به لب‌های مرد دوخت.گویا اون هم این چیزها رو میدید که هر دم شتاب‌زده‌تر میشد و اینبار یک‌باره چکیده‌ی همه چیز رو به زبون آورد:تا پسر دوم آبتین و دلربا به همسری فرمانروا در بیاد.
باید از اینکه بهترین دوستش همسر برادرش میشد شاد می‌بود ولی چیزی توی دلش جلوی کش اومدن لبش رو میگرفت.ابروهاش ناخودآگاه توی هم گره خوردن دستاش رو کنارش روی تخت گذاشته و خودش رو کمی بالا کشید ولی دستاش تاب سنگینی تنش رو نداشتن که باز روی تخت افتاد و چیزی که شنیده بود رو به زبون آورد:پسر دوم آبتین و دلربا...همسر فرمانروا؟!
_سرورم؟
با صدای پیشکار پلک روی هم گذاشت و با دردی که از دلش سرچشمه میگرفت نالید:از اینجا بریم!
همه‌ی بزرگان از دیدن رنگ پریده‌ی شاهزاده شگفت‌زده شدن ولی تنها کسی که گویا چیزی دستگیرش شده بود و نگرانی جای شگفت‌زدگیش رو گرفته بود بزرگ بزرگان بود که سر پایین انداخته و بی اونکه همچون دیگران با نگاهش همایون رو دنبال کنه دست به ریش سفیدش کشیده و آروم سرش رو با افسوس تکون داد
*
به اتاقش برگشته و روی تختش نشسته بود.بارها خواست به دیدار برادرش بره ولی هربار پیش از بلند شدن صدای خواهش پیشکار خودش پشیمون شده و باز روی تخت نشسته بود.دلش میخواست هرکاری بکنه تا برادرش از جنگیدن بگذره ولی هربار پرسشی به سرش میزد و اون رو به زبون میاورد:چرا باید از اینکه ماهور همسر برادرم میشه غمگین باشم؟
و هربار پیشکار گامی به سمتش برمیداشت تا چیزی بگه که میترسید و لب باز نمیکرد.همایون با اون غم ناآشنا هم خودش رو کلافه کرده بود هم دیگران رو نگران...
_سرورم میخواید نوازنده‌ها رو به اینجا بخوام تا شما...
_من خودم نوازنده‌ام...
_بله!شما بهترین نوازنده‌ی چنگ در این سرزمین هستید ولی گاهی خود نوازنده‌ها هم به شنیدن صدای ساز دیگری نیاز پیدا میکنن.
همایون نمیدونست باید چی بگه.سرش درد میکرد و توان سنجش هر چیزی رو ازش گرفته بود.پلک روی هم گذاشته و باز به یاد روزهای خوشی که با ماهور گذرونده بود افتاد.لبش به لبخند باز شده و پیشکار رو دلشاد کرد ولی تا رو برگردوند که به دنبال نوازنده‌ها بفرسته صدای سرورش رو شنید و از پا ایستاد.
_باید نامه‌ای بنویسم.یه پیک رازدار پیدا کن تا نامه رو به دژ ببره.
با چشمهای گرد شده به سمت همایون برگشته و نالید:سرورم!
همایون باید این کار رو میکرد تا باور کنه که این پیوند درست و به سود همه‌ست.از روی تخت بلند شده و به سمت میزی که سمت دیگه‌ی اتاق بود رفت.پیشکار که هیچ نمیدونست اون میخواد چه چیزی بنویسه جلو رفت و پیش از اینکه قلم رنگ سیاه دوات رو به خودش بگیره با درموندگی از ناتوانی در آروم کردن همایون نالید:سرورم خواهش میکنم به من بگید چه چیزی شما رو درگیر خودش کرده؟من اینجام تا کار شما رو آسونتر کنم...سرورم خواهش میکنم به من بگید!
_چه چیزی رو میخوای آسون کنی؟خود منم نمیدونم چرا اینجوری شدم.
_شاید من بتونم بهتون کمک کنم سرورم.به من بگید؛اگر نتونستم یا اگر هنوز میخواستید این نامه رو به دژ بفرستید خود من اونو براتون میبرم.
_چرا باید به تو بگم؟تو کمتر از یک ماهه که پیشکار منی.پیش از این من کارامو خودم انجام میدادم.
_منو باور ندارید؟
شاید بهتر بود راستشو بگه تا دست کم کمی از بار روی دوشش کم بشه.شاید با گفتنش آسوده میشد و کمی آرامش میگرفت.
_من هیچکسو باور ندارم.سالها پیش مادرم منو فرستاد به اردوگاه تا از خشم برادرم دور باشم.ازم خواست به جای جنگیدن نوازندگی یاد بگیرم تا از ترس برادرم کم کنم.من که یه بچه بودم چه ترسی میتونست از من داشته باشه؟اگر جنگیدن یاد میگرفتم چه کاری میتونستم بکنم؟برادرمو میکشتم؟
_سرورم!
صدای بلند و ترسیده‌ی پیشکار اخم به بیشتری به چهره‌ی همایون آورد و خشمش رو بیشتر کرد.
_گفتنش هم گناهه؟من که کاری نکردم چرا میترسی؟اون خودش رو پشت دیوارهای بلند و دروازه‌ی بسته‌ی این کاخ و اون تالار بی سر و ته پنهان کرده و تنها کاری که میکنه فرمان دادنه.فرمان جنگ میده،فرمان کشتن و دور کردن آدمها از زادگاهشون رو میده.چرا؟از چی میترسه که خودش رو نشون نمیده؟
_سرورم اینا چیزایی نیستن که شما بتونید به زبون بیارید.اگر کسی بشنوه چی؟
_چی میشه؟باز منو از کاخ بیرون میکنه؟یا این‌بار دستور مرگمو میده؟اون آدمی که سالهاست به تخت پادشاهی تکیه زده و خودش رو فرمانروای این سرزمین میدونه با من که برادرشم چیکار کرد؟با کسی که میخواد به زور جنگ به همسری بگیره و به اینجا بیاره چیکار میکنه؟من اگر تنها هنرم نواختن چنگ باشه باز هم توی این جنگ روبروی این فرمانروای زورگو می‌ایستم.
پیشکار بیچاره پشیمون از چیزی که خواسته بود با هراسی جان‌فرسا به در و دیوار اتاق نگاه میکرد و آرزوی بسته بودن همه‌ی روزنه‌های اون چهار دیواری رو داشت.آب دهنش رو به سختی فرو داده و چند گام مونده رو جلو رفت،خودش رو به همایون رسونده و اون رو که ایستاده و خشمگین به میز تکیه زده بود به سمت تخت راهنمایی کرده و برای آروم کردنش زیرلب گفت:این کاخ پر از پیش‌آمدهای ناگواره که هیچ‌کدوم از ما نه خواهان اونا هستیم نه توان برابری باهاشون رو داریم.همه‌ی ما فرمانبردار فرمانرواییم و چاره‌ای نداریم مگر پیروی از دستورات.در این باره ما و شما یکی هستیم سرورم پس بهتره به جای این همه کینه و خشم دلتون رو آروم کنید...شاید اگر کسی پا به زندگیتون میگذاشت تا شما با در کنار اون بودن آرامش رو پیدا کنید...
_من آرامش داشتم،پیش از اینکه به کاخ برگردم.
پیشکار که کنجکاو شده بود به همایون کمک کرد تا روی تخت خوابیده و کمی آروم بشه.روانداز رو روی تنش انداخته و پرسید:چه کسی شما رو آروم میکرد سرورم؟
_یه دوست...که میگن همسر برادرمه!
_شما پسر دوم فرماندار رو میشناسید سرورم؟
_میخوای اینا رو به گوش برادرم برسونی مگه نه؟
پیشکار ناخودآگاه به خنده افتاد و با صدایی که از خنده کمی بالا رفته بود گفت:من سالهاست پیشکارم.از کودکی تا به امروز هر جایی که کاری بوده پیش از همه ایستادم.پیش از اینجا چند سالی یکی از پیشکاران خاندان بزرگان بودم.با اینکه سالهای زیادی از زندگیم نمیگذره میدونم دیگه بیشتر از این پیشرفت نخواهم کرد.من امروز پیشکار ویژه‌ی شاهزاده همایونم،بیشتر از این چی میتونم بخوام که باید برای به دست آوردنش راز سرورم رو پیش کس دیگه‌ای ببرم؟
_از دست فرمانروا هر چیزی بر میاد.
_بر میاد ولی نه برای پیشکاری چون من.
_میخوای بگی رازدار خوبی هستی؟
_اگر نبودم از یک ماه پیش همه از دوستی شما و همسر آینده‌ی فرمانروا آگاه شده بودن.
_میخوای بگی میدونستی؟
_شما چی؟میخواید بگید نمیدونید نام ماهور روی دشنه‌ای که همیشه همراه خودتون دارید تراشیده شده؟
همایون از گفت‌وگو با پیشکارش سرخوش شده بود.شناختن کسی که میتونست بی اونکه خودش بدونه رازدارش باشه از شگفتی‌های بزرگ زندگی بود.لبش به خنده باز شد و پرسید:از کجا میدونستی ماهور همون...
نتونست بیشتر بگه ولی پیشکار پاسخش رو آماده کرده بود.سرش رو کمی جلوتر آورده و با صدای کمی لب زد:اینجا همه نام و نشان ایشون رو میدونن.فرمانروا سالهاست پیگیر دیدار با ایشون هستن.
_ولی هرگز به اردوگاه پا نذاشت.چون من اونجا بودم!
پیشکار هیچ نگفت و همایون هم نگاه از اون گرفت.از پنجره به ماه که تازه کمی نمایان شده بود نگاه کرده و زیرلب گفت:ماهور این پیوند رو نمیپذیره.
_شما هم؟
با دم و بازدمی سنگین پلک روی هم گذاشته و ناخودآگاه لب زد:من هم...
*
خورشید همه جا رو گرم کرده بود ولی هنوز هوای سرد زمستون زور بیشتری داشت و سرما رو تا مغز استخون میرسوند با این همه همایون با پشیمونی از هر کاری که تا اون روز کرده بود روی تخت میون گل‌های باغ نشسته و به تار پاره شده‌ی چنگ چشم دوخته بود.پیشکار هم هر کاری کرد نتونست چنگ رو از اون بگیره تا برای بازسازی ببره پس تنها کنارش ایستاده و به چهره‌ی سرد و بی‌جون اون چشم دوخته بود به امید اینکه فرمانی تازه یا دست کم صدایی ازش بشنوه ولی دریغ از هیچ نشانی از هوشیاری...
_سرورم هوا سرده دست کم این بالاپوشی که براتون آوردم رو بندازید روی دوشتون...سرورم؟
باز هم هیچ پاسخی نگرفت.از شب گذشته هیچ چیزی از زبون همایون نشنیده بود و این کلافه‌ش میکرد ولی راهی پیدا نمیکرد.باید هرجوری که بود چیزی از زیر زبونش میکشید تا باور کنه که هنوز زنده‌ست.
_میخواید برگردیم به اتاقتون تا برای ماهور...
_ماهور...
شگفت‌زده از واکنشی که دیده کنار تخت زانو زده و با تکون دادن سرش گفت:آره ماهور!میخواید براش نامه بنویسید؟میخواید برم قلم و دوات بیارم؟
_نامه نمیخواد!
_پس چی؟چیکار کنم سرورم؟شما دستور بدید.میخواید خودم برم پیامتون رو به بهش برسونم؟
_نیازی نیست!
_پس چی سرورم؟
سرانجام همایون چشم از چنگ برداشته و به پیشکار نگاه کرد.چند باری پلک زده و انگار پرسشی براش پیش اومده بود ابرو در هم کشیده و هیچی نگفت.باز نگاه از پیشکار گرفته و این‌بار خودش رو کمی جلو کشید.از روی تخت بلند شده و به سمت کاخ راه افتاد.هنوز چند گامی نرفته بود که پیشکار خودش رو جلوش انداخت و پرسید:کجا میرید سرورم؟فرمانروا درگیر کارهای سپاه و جنگ هستن.شما رو نمیپذیرن!
_من کاری به فرمانروا ندارم برو کنار.
پیشکار رو کنار زده و باز راه خودش رو رفت.ولی اون همایون رو رها نکرد و دنبالش راه افتاد تا سر از چیزی که داشت پیش میومد آگاه بشه.
_سرورم من نمیتونم بذارم شما جایی برید!سرورم اگه چیزی نیاز دارید به من بگید.کجا دارید میرید سرورم؟!خواهش میکنم...سرورم!
هرچی میگفت همایون راه خودش رو میرفت.میدونست نباید توی کار سرورش پرس و جو کنه ولی نمیتونست بذاره با کارهاش فرمانروا رو خشمگین کنه.باید اون رو از خشم فرمانروا دور نگه میداشت.باز با شتاب بیشتری دنبال همایون دوید و این‌بار بازوش رو گرفت.
_خواهش میکنم کاری نکنید که فرمانروا خشمگین بشن.
_گفتم که کاری به فرمانروا ندارم.
_به همسرشون چی؟به اوشونم کاری ندارید؟
همایون ناگهان از پا ایستاد و به زمین زیر پاهاش چشم دوخت.اینکه باز بهش یادآوری شده بود ماهور همسر آینده‌ی برادرشه جور دیگه‌ای آزارش میداد.نمیتونست این سردرگمی رو تاب بیاره باید این رو با کسی در میون میگذاشت.شاید توی اون کاخ کسی پیدا میشد که از خشم فرمانروا نترسه!
_نمیدونم.باید برم!
_سرورم؟شاهزاده!شاهزاده همایون!
باز ایستاد.این‌بار از شنیدن نام خودش دلشاد شد.به یاد نداشت چند سال از زمانی که کسی اون رو شاهزاده همایون صدا زده میگذشت!شاید بچه بود که این رو از زبون پیشکار ویژه‌ی مادرش میشنید.به یاد روزهای خوش کودکی لبخند تلخی به چهره آورد و به سمت پیشکار برگشت.نگاهش رو به چشمای پیشکار دوخت و دستور داد:از امروز همینجوری صدام بزن.
پیشکار با دهنی باز مونده سر تکون داد و لب زد:بله شاهزاده...همایون!
_خوبه!این درسته!خب من تو رو چی صدا کنم؟
پیشکار این‌بار گیج و شگفت‌زده با چشم‌های گرد شده و صدایی که به زور از گلوش بیرون کشیده بود پرسید:چی سرورم؟
همایون یک گامی به پیشکار که کمی ازش دور افتاده بود نزدیک شده و باز پرسید:من تو رو چی صدا بزنم؟
_پیشکار،سرورم!
_دیگه بهم نگو سرورم.خسته شدم از بس اینو شنیدم.
_فرمانتون انجام میشه شاهزاده همایون!
_خب پس من چی صدات بزنم؟
_من...نمیدونم چی دارید میگید سر...شاهزاده!
_هزاران پیشکار توی این کاخ بزرگ هست ولی تو پیشکار ویژه‌ی منی.نمیتونم به تو هم بگم پیشکار!
_ولی تا امروز...
_تا امروز رو رها کن.از امروز چی صدات بزنم؟از بچگی که پیشکار نبودی.نام و نشون داشتی نداشتی؟
با یادآوری نامی که پدرش روی اون گذاشته بود آروم سر تکون داد و به امید اینکه بتونه با نام خودش صدا زده بشه زیرلب گفت:پدرم نام پولاد رو روی من گذاشت!
_پولاد؟
پیشکار سر تکون داده و همایون با شادی دست روی شونه‌ی اون گذاشت.خودش رو جلو کشیده و انگار که دوست تازه‌ای پیدا کرده بود به ساختمان بزرگ کاخ نگاه کرده و گفت:پولاد!بیا با هم به دیدن بزرگ بزرگان بریم.
_چرا ایشون شاهزاده؟
_چون ایشون تنها کسی هستن که میتونن جلوی این جنگ بیهوده رو بگیرن.
_ولی فرمانروا...
_هوشمند...اون اندازه‌ای که پدر و مادرم امیدوار بودن باهوش نیست ولی بزرگ بزرگان دانای بزرگ این سرزمینه.ریش سفیده پس میدونه چجوری جلوی اونو بگیره.بیا بریم تا کار از کار نگذشته!
*

شور شیداییWhere stories live. Discover now