-اوه کوک خوش اومدی.
جونگکوک تبسمی کرد و همونجوری که نگاهش رو توی مکانیکی میچرخوند به هوسوک جواب داد:
-ممنونم، چه خبرها؟
هوسوک چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
-جوری که نگاهت داره این دور و بر میچرخه حس میکنم برای دیدن من نیومدی، برای دیدن تهیونگ اومدی، مثلِ اینکه خوب با هم رفیق شدینا.هوسوک ادامه داد:
-تو مگه این بچه رو هر هفته توی مدرسه نمیبینی؟
جونگکوک نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت حرف رو نپیچونه.
-میبینمش ولی امروز خیلی مریض بود، داشتم رد میشدم گفتم ببینم سرِ کار اومده یا نه.
-بابا جونگکوک اینجاست...-هوسوک.
جونگکوک با اخمِ کوچیکی گفت و مرد مکانیک جواب داد:
-خیلی خب... بله سرِ کار اومده، تازه بهش سر زدم اون پشت سرش مشغوله ولی منم فکر نمیکنم که وضعش خوب باشه، رنگ و روش خیلی پریده بود... اگه میخوای یه سر برو پیشش، من دستم بنده.مرد جوان سری به نشونه تفهیم تکون داد و به سمتی که دوستش با دست اشاره میکرد رفت، نگاهش رو بینِ وسایل و ماشینها چرخوند ولی نتونست تهیونگ رو پیدا کنه، حتی سرفههای خشکش رو هم نمیشنید.
-تهیو...
خواست صداش بزنه ولی قبلِ اینکه حتی اسم پسر رو کامل ادا کنه جسمِ اون پسر رو روی زمین دید، سریع به سمتش رفت و با نگرانی صورتش رو سمت خودش برگردوند که با چشمهای بسته و لبهای بیرنگش مواجه شد، مهمتر از اون داغیِ زیاد پوستش بود، اون پسر داشت توی تب میسوخت.بدون اینکه وقت تلف کنه یک دستش رو زیر زانوهاش انداخت و با گذاشتنِ دست دیگرش پشت کمر تهیونگ، از روی زمین بلندش کرد، باید به اورژانس میبردش. هوسوک گفته بود تازه بهش سر زده، پس مدت زیادی از بیهوش شدنش نمیگذشت.
-هوسوک؟ هوسوک؟
-چیه چیزی... یا خدا تهیونگ چیشده؟
مرد مکانیک با چشمهای درشت شدهای گفت و جونگکوک باعجله جواب داد:
-نمیدونم وضعش خوب نیست، میبرمش اورژانس.
هوسوک که نگران شده بود تا کنارِ ماشین جونگکوک همراهش رفت و موقعی که دوستش تهیونگ رو از آغوشش به روی صندلی ماشین منتقل کرد و کمربندش رو بست لبش رو تر کرد و گفت:-من نمیتونم مکانیکی رو ببندم، هر وقت رسیدین بهم خبر بده.
جونگکوک همونجوری که درِ سمت راننده رو باز کرده بود قبل از نشستن سری برای هوسوک تکون داد و گفت:
-باشه پیام میدم بهت، خدانگهدار.
وقتی که به سمت اورژانس حرکت کرد وضعیت پسر کوچیکتر خوب نبود، جونگکوک هر از گاهی موقع رانندگی نگاهی بهش میانداخت، نزدیک اورژانس بودن که تهیونگ به زحمت چشمهاش رو باز کرد.-تهیونگ؟ خوبی؟
پسر چشمهای خسته و تب دارِ باریکش رو به زور باز نگه داشته بود و بدون اینکه بتونه چیزی بگه سعی داشت به یاد بیاره که چیشده، هرچند که خیلی زود به مقصد رسیدن. تهیونگ بیحرکت روی صندلیش بود که جونگکوک باعجله پیاده شد و ماشین رو دور زد، در سمت تهیونگ رو باز کرد، به سمتش خم شد و پرسید:
-میتونی راه بری یا کمکت کنم؟
ESTÁS LEYENDO
Forbidden ✥ Taekook [ Kookv ]
Fanficخیابونهای سرد شهر با قدمهای پسری آشنا هستن که زندگیش توی مسیر کارش مختصر شده... چیزهای زیادی توی زندگیِ تهیونگه که دنیای اون پسر دبیرستانی رو تاریک کردن ولی جونگکوک به عنوان دبیرش چه جایگاهی میتونه توی این دنیا داشته باشه؟ _________________ ممنوعه |...