سوم شخص :
با رفتن برادرش و افرادش ، چند قدم کوتاه برداشت و به تنه ی قطور درختی که در نزدیکیش قرار داشت تکیه زد .
لبه ی شنلش رو روی تفنگ تپانچه ی فندکیش که به کمریِ دور کمرش متصل بود ، انداخت تا قابل دیدن نباشه و به رقص ماهرانه و پر از لوندی امگا خیره موند .
امگا یک پاش رو از زمین جدا کرد و با تکون دادن شونه ها و دست هاش ، هماهنگ چند بار نوک انگشتان پاش رو به زمین میزد و دوباره کمی بلند میکرد .
بعد کمر و باسنش رو به لرزش درآورد و با ریتم موسیقیی که توسط نوازنده هاشون در فضا پخش میشد ، با ضرب باسنش رو به طرفین تکون میداد .
جونگکوک نیشخندی زد و با شهوت لب هاش رو با زبونش تَر کرد . لعنتی ..
موسیقی به انتهای خودش که نزدیک شد ، تهیونگ شروع به چرخیدن کرد و کف پاهای برهنه ش رو به تندی میگردوند .
در چرخش پایانی که همزمان با اتمام موسیقی بود ، چشم های سیاه رنگش قفل چشم های سیاه و عمیقِ مردی تکیه داده به درختی با فاصله شد .
شاید اتصال نگاهشون دو ، سه ثانیه بیشتر طول نکشید اما همون چند ثانیه ، تهیونگ رو غرق در آسمانی تاریک و بی انتها کرد .با تموم شدنِ رقصش ، نفس نفس زنان سرش رو به سمتِ مردمی که دور تا دور دایره وار نشسته بودند چرخوند و با لبخند ذوق زده ای ، به هر طرف تعظیمی به نشونه ی تشکر ، برای تشویق کردنشون زد .
جونگکوک با همون نیشخندی که روی لباش نقش بسته بود ، به طرفِ کاسه ی بزرگِ سفالی رفت و مقابل چشم های تهیونگ و کولی های دیگه ، یک کیسه ی بزرگ پر از سکه رو داخل کاسه انداخت و در همون حین که داشت به سرجایِ قبلیش برمیگشت ، چشمکی به نگاه خیره ی امگا زد .
تهیونگ خجالت زده چشماش رو از روی مرد برداشت و به طرف چادر کوچکی که ده متری با آتیش فاصله داشت قدم برداشت .
جونگکوک با دیدنِ رفتنِ امگا ، چند دقیقه ای ایستاد و بعد نامحسوس و بدون جلب توجه ، به طرف چادر رفت .
توی تاریکی ایستاد و با مطمئن شدن از اینکه کسی نمیبینتش ، سریعا لبه ی چادر سفید رنگ رو کنار زد و خودشو تقریبا پرت کرد داخل چادر .
تهیونگ با چشم های گشاد شده همونطور که روی قالیچه ی سرخ رنگ نشسته بود ، سر برگردوند و دست راستش که درحال تلاش برای بیرون آوردن انگشترهای رنگارنگِ انگشتاش بود ، روی دست چپش متوقف شد .
با اخم به نگاهِ خیره ی آلفای رو به روش ، ازش پرسید : اینجا چی میخوای آلفا؟ تو حق نداری اینجا باشی .
جونگکوک همونطور که خودش رو بیتفاوت نشون میداد ، با لحن بیخیالی جواب داد : اینجا چی میخوام؟ هومم . سوال خوبیه . و جواب خوبی هم داره .
به طرف امگای نشسته قدم برداشت و با رسیدن کنارش ، همونطور که مینشست ادامه داد : شاید یه امگای خوشگلِ رقاص نظرم رو جلب کرده و اومدم باهاش صحبت کنم . کار اشتباهیه؟
تهیونگ درحالی که کمی ترس در وجودش رخنه کرده بود ، وقتی دید جونگکوک رو به روش نشست مقداری خودش رو عقب کشید و با اخم های درهم جواب داد : آلفاهای مثل تو که هوسشون سر به فلک کشیده کم نیستن . بهتره زودتر بری بیرون تا جیغ نکشیدم .
جونگکوک ابروهاشو بالا انداخت و با لحن بیگناهی گفت : هی چه فکری درباره ی من کردی؟ من به هیچ امگایی دست درازی نکردم خوشگله .
نیشخندی زد و ادامه داد : اونها همیشه خودشون برای داشتن یک شب خوب با من پیشقدم میشن .
گردنشو جلو کشید و تو فاصله ی کوتاهی از صورت امگای رو به روش ، با لحن بمی گفت : جیغ؟ اونم از سر ترس؟ بیخیال امگا . من میتونم جیغتو از سر لذت دربیارم . اینجوری قشنگتر نیست؟
تهیونگ به سرعت با پاهاش خودشو عقب و با چسبیدن به متکای کنارش ، خنجری رو بیرون کشید و با شتاب به طرف آلفا گرفت و با صدایی که لرزشش رو کنترل میکرد ، گفت : گورتو گم کن عوضیِ منحرف .
جونگکوک تکخندی زد و همونطور نشسته جلوتر رفت : با اون میخوای چیکار کنی آفرودیت؟ زخمیم کنی؟
تهیونگ درحالی که سینش پر شتاب بالا پایین میشد ، خیره به چشم های سیاه آلفا که حالا در نزدیکیش قرار داشتند ، سعی کرد بازم خودشو عقب بکشه اما به آخرِ چادر کوچیک رسیده بود و پشتش مانعی برای حرکت وجود داشت .
جونگکوک خیره به تلاش های امگا ، افکار خبیث مثل مِهی ذهنش رو در برگرفت و حالا که فاصله ش با امگا به چند سانت رسیده بود ، دستشو دور کمرِ برهنه ش که لباس کولی از عمد اون قسمت رو نپوشونده بود ، برد و با جلو کشیدنش ، به بدن خودش چسبوندش که باعث حبس شدنِ نفسش شد .
با پوزخندی گفت : چرا معطلی آفرودیت؟
با ابرو به خنجری که امگا هنوزم دسته ش رو سفت در دست داشت اشاره زد و ادامه داد : کار رو واست راحت کردم . زودباش سینم رو بشکاف . حالا دقیقا روی قلبم قرار داره .
تهیونگ لعنتی به خودش فرستاد . اگه فقط قبل ازینکه وارد چادر بشه دوتا از خواهر هاش یا برادراش رو هم با خودش میآورد، حالا تو این وضعیت قرار نداشت .
نفس حبس شدش رو سنگین بیرون داد و درحالی که چونش میلرزید ، با لحنِ مظلومی گفت : خواهش میکنم اذیتم نکن . ازم دور شو . لمسم نکن .
جونگکوک نوچ نوچی کرد و با نوازشِ پوست کمر امگا ، گفت : هی من از اول هم گفتم فقط میخوام باهات صحبت کنم . تو خشونت رو بکار گرفتی آفرودیت .
تهیونگ پلکی زد و همونطور که با دستاش سعی میکرد به قفسه ی سینه ی عضلانی آلفا فشار بیاره و از خودش دورش کنه ، گفت : ب ..باشه . برو عقب صحبت میکنیم ..
جونگکوک ابرویی بالا انداخت : میدونی چیه امگا . فکر کنم یادم رفت میخواستم چی بگم . چطوره صحبت کردنرو بیخیال شیم و وارد عمل شیم؟
تهیونگ شوکه چشماشو بالا آورد : چ .. چی؟؟
اما جونگکوک دیگه جوابی به امگای بخت برگشته نداد و تنها با فشردنِ قسمتی از گردنش ، اون رو وارد بیهوشیِ کوتاه مدتی کرد ...
___________________________________
بچه هااا نظررر ، نظررر بچه هاا . با هم آشنا شیننن🤌
لطفا ووت رو هم همچنان بین خودتون جا بدین❤️
BINABASA MO ANG
"GYPSY" [KOOKV]
Fanfiction؛ از خوش شانسی امگای کولی بود یا بدشانسیش ... تهیونگ نمیدونست . بعد از اتفاق هایی که افتاده بود و حسی که در انتها تجربه میکرد ، نمیتونست قضاوت کنه . اما قطعا رفتارهایی که در پانزده سالگیش باهاش شده بود نمیتونست حقش باشه . اون معصوم تر و خام تر از ای...