/راوی/(مرد صدایش را صاف کرده و با دو تقه ای که بر در کوبید، وارد دفتر خود شد. با ورود او پلیس ها از جایشان برخواسته و برای ادای احترام با او دست دادند.)
_لطفاً راحت باشید... بفرمایید
(افسران پلیس با تعارف های مرد روی مبل ها نشسته و پس از پیوستن مرد به جمع آنها شروع به صحبت میکنند)
-آقای هیون، متأسفم که سر زده مزاحم شدیم اما طبق قوانین حتما باید خدمت میرسیدیم و شما رو هم درگیر این ماجرا میکردیم
_اختیار دارین
-واقعیتش خانواده ی شخصی با سفارت تماس گرفته و گفتن که پسرشون به سئول اومده اما هیچ خبری مبنی بر تماس تلفنی و یا هرچیزی که بخواد از خودش اطلاع بده وجود نداشته
-خب این موضوع به من چه ربطی داره جناب؟
_بله تا اینجاش هیچ ربطی به شما نداره اما گزارش داده شده که اون شخص گم شده تو عمارت شماست
_کی همچین گزارشی رو داده؟
(افاسر پلیس نگاهی به یکدیگر انداختند و پس از کمی ایما و اشاره صدایی ظبط شده را برای مرد پخش کردند)
--' ببخشید... من بهتون نیاز دارم ولی آدرس اینجا رو نمیدونم بنابراین لطفاً ردیابی کنید... درواقع میشه گفت اینجا زندانی شدم و اجازه خروج بهم نمیدن'
شما خانمه؟
'چی؟خانم نه... «آقای آران مای هستم»'
چه مدته اونجا هستید؟
'فکر میکنم ۵ روز'
چرا تو این مدت با پلیس تماس نگرفتید
'خب معلومه چون زندانی بودم'
خب آقا مکان فعلی شما مشخص شد، تا چند دقیقه دیگه افراد برای کمک به شما میان اونجا... --(با شنیدن صدای ظبط شده، مرد حجوم حمله ی آدرنالین را در سر تا سر وجودش که از در او بالا میرفت، احساس کرد، اما بدون هیچ واکنش ناگهانی و یا تغییری در حالت چهره اش، با حفظ خونسردی کامل به افاسر پلیس خیره شد و سکوت کرد تا ادامه ی صحبت های آنها را بشنود.)
-وقتی داشتیم راجب این موضوع تحقیق میکردیم، این پیام ظبط شده رو پیدا کردیم که مارو اینجا کشوند، چون آران مای دقیقا اسمی بود که خانواده اش به ما گزارش دادن
(هیون پس از کمی مکث و فکر کردن بالاخره نفسی طولانی میکشد و از جایش بلند میشود)
_پس با این وجود ممکنه معامله ام اشتباه بوده باشه...
(افاسر پلیس هم بی درنگ از جایشان برخواستند و او را دنبال کردند)
-خب الان میتونیم این شخص رو ببینیم... بعدا میتونیم راجب اینکه چرا اینجا زندانی بود صحبت کنیم
_حتما ...
(درحالی که از دفتر خارج میشوند،مرد آن ها را به سمت اتاقی که پسرک در آن قرار داشت راهنمایی میکند. هنگام نزدیک شدن به درب اتاق، گوش های مرد با شنیدن ناله های ریز و بی صدایی تیز میشود که قدم هایش را تند تر میکند و به درب نزدیک میشود. دستگیره ی درب را میچرخاند که با قفل بودن آن مواجه میشود. به افاسر پلیس نگاهی می اندازد که منتظر به او خیره شده اند، لبخندی از روی ناچاری برای جلب اعتماد به آنها میزند و دسته کلید هایی را از جیبش بیرون می آورد و به دنبال کلید اتاق میگردد. بعد از ثانیه ای نه چندان طولانی کلید را پیدا کرده و بلافاصله درب را باز میکند و نگاهی به داخل می اندازد با صحنه ای که رو به رویش میبیند لحظه ای در جایش خشک میشود.
پسرک که بدون شلوار روی تخت دراز کشیده است، با چشمانی پر از اشک هر دو انگشت وسطش را داخل سوراخ پایین تنه اش فرو کرده بود که با دیدن مرد بلافاصله آن ها را بیرون میکشد و کاملا قرمز میشود.
مرد بلافاصله درب را محکم میبندد و مانع ورود افاسر پلیس میشود و با چهره ای برافروخته و احساس پمپاژ خون در قلبش به آنها خیره میشود و با خنده هایی عصبی با آنها صحبت میکند.)
YOU ARE READING
گام های متزلزل Unsteady steps
Adventure∆ در یک مکان و زمان اشتباه بودن، میتواند به کلی سرنوشت را تغییر دهد ∆ ×داستان پسری دانشجو که برای درس خوندن به یه کشور دیگه میره اما به خاطر یه اشتباه و بد شانسی به عنوان برده ی جنسی در کشوی غریب و دور از آشنا به مدت ۳ سال به فروش میره×