بدون توجه به مسیر، تن سنگین اش را با پاهای بی حسش بر زمین میکشید.
قطرات باران آرام بر سر و شانه اش فرود می آمدند و موج موهایش را طی میکردند.
خیس شده و با درمانده حالی، زیر لب تنها کلمه هارا با دردِ عمیقِ بغضِ گیر کرده در گلویش زجه میزد:_مادر.... پدر.... هیونگ....
.
.
.
.فلش بک، یک ساعت قبل در مسافر خانه
_خب خب پس باید یکم پتهی این جئون شکارچی رو بریزم رو آب نه؟
ته خنده ریزی به لحن بانمک او کرد و بعد با نزدیکتر کشیدن صندلی اش، دست هایش را زیر چانه اش تیکه بر میز زد تا نشان دهد سر و پا گوش است.
هیوم لبخندی به شیرینی رفتار پسر زد و مشغول به هم زدن چایی ترنج و نبات روبه رویش شد:
_خب راستش... زندگی، با جونگی هم خیلی خوب تا نکرده که تعریفی هم داشته باشه...
وقتی یک سالش بود پدر مادرش تو ی درگیری قبیله ای برای کسب قدرت کشته شدن و چند وقت بعد هم پدربزرگش ناپدید شد؛ همه گفتن اون از شدت غم خودکشی کرده...
حالا که فکر میکنم انگار روز های خوشش فقط همون دورانی بود که با مهر دایی و زن داییش بزرگ میشد و شوق مراقبت از پسردایی کوچکش رو داشت.نفس غمگینی کشید و با خیره ماندن بر چرخش محتوای فنجانش، متوجه بهت زدگی پسر نشد.
_تهیونگ... اون پسر کوچولو خيلی شیرین بود و حتا من که فقط همراه کوک دیده بودمش، عاشقش بودم...
اما خب... مطمئنم علاقه ام حتا ذره ای قابل قیاس با ارزشی که برای جونگکوک داشت هم نبود.تهیونگ، گویی که دیگر در این دنیا نبود.
گوش هایش میشنید و چشم هایش جز سیاهی نمیدید.
تصویر چشمانش تار شده بود و غرق در روشنایی کور کنندهی خاطراتش، اختیار عقلش را از دست داده بود تا به هر سو که میخواهد پرسه بزند._جونگ... جونگکوک؟
با حال زاری پرسید و پسر مسافرخانهچی هنوز متوجه حال زارش نبود... ذهنش در خاطرات شیرین قدیم، که حالا بسیار تلخ بنظر میرسدند سیر میکرد و حواسش از دنیای کنونی پرت شده بود که متوجه حال ته نبود.
_آره جونگکوک.
جئون جونگکوک ۲۵ ساله که به اندازهی ۴۰ سال درد کشیده.گوش هایش سوت میکشید و زبانش قفل کرده بود.
میدانست...
میدانست که برای دیدن والدین و هیونگش دهکده و استادش را ترک کرده و دیر یا زود این ملاقات اتفاق می افتاد.
اما حالا... هضم اینکه تمام مدت همراه پشتوانهی امنش بوده و اورا نشناخته، قلبش زخم دیده اش را آزرده میکرد...
ادامه صحبت های هیوم با هر نوت، خنجری تازه به جان احساساتش میزد._اون بچهی مهربون و دوست داشتنی بود که تمام وجودش رو برای محافظت از پسرداییش میزاشت.
اما وقتی از دستش داد...
اون مَرد... واقعن شکست...
مدتها خودشو حبس کرده بود و چیزی نمیخورد.
میگفت منتظر ته میمونه تا بیاد و زورکی به بازار ببرتش تا براش شیرینی کنجدی بخره و اونموقع، اونم میتونه شیرینی بخوره...
ESTÁS LEYENDO
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanficداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...