VIP 1

16 0 2
                                    

نویسنده: Riyona

تاریخ شروع نوشتن: 1402/8/27

/راوی/

(صدای هیاهو به وضوح شنیده می‌شد. انسان هایی که از ثروت بیش از اندازه ی خود، جاه طلب و خودخواه شده بودند و از بالا نظاره گر مردمان عادی و ضعیف. مثل همیشه سالن پر بود از جمعیت و صدای صحبت های زمزمه وار بیشتر و بلند تر میشد. مزایده ی وی آی پی VIP عرش نشینان همچنان ادامه داشت و انسان های بیشتری به فروش میرفتند که همه ی آنان از آینده ی پیشروی خود بیخبر بودند. جوان بیچاره ی دیگری با دست و پای بسته و سری که از شدت ناامیدی رو به پایین آویزان کرده بود، مثل بقیه ی برده ها روی استیج به نمایش داده شد و خریدار ها بلافاصله شروع به قیمت گذاری روی او کردند. هنگام شروع مزایده، سکوت مرگ باری حکم فرما شد و نگاه خیره ی آنها سمت استیج چرخید. با نگاه های مغرور شیطانیشان مشخص بود که آماده ی رقابت هستند)

***

_هفت میلیون وون، آقای کیم....

_هفت و نیم میلیون من میدم...

_هفت و نیم میلیون وون آقای چویی.... یک، دو....

_ ده میلیون ...

_ده میلیون وون خانم سولی نیم... یک... دو... سه...

(با کوبیده شدن چکش روی میز، صدای ضربه در سالن پر اما ساکت، اکو شده و بعد از لحظه ای شروع به محو شدن کرد. این مزایده هم مانند تمام مزایده ها به پایان رسید و صدای همهمه دوباره از سر گرفت)

_با ده میلیون وون به خانم سولی نیم 'فروخته شد'

***

(بوی دود سیگار و پیپ در هر نقطه ای به مشام می‌رسید. مردمان پراکنده با لباس های مجلل و پر زرق و برق خود، کنار یکدیگر پشت میز ها جا خوش کرده بودند و هنگام صحبت مینوشیدند. همه ی نگاه ها انتظار خاص ترین جنسی که قرار بود امشب به فروش برسد می‌کشیدند، اما بی‌خبر از آن که او اکنون پا به فرار گذاشته است.)

_سریع تر اون آشغالو پیدا کنید، تمام سرمایه ام به اون بنده

(فروشنده عصبانی و پر استرس با چهره ای که هر آن ممکن بود منفجر شود، بر سر افرادش فریاد میکشد و درحالی که عکس پسرک را برای همه ی آنها ارسال میکند، عاجزانه منتظر پیدایش اوست. تمام افرادش در تمام ساختمان بی پایان و مجلل درحال دویدن و جست و جو هستند.
در این بین پسری از همه جا بیخبر، بعد از سفر طولانی خود به کشوری غریب، به باری در طبقه ی اول همان ساختمان پناه میبرد تا خستگی خود را با نوشیدن یک نوشیدنی خنک، از تن بیرون براند.)

_لیموناد لطفا

(با لهجه ای متفاوت و محکم صحبت می‌کند. درحالیکه چند تار موی قهوه ای روشنش را از جلوی چشم های بادامی و درشتش کنار میزند، منتظر سفارش خود در کناری می ایستد، کوله پشتی اش را به دیوارک سنگ کاری شده ی بار تکیه داد و نفس عمیقی از اون خارج شد.
افراد جستجو گر همچنان در تمام طبقات می‌دویدند و صدای ضربه ی قدم هایشان به کف زمین باعث ایجاد صدایی ناخوشایند میشد،
ناگهان نگاه یکی از آن یک سمت پسرک ریز اندام و خوش چهره ی کنار بار چرخید، نفس نفس زنان به عکسی که در گوشی خود بود نگاهی انداخت و پوزخندی بر لبان خشکش نشست. با قدم های سنگین و بلند سمت پسرک رفت و بدون هیچ صحبتی او را از جایش دزدید و دهانش را پوشاند. صورت ریز نقش پسرک را در دست غول آسای خود فشرد و او را کشان کشان سمت آسانسور برد. پسرک در آن لحظه نتوانست چیزی بگوید یا اقدامی برای نجات خود انجام دهد)

گام های متزلزل Unsteady stepsTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon