رقص واله: ی رقص سنتی و بخصوص در سرزمین مهرگان که فقط زیباترین و باوقار ترین و شایسته ترین بانوی سرزمین اجازهی یاد گرفتن و اجرای اون رو داشته و باهاش لقب دومین بانوی سرزمین رو میگرفته. این رقص رو توی مراسمات مهم و جشن ها فقط بانوی منتخب اجرا میکرده و بقیه ازش لذت میبردن.
اگر خاطرتون باشه توی پارت معارفه گفته شد که بانو لانیا، مادر تهیونگ درحال حاضر بانوی رقص واله است...._-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
در گذر دو سال پس از آن اتفاق، تقریبن همه چیز خوب پیش میرفت.
لانیا و گیونگجو تمام تلاششان را برای محافظت از فرزند دردانه و عزیز کرده اشان میکردند.جونگکوک تا جایی که توان گریز از کلاس ها و اساتید رو اعصابش را داشت، آنها را به هرنحوی پشت گوش مینداخت تا فقط تایم بیشتری را با پسری که شیرینی بی اندازه اش هرگز برای دلش عادی نمیشد بگذراند.
اما...
این آسایش قرار نبود خیلی به طول بيانجامد...._هعی ته میگن تو ی دختری مگه نه؟ راستشو بگو... مامانم میگه پدر و مادرت راجب جنسیتت دروغ گفتن...
_درست میگه اگه پسری پس چرا بهت میگن سلمیزیا؟ اینکه اسم ی گله... تازه میگن قراره جانشین رقص واله باشی. مگه میشه ی پسر بتونه منتخب واله باشه؟
_بابا مامانت دروغگوان.... اونا همه رو گول زدن تو اصلنم قوی و خاص نیستی... اگه جئون نباشه هیچ کاری نمیتونی انجام بدی
_آره اون خدمتکار شخصیشه... دیدم همیشه گندکاری هاشو جمع میکنه....
دیگر بچه های بزرگتر عمارت بودند که همراه والدینشان برای صحبت راجب برخی مسائل به عمارت ارباب کیم آمده بودند...
اما افسوسا که کاش نیامده بودند...
تهیونگ دست های کوچکش را محکم مشت کرده و ناخن هایش را بر کف دستش فرو میکرد.
با بستن چشمانش میخواست آرامشش را حفظ کند تا مبدا زیر قولی که به هیونگش داده بود بزند.
او نباید خشمش را در قالب قدرتش بروز میداد... وگرنه برای والدینش دردسرساز میشد.با تمام اینها، گویی تلاشش برای آرام ماندن زیاد در مقابل چنین موجودات گستاخی پاسخگو نبود که با باز کرد چشمان کهربایی سرخ شده از خشمش، بچه های روبه رویش را ترساند.
تهیونگ لذت برده از جیغ ترسیده آن احمق های نادان، خواست بیشتر سر به سرشان بگذارد و کمی بیشتر پاسخ بزله گویی های گستاخانه را نشانشان دهد، اما مشت کوچکش اسیر دست های کوک شد...
_هیونی...
_هیش... آروم باش ته... هیونگ اینجاست... یادت رفته نباید قدرتت رو به کسی نشون بدی؟
تهیونگ ۵ ساله که با حضور حامی قدرتمند همیشگی اش آرام شده بود، دست لطیف و کودکانه اش را در دست جونگکوک باز کرد و محکم قفل بند انگشتان او کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanficداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...