VIP 3

3 1 0
                                    

×دارای صحنه هایی که شاید برای همه مناسب نباشه×

/دای هیون چویی/

(با دیدن دستش که بعد از جدایی روی دهانش گذاشت،  پوزخندم از بین رفت و چهره ی هوس آلودم منجمد شد. لحظه ای به چشم های پر از انزجارش که با نفرت به من دوخته شده بود خیره شدم که مردمک هایش به خاطر وحشت، مانند نقطه ای پر ریز شده بودند.
چهره ام درهم رفت و افکارم شروع به مخلوط شدن کرد. انگار تازه متوجه کاری که بی فکر انجام دادم، شده ام.
«چرا این پسر را بوسیدم؟» سوالی که با پیچ و تاب در ذهنم گره خورد...
من تا الان روابط زیادی با هم نوع های این پسر داشته ام اما هیچوقت رغبت نمی‌کردم درحال بازی با آنها، عاطفی رفتار کنم. آنها برای من چیزی جز وسیله ی سرگرمی و لذت نبودند.

«من فقط باهاش نرم رفتار کردم اما حالا  با حالت نگاهش داره منو سرزنش میکنه؟»

با شنیدن تقلای پسرک رشته افکارم پاره شد و دوباره چهره ی ناراضی اش برایم واضح شد.)

(چشمان بی روح و مرده ام به چشمان برق افتاده اش خیره ماند.
آرام سرم را به انحنای گردنش نزدیک کردم و با چهره ای عبوس و حالتی خشن، گاز محکمی از عصبانیت از او گرفتم.
بالاخره زبانش را در دهانش چرخاند و درحالی که سرم را به عقب هل میداد، نفسش برای لحظه ای قطع شد،خود را عقب کشید و انگشتان یخ زده اش، سر و پیشانی ام را لمس کرد و من را از خود دور کرد)

_آخ...ص-صبر کن...

(قدرت بدنی بالایی نداشت، حداقل در برابر من...
بی توجه به حرف هایش دستانم زیر تیشرت آبی رنگش لغزید. با حرکتی سریع آن را بالا کشیدم و از تنش جدا کردم که بی اختیار دستانش با بالا رفتن به پایین سقوط کرد.
موهایش بر هم ریخت و دستانش دور بدنش پیچ خورد تا خود را پنهان کند که صدایش با فریاد بالا رفت)

_هی، گفتم صبر کن... چرا اینجوری میکنی؟

(با شنیدن فریاد و دیدن چهره ی عصبانی اش لحظه مکث کردم. چشمانم از صورتش به سمت پایین لیز خورد و پوست سفید و بی نقصش را برانداز کرد.
هر چند او همچنان دست از تقلا نمیکشید.)

_شششش...کمتر وول بخور

(پاهایش را به سمت خودم کشیدم که پشتش روی تخت پهن شد. وقتی زانویم را بین پاهایش گذاشتم، با وحشت مشت هایش را سمت سینه ام  پرتاب کرد. بعد از چند ضربه نه چندان قوی، مچ دست هایش را در یک دستم قفل کردم و بالای سرش روی ملافه ی چروک افتاده سنجاق کردم.)

_خواهش میکنم... بزار حرف بزنم...

(با صدایی لرزان زمزمه وار التماس کرد.
درحالی که به چشمان بغض آلودش خیره شده بودم، دست آزادم را روی برجستگی فاقش کشیدم و دکمه ی شلوارش را باز کردم، تا از تنش خارج کنم.
خیلی آرام و با لحنی عادی پاسخش را برگرداندم)

_ بمونه برای بعد...

_اما... باید توضیح بدم... من اونی نیستم که.... هی...

(سخنان بغض آلودش با پایین آمدن شلوارش قطع شد و صورتش دیوانه وار سرخ شد.
پوزخند عمیقی بر لبانم نشسته بود که با به صدا در آمدن در اتاق، از حرکت ایستادم و نگاهم را سمت در چرخاندم.)

_ بیا تو...

(لحنم تند بود.
حواس هر دوی ما سمت در معطوف شده بود، با این تفاوت که او وحشت زده با بدنی متشنج و خجالت زده به در خیره شده بود و من با چهره ای کاملا عادی و عاری از احساسات.
با باز شدن در ، مردی در چهارچوب نمایان شد که چشمانش بلافاصله بعد از دیدن ما سمت دیگری چرخید‌.
سکوت مرگباری در اتاق شکل گرفت اما طولی‌ نکشید که با صدای دیو مانندش شکسته شد)

_ اوه...قربان... هنوز آماده نشده بود... به هرحال... یه موقع دیگه برمی‌گردم

(چشمانم را در حدقه می‌چرخانم و پتویی را روی بدن برهنه ی پسرک پهن میکنم.
بی حوصله با چهره ای کاملا خنثی و لحنی سرد صحبت میکنم)

_ مشکلی نیست... کارتو بگو

_ قربان، یادتون نرفته که امشب باید برای سفر کاری به توکیو برید؟!

(با آه عمیقی سرم را تکان میدهم)

_ یادم نرفته، حالا برو بیرون

گام های متزلزل Unsteady stepsWhere stories live. Discover now