در طول مسیر هیچ حرفی بین اون دو رد و بدل نمیشد. ری ترجیح داد هیچ حرفی نزنه و جی هم از این بابت ازش ممنون بود. جی به خوبی میدونست که ری الان ذهن مشغول و کلافه ای داره و میدونست که اگه خودش کلمه ای بگه ممکنه پسر جوون رو منفجر کنه. اون دو بار ها جون همدیگه رو نجات داده بودن. با هم دوست نبودن، بلکه رابطه ای بدون تعریف داشتن. ولی باز هم برای همدیگه مهم بودن. بالاخره به منطقه ی بنفش رسیده بودن. اونجا خالی از سکنه و مثل یک بیابون برهوت بود. هیچکس نمیدونست دلیل نامگذاری این منطقه چیه اما کسی براش سوال هم نشده بود.
بعد از این همه سکوت بالاخره ری پرسید: کجا باید برم؟
جی کمی مکث کرد: مستقیم برو. هر جا لازم بود بهت میگم بپیچی.
ری جوابی نداد و در سکوت مطابق حرف اون عمل کرد. بعد از مدتی رانندگی و پرسه زدن در اون منطقه بی اب و علف، هر دو متوجه دری شدن، یک دری که معلوم نبود به چه چیزی باز میشه.
+همونجاست. اونجا نگه دار.
بعد از توقف، جی پیاده شد و نگاهی به دری که زخمی و به کناری خم شده بود انداخت. قطعا جونگکوک زودتر از اونها رسیده بود. قدمی جلو رفت و در رو کامل باز کرد. راه پله ای که در رویاهاش دیده بود... درست روبروش بود. اب دهانشو قورت داد و قدمی برداشت که مچش از پشت گرفته شد.
-مطمئنی؟جی به عقب برگشت. ری نگران بود. هیچقوت اینطور نگران ندیده بودش. ری بعد از از دست دادن برادر کوچیکش دیگه هیچ احساسی در اون چهره ی سبزه اش نشون نداده بود. جی حالا فهمید. ری به غیر از اون کسیو نداشت که بخواد عضوی از خانواده ی از دست رفته ی خودش بدونه. و حالا اون فرد داشت با پای خودش به جایی میرفت که ممکن بود زنده برنگرده. جی در دلش بابت این وضعیت افسوس خورد، اما راهی نداشت.
+اوهوم. ممنون که منو رسوندی.
-بزار باهات بیام.
لب های جی کمی کش اومدن: اگه من بزارم هم نمیتونی. ایو با ورود تو موافقت نمیکنه.
ری اخمی کرد: پس تا وقتی برگردی اینجا میمونم.
+ممکنه ردتو بزنن. اونوقت میفهمن کجاییم و برات خطرناکه..
-لعنتی پس من باید چیکار کنم!!!!؟ نه میتونم برگردم و نه میتونم بمونم!! چطور ازم توقع داری تو این شرایط منطقی رفتار کنم؟!!و بالاخره انفجار رخ داد. صورت ری از شدت فشار و احساسات سرخ شده بود. چشم هاش در شرف اشک ریختن بود. جی درکش میکرد، و ممنون بود که جای اون نیست. دستشو جلو برد و یک طرف صورت ری لمس کرد.
-معذرت میخوام.. و همینطور ممنونم. امیدوارم دوباره ببینمت ری.و دقیقه ی بعد، ری با حالی نامشخص هنوز اونجا مونده بود. در حالی که جی دیگه حضور نداشت. مدتی گذشت تا خودشو اروم کنه و سپس راضی شد از اونجا بره. چهار چرخشو روشن کرد، دستمال گردنشو تا روی بینی کشید و سپس با نگاهی تیز از اونجا دور شد. اما نه خیلی دور. حواسشو به محافظت از اونجا گذشت. و طولی نکشید که گرد و خاک برخاسته از گروهی که داشتن به اون سمت میومدن رو دید.
YOU ARE READING
I met you in a ruined world
Fanfictionنام: تو را در دنیایی ویران دیدم ژانر: علمی تخیلی، آینده، اسمات کاپل: کوکمین روز های آپ: شنبه ها