part 52

2.7K 481 467
                                    

با صدای در از افکارش جدا شد و نگاهی به فیلتر سیگار که بین انگشت هاش رو به خاکستر شدن می رفت کرد.

در اتاق به آرومی باز شد و هاجون سرش رو داخل آورد.

"بابا...میای با من بازی کنی؟"

نگاهش رو روی چهره ی لاغر شده ی پسرش چرخوند.تقریبا از لپ های برجسته و سفیدش چیزی باقی نمونده بود.

قدم هاش رو سمت جسم کوچولوش کشید و جلوی پاهاش زانو زد.

"دوست داری چی بازی کنیم عزیزم؟"

پسر ثانیه ای رو به فکر کردن گذروند.

"مثلا...باباکوکی بیدار شده...و اومدید توی کلبه ی من مهمونی"

لب هاش رو بهم فشرد و لبخند محوی زد.هوای بیرون به شدت سرد بود اما مگه می تونست به پسرش نه بگه؟!

"پس هاجون دلش می خواد منو باباکوکی بریم توی کلبه ش؟...
چرا صبر نمی کنی وقتی بیدار شد اینکارو بکنیم؟"

"اون...خیلی وقته خوابه و بیدار نمیشه...زمستون داره تموم میشه اما اون به من قول داده بود برف بازی کنیم و بعدش بریم توی کلبه م و شیرداغ بخوریم"

بغضِ توی صداش باعث شد مرد نفسش عمیقی بکشه و از جاش بلند بشه.فکش سفت شد و نگاهش، از پنجره به زمینِ سفید پوش دوخته شد.

شاید سرمای هوا توی یخ زدگیِ دلش بی تأثیر نبود که اینطور از درون به خودش می لرزید.

اون سال ها از همه چیز فاصله گرفته بود فقط چون به کسی اعتماد نداشت یا شاید بهتر بود بگه می ترسید.

می ترسید از این روزی که هویتش برای همه برملا بشه و بدون گرفتن انتقامش، کشته بشه.

البته که الان جز انتقامش، چیزهای ارزشمند تری رو برای محافظت کردن داشت.

مثلا، همین پسربچه ای که درست چهره ی خودش رو داشت.

سرش رو سمت هاجون که با امیدواری نگاهش می کرد چرخوند.

"خوب لباس بپوش که سرما نخوری بچه...چون حال و روز بابات برامون کافیه"

هاجون لبخندی زد و سمت اتاقش دوید.

"سریعِ سریع لباس می پوشم"

سرش رو تکون داد و به راهی که آلفاکوچولوش رفته بود نگاه کرد.

چند دقیقه ی بعد، هاجون گم شده توی لباس های کلفتش، بیرون دوید و خودش رو روی برف های سفید رنگِ حیاط پرت کرد.

دست هاش رو وارد جیب پالتوش کرد و نفسی کشید. بخاری که از دهنش خارج شد نشون دهنده ی سرمای هوا بود.

"این خیلی قشنگهههه...می خوام آدم برفی درست کنم"

"خب درست کن"

"باید کمکم کنی"

"من؟"

"پس کی؟...باباکوکیمم که خوابه"

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»حيث تعيش القصص. اكتشف الآن