مدتی بود که بی توقف، سوار بر مشکین و پرتو مسیر خاکی جاده را ادامه میدادند.
جونگکوک میدانست با اینکه تحمل چنین سفر طولانی ای برای خودش کار سختی نیست، اما پسر کوچکتر باید کمی استراحت کند.
ولی دوست داشت بداند این پسر لجباز تا کجای راه قرار است بدون درخواست برای استراحت کوتاهی، به همراهی اش ادامه دهد.
به طرز عجیبی اصلن بنظر نمیآمد خسته شده باشد و این به نحوی او را عصبانی میکرد.با رسیدن به ورودی دهکده کوهستانیای که به طرز ابهام برانگیزی ساکت و متروکه بنظر میرسید، اخم هایش را درهم کشید و زبانش را گوشه لب هایش فشرد.
مشکوک بود... بسیار مشکوک...
شامه قوی شکارچی اش، ناقوس هشدار را در ذهن بی حوصله اش به صدا درمیاورد و خش صدایش را بیشتر میکرد._بهتره یکم تو این شهر استراحت کنیم.
_هوم درسته... بنظر میرسه به کمک ی شکارچی احتیاج داشته باشن.
با حفظ حالت چهره اش نگاه ریز شده اش را به سوی او کشید.
این پسر... زیادی زیرک بود. نیازی نبود مدت زیادی را با او بگذراند تا متوجهی دقت و تیزبینی اش شود.تهیونگ با دیدن نگاه مشکوک شکارچی، جفت دست هایش را با بیگناهی به نشانهی تسلیم بالا آورد و با مظلوم کردن چشمانش صادقانه توجیه کرد:
_اونطوری نگام نکنا... با وضعیتی که این شهر داره کمتر کسی متوجه نمیشه مه زده است. مخصوصن با این بوی دود و گوشتی که میاد معلومه تا همین چند ساعت پیش درحال دودی کردن گوشت بودن و یهویی به این وضع افتاده.
کوک کلافه از اینکه پسر اینچنین با صداقتش، اجازه هیچگونه قضاوتی را به او نمیدهد، نفسش را با صدا بیرون داد و مشکین را به داخل دهکده هدایت کرد.
_بنظر میاد خودت بهتر میدونی ولی برای راحتی کار خودم میگم. مراقب جونت باش...
من هیچ برنامه ای برای نجاتت ندارم...تهیونگ با شنیدن تناقض هشدار خیرخواهانه و جملات سختش، لب هایش را به دندان گرفت تا خنده بی جایش کار دستش ندهد.
_بله بله جناب شکارچی مطمئن باشید مراقب خودم هستم...
در سکوت خوفناک سرمای دهکده، تنها صدای نعل ها و خرناسه های ریز مشکین و پرتو به گوش میرسید. کنار هم به آرامی حرکت میکردند و گوش هایشان را برای شنیدن کوچک ترین صدایی تیز کرده بودند.
اما تلاش زیادی لازم نبود، چراکه مدتی بیش طول نکشید که صدای جیغ ترسیده دختربچه ای به گوش رسید.جئون شکارچی بی لحظه ای درنگ، با یک حرکت از مشکین پایین پرید و با باز کردن زنجیر پیچیده بر شانه هایش با سرعت به سمت صدا دوید.
ته متعجب از نبود کوچک ترین تردیدی در وجود شکارچی تکخندی زد و به تبعیت از او، با سرعت از پرتو پایین پرید تا از معرکه عقب نماند.
YOU ARE READING
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanfictionداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...