***
/آران مای/
(ناخودآگاه چشمان سنگینم شروع به پلک زدن میکنند تا دید نگاهم را به اطراف شفاف سازند.
چین عمیقی با دیدن روشنایی زیاد در اتاق بر روی پیشانی ام نقش میبندد.
کمی بدن ناتوانم را حرکت میدهم که با تشدید درد ناحیه کمرم در جای خود بی حرکت میشوم و نفسی حبس میکنم.
لب های خشکیده و یخ زده ام را میگزم و چنگی بر پارچه ی چروکیده ی تخت میزنم تا خود را با هر سختی و تلاشی که شده روی تخت بنشانم.
به آرامی کمرم را بر بالشت نرم و لطیف پشتم تکیه میدهم و هوای تازه ای در ریه ام وارد میکنم، نگاه پوچم را بیهدف در اطراف میچرخانم و خود را در اتاقی آشنا میابم...
ناگهان تمام اتفاقات و صحنه هایی از یادآوری گذشته مانند تیر خلاصی بر سرم شلیک میشود و در لحظه ای کوتاه چشمانم را از اشک پر میکند.
بدنم شروع به لرزیدن میکند و نفس هایم شدت میابد و اکنون سنگین تر و سنگین تر میشود...
نمیدانم چه مدت خواب بوده ام... حتی به یاد ندارم چه زمانی به خواب رفته بودم یا چگونه به اینجا رسیده بودم...
فقط میدانستم که تمام وجودم آسیب دیده و شکسته بود...
درگیری ذهنی شدیدی زنگ اخطار را در سرم فعال کرده بود و احساس هشدار وحشت را بر سر تا سر بدنم منتقل میکرد... افکار وحشتناکی در سرم چرخ میخورد و باعث میشد لرزی بر تن بیجانم طنین انداز شود.
همانطور که لرز در ستون فقراتم درحال حرکت بود و لحظه به لحظه افزایش میافت، بدن برهنه و ظریفم را در آغوش میگیرم و خود را به خاطر احساس ناخوشایند و ضعف جمع میکنم و سعی در جمع افکار دارم که ناگهان درب اتاق باز میشود و مردی در چهارچوب آن نمایان میشود...او با قدم هایی آرام سمت من خیز برمیدارد.
بلافاصله ترس و وحشت تمام وجودم را در بر میگیرد و مرا وادار به عقب نشینی میکند.
به سرعت تکان میخورم و پتو را چنگ زده و بر روی تن برهنه ام بالا میکشم تا خود را از دید پنهان کنم.
با هر قدم نزدیک شدن مرد به تختی که من روی آن نشسته ام، نفس هایم بریده بریده و تنم آشکارا متشنج میشود.
مرد لحظه ای با دیدن چهره و حالت وحشت زده ی من در جایش درنگ میکند و با نگاهی متعجب به من خیره میشود و بالاخره با کسی تماس میگیرد)-بیدار شده...
-...
-متوجه شدم
(شنیدن صحبت هایش برای ارتقای وحشت من کافی بود تا احساس حمله ی عصبی بدنم را مانند کوهی از یخ، سرد کند. بند بند انگشتانم شروع به یخ زدن و لرز در وجودم جا خوش کرد.
قدمی دیگر به من نزدیک شد که اشکی گرم بی اختیار روی گونه ام لغزید و آن را خیس کرد.
دوباره حالت گیجی بر چهره اش نشست و صحبتش را با شخص ادامه داد)-حالش خیلی خوب به نظر نمیرسه
(نگاهی خیره بر چهره ام نگه میدارد.
به نظر میرسید درحال گوش کردن به سخنان شخصه پشت تلفن است.
پس از لحظه ای کوتاه و خیره ماندن، به آرامی نگاهش را از من میگیرد و با گام هایی کوتاه از اتاق خارج میشود و در را بر هم میکوبد.
YOU ARE READING
گام های متزلزل Unsteady steps
Adventure∆ در یک مکان و زمان اشتباه بودن، میتواند به کلی سرنوشت را تغییر دهد ∆ ×داستان پسری دانشجو که برای درس خوندن به یه کشور دیگه میره اما به خاطر یه اشتباه و بد شانسی به عنوان برده ی جنسی در کشوی غریب و دور از آشنا به مدت ۳ سال به فروش میره×