سوم شخص :
هفتمین روزی بود که سفر در دریا رو دوباره آغاز کرده و به طرف تنگه به راه افتاده بودن .
باد با وزیدن بادبان هارو پر کرده و بدنه ی کشتی رو به آرومی روی امواج دریا ، حرکت میداد .
خورشید مدتی میشد طلوع کرده بود و افراد کشتی احساس گرسنگی میکردن پس با دستور ناخدا ، صبحانه ای متشکل از تخم مرغ و خیارشور و گوشت ماهی ، که از بس در وعده های غذایی خورده بودن دیگه حالشون رو بهم میزد ، روی میز طویلِ یکی از اتاق های بزرگِ کشتی که معمولا محل برگزاری جلسه هاشون هم بود ، چیده شده بود .
غذاهای خوب شامل گوشت نرمِ خوک و گوسفند ، در هفته شاید یکی دوبار شکم دزدای دریایی رو سیر میکرد . به هر حال اونها باید قناعت میکردند .
جونگکوک با نشستن روی میزِ پر از خوراکی و ندیدنِ امگایِ کولی ، اخمی کرد و رو به سورن گفت : بهش گفتی بیاد؟
سورن جواب داد : بهش گفتم شما گفتید که باید بیاد . ولی چیزی نگفت و حتی از جاش تکون نخورد .
جونگکوک به قصدِ رفتن به اتاق امگا ، با خشم از روی صندلیش بلند شد که سورن گفت : ناخدا لطفا اجبارش نکن . شاید بین ما راحت نباشه . من خودم مثل این چند روز غذاشو واسش میبرم .
جونگکوک از روی شونه ش نگاهی به سورن انداخت و با لحن تندی گفت : تو دخالت نکن سورن .
سورن سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت .
جونگکوک به طرف پله ها رفت و با پایین رفتن ازشون ، به سمتِ اتاق امگا چرخید و در رو با شتاب باز کرد که باعث شد امگا که مقابل پنجره ای که منظره ش آبیِ بیکرانی بود ، ایستاده بود سرشو به طرفِ در برگردونه و به فردی که وارد شده بود نگاه کنه .
کولی هنوز همون لباس های اونشبِ نحس تنش بود و موهای به رنگ شبش کمی چرب شده بودن . صورتش شادابیِ قبل رو نداشت و چشمایِ سرخ و ورم کردش نشون از گریه های زیادش میداد .
جونگکوک با قدم های بلندی به سمتِ امگا رفت و با بردنِ دستش تو موهاش ، چنگ محکمی به موهاش زد و کشیدشون که باعث شد اخمی از درد روی صورت امگای نوجوان به وجود بیاد و چشمایِ نمناکشو ببنده .
جونگکوک غرید : چشماتو باز کن کولی .
تهیونگ حرکتی نکرد که باعث شد آلفا موهاشو بیشتر بکشه و امگا واقعا حس میکرد ریشه ی موهاش دارن از پوست سرش جدا میشن .
ناله ای کرد و همزمان با باز کردنِ چشماش ، دستشو روی دست جونگکوک گذاشت و سعی کرد از موهاش جداش کنه : ن .. نکن عوضی
جونگکوک تکخند عصبیی زد : که عوضی هان؟؟
مچ ظریفش رو محکم گرفت و پیچوند که صدای جا به جا شدنِ استخونایِ مچ دستش ، تو گوش هردوشون پیچید .
ESTÁS LEYENDO
"GYPSY" [KOOKV]
Fanfic؛ از خوش شانسی امگای کولی بود یا بدشانسیش ... تهیونگ نمیدونست . بعد از اتفاق هایی که افتاده بود و حسی که در انتها تجربه میکرد ، نمیتونست قضاوت کنه . اما قطعا رفتارهایی که در پانزده سالگیش باهاش شده بود نمیتونست حقش باشه . اون معصوم تر و خام تر از ای...