/دارای صحنه هایی که شاید برای همه مناسب نباشه18+/
***
(چندی بعد که پیراهن خود را از تن جدا کرد و تعرقش را خشک میکرد، با صدای زنگی که در گوشش پیچید، پیراهن را گوشه ای پرتاب کرد و سرعت تردمیل را کاهش داد و با ضربه ای کوتاه به گوش، تماس را دریافت کرد.)
_بله....
-....
_مشکل چیه؟....
-...
_همین امروز؟
(آرواره اش را به دلیل خشم روی هم فشرده و کلافه موهایش را به عقب تاب داد.)
- مشکلی پیش اومده قربان؟
(حال گام هایش آهسته و آهسته تر میشود. نگاهی تیز از مردی که سوال پرسید رد میکند و چهره ی بی حوصله اش را به نمایش میگذارد.)
_ برو خبر بده اتاق تشریفات رو آماده کنن...
- بله قربان
(برای تأیید سخنش سری خم میکند و درحال خروج از باشگاه، صدای بی حوصله ی مرد تعویقی در کارش ایجاد میکند.)
_اون پسرک رو بیار اینجا
- متوجه شدم قربان
***
(با شنیدن ضرب و کوبیده شدن درب، از فضای چشمگیر منظره ای که از پنجره ی اتاق قابل مشاهده بود جدا میشود و نگاهش را سمت صدا میچرخاند که با اشخاص و چهره هایی آشنا مقابله میکند)
***
(درحالی که او را همراهشان در سالن های مجلل و با شکوه عمارت هدایت میکردند، با کنجکاوی و در عین حال حواسی جمع، چشمان آهویی خود را با دقت برای بررسی اطراف میچرخاند و همچنان امید داشت کسی بتواند برای خروج و رهایی او از این مکان یاری برساند.
صدای حرکت و برخورد گام هایشان، سکوت فضای و بی انتها و تقریبا خالی سالن را خرد میکرد و پس از هر قدمی که به قدم دیگر اضافه میشد، محو میگشت.
پس از گام هایی بیشمار، رو به روی دربی بزرگ و فلزی به رنگ نقره ای ایستاده و آن را باز کردند و پسرک را به داخل راندند.لحظه ای به بسته شدن درب پشت خود خیره ماند اما نگاهش را گرفته و به رو به رو چشم دوخت.
بدن برهنه و عضلانی مرد را که اکنون به خاطر تعرق کمی براق شده بود،با نگاهش مسواک زد که اکنون از میله پایین آمد و با حوله ای کوچک قطرات عرق را از پشت گردنش خشک کرد.چشمان مرد بر روی چشمان گشاد شده ی پسرک قفل گردید و متوجه نگاه خیره ی او روی بدن عضلانی اش شد که اکنون به خاطر تمرین هایی که انجام داده بود، برجسته و واضح تر به چشم می آمد.
پسرک حتی به خود زحمت نداد قدمی دیگر به داخل باشگاه بردارد. در جایش بی حرکت ماند و فقط با حالتی گیج به مرد رو به رویش خیره شد.
اینبار تیزی طرح عجیب و خط خطی تتویی بزرگ و بلند روی بازوی مرد بیشتر از قبل برایش نمایان بود و ناخواسته توجهش را معطوف خود کرد، که قبل از آن به خاطر اتفاقات و تنش هایی که بینشان شکل میگرفت به آنها دقت نمیکرد.)
YOU ARE READING
گام های متزلزل Unsteady steps
Adventure∆ در یک مکان و زمان اشتباه بودن، میتواند به کلی سرنوشت را تغییر دهد ∆ ×داستان پسری دانشجو که برای درس خوندن به یه کشور دیگه میره اما به خاطر یه اشتباه و بد شانسی به عنوان برده ی جنسی در کشوی غریب و دور از آشنا به مدت ۳ سال به فروش میره×