(دقایقی بعد صدای زنگ، در سرتاسر عمارت طنین انداز میشود.
افرادی برای باز کردن درب، پیش قدم میشوند.
سه افسر پلیس که یکی از آنها جلو تر از بقیه بود و والامقام تر به نظر میرسید، وارد میشوند و با نگاهی جدی اطراف را بررسی میکنند.
مرد با لبخندی مشخص و قدم هایی پیوسته به سمت آنها میرود و دستی برای افسر جلو میبرد و دستش را میفشارد.)- آیگو... آقای هیون
_خوش اومدید افسر کیم
(درحالی که افسر و هیون با یکدیگر احوال پرسی میکنند، مرد نگاهش را میچرخاند و وجود پسرک را در اطراف جستجو میکند)
_چی شمارو اینجا کشونده جناب؟
(پسرک با گام هایی لرزان اما سریع خود را به افاسر پلیس میرساند درحالی که به سختی نفس های سنگینش را کنترل میکند.)
+ببخشید... من باهاتون تماس گرفتم...
(تنش و استرسش را منع میکند که اکنون به خاطر وجود پلیس ها کمی آسوده خاطر شده بود.
کنار مرد می ایستد که رو به روی افسر قرار بگیرد تا تمام اتفاقات اخیر را برای آنها تعریف کند.
افسر پلیس با نگاهی خنثی به او خیره میشود)- مشکل چیه؟
+راجب همون موضوعی که پشت تلفن صحبت کردم...
(هنگام صحبت صدایش ناشی از استرس به لرزه آمیخته میشود و ناخواسته شروع به کندن پوست گوشه ی ناخن هایش میکند.)
+این... ایشون... اجازه نمیده من برم و منو اینجا به مدت ۵ روز نگه داشته چون...منو خریده در صورتی که من اونجا دزدیده شدم.... یعنی...من اصلا خودمم نمیدونم چجوری شد...منو دزدیدن و یهو فروخته شدم به این آقا...
(درحالی که به زمین خیره شده بود،آرام سرش را بالا میگیرد و برای چندمین بار ملتمسانه اتفاقاتی که برایش رخ داده است را، تعریف میکند
مرد نفسی آهسته و عمیق میکشد و هنگام صحبت های پسرک چهارتا از انگشتانش را تا نیمی داخل جیب های شلوارش فرو میکند و با دقت به او گوش میدهد. هنگام شنیدن صحبت های پسرک کمی سرش را خم میکند و نگاهی به زمین می اندازد و پوزخندی تمسخرآمیز لبانش را حرکت میدهد...
با شنیدن صدای افسر پلیس نگاهش را روی او بالا میبرد و کمی لبانش را مرطوب میکند)-خب...من حرفای شمارو باور میکنم، اما نمیتونم تو این موضوع دخالت کنم چون آقای هیون براتون پول زیادی خرج کردن و الان من نمیتونم کمکی بهتون بکنم
+منظورتون چیه؟ مگه اینکار جرم نیست؟
-معلومه که جرمه، در صورت مشاهده همچین فروشنده هایی حتما دستگیرشون میکنیم
+تکلیف من چیه اینجا؟ پس اونایی که میخرن جرمی انجام نمیدن؟
-آقای هیون فرد سرشناس و محترمیه، باید خوشحال باشی که پیشش هستی... ممکن بود اگه دست اون فروشنده ها میموندی بلاهای دیگه ای سرت میومد
YOU ARE READING
گام های متزلزل Unsteady steps
Adventure∆ در یک مکان و زمان اشتباه بودن، میتواند به کلی سرنوشت را تغییر دهد ∆ ×داستان پسری دانشجو که برای درس خوندن به یه کشور دیگه میره اما به خاطر یه اشتباه و بد شانسی به عنوان برده ی جنسی در کشوی غریب و دور از آشنا به مدت ۳ سال به فروش میره×