VIP 8

3 2 0
                                    

***

(داغی بدن هایشان گرمایی به اطراف ساطع میکرد. نفس هایشان با یکدیگر مخلوط شده بود و بوی یکدیگر روی بدن هایشان نشسته بود.
ناخن های پسرک خراش و رد های قرمزی روی شانه و پشت مرد ایجاد کرده بود که اکنون بی حرکت دراز کشیده بود و چشم هایش را بسته بود.
ثانیه ای که از اوج لذت هر دو گذشته بود، فقط صدای نفس نفس زدن هایشان در فضای ساکت سالن به گوش می‌رسید.
مرد با چشم هایی نیمه باز، نگاهی به نفس نفس ها و تن بی‌جان پسرک انداخت که با زنگ خوردن تلفنش توجهش را از او گرفت.
پسرک را رها کرد و شروع به صحبت کرد)

-چند دقیقه دیگه میرسن قربان

_پس وقتی اومدن ازشون پذیرایی کنید تا بیام

-چشم

(مرد حالتی آرام داشت و لحن صحبت هایش معمولی بود. بی توجه به پسرک سمت سرویس بهداشتی می‌رود تا آثار رابطه را از روی بدنش پاک کند.
پسرک درحالی که دراز کشیده بدون هیچ عکس العملی به سقف خیره ماند که بدون تغییر حالت چهره اش اشک روی گونه هایش لغزید. شوک عمیقی به او وارد شده بود که با احساسات زیادی که وجودش را فرا گرفته، حالتی گیج فکرش را بسته بود.

دقایقی بعد پسرک صدای قدم های مرد را شنید که با بسته شدن در متوجه خروج او از سالن ورزشگاه شد.
با احساس دردی که اکنون از پایین تنه ی خود احساس میکرد، کمی تکان خورد و روی تشک صندلی نشست که لبش را به خاطر تیر کشیدن کمرش گاز گرفت.
با دست آزادش دست دیگرش را از میله جدا کرد.
نگاهی به پایین تنه ی خود انداخت و دستش را سمت فاقش برد و سوراخش را با انزجار لمس کرد که بعد از احساس کردنش، چشمانش گشاد شد.
لحظه ای از پشت قطرات اشک چشمانش به لکه های خونی که روی انگشتانش بود خیره ماند.
نگاهش را گرفت و روی پاهایش ایستاد و به اطراف نگاه کرد. درحالی که کمرش را نگه داشته بود با قدم هایی آرام و پیوسته سمت سرویس بهداشتی رفت و پس از وارد شدن در را قفل کرد.)

***

_من روی این شرکت سرمایه گذاری کردم شما حق فروش ندارید

-اما الان....

_متاسفم درخواستتون پذیرفتنی نیست

(چهره ی جدی خود را حفظ می‌کند و از روی صندلی بلند می‌شود)

_الان نمیتونم به درخواستتون توجه یا رسیدگی کنم، چند ماه بعد راجب این موضوع صحبت میکنیم

(پس از گفتن سخنانش با حالتی سرد از اتاق کنفرانس‌ خارج شد. درحالی که در راه‌رو حرکت می‌کرد زیر لب زمزمه وار غرید)

_احمقا...

***

(بخار، تمام فضای حمام را گرفته بود و اطراف به سختی دیده می‌شد. پسرک درحالی که در وان نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود،سرش را روی زانو هایش قرار داده و هنگام اشک ریختن، چشمانش را بسته بود.
صدای نرم چکه کردن قطره بر روی آب اکو میشد و تنها همین به گوش می رسید.)

گام های متزلزل Unsteady stepsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang