VIP 16

12 1 0
                                    

***

/آران مای/

(پلک های سنگینم را که انگار با چسب به یکدیگر چسبانده بودند، با همه ی توانم گشودم اما به جز تاریکی چیز دیگری ندیدم. چندین بار پلک زدم تا متوجه شدم تکه پارچه ای چشمانم را پوشانده است. زمزمه های اشخاصی، از فاصله ای نه چندان دور به گوشم می‌رسید،اما تشخیص کلمات برایم سخت بود. تکانی بر تن کوفته ام دادم که با بی حرکت ماندن دستانم متوجه بسته بودن آنها شدم. به شانه ام فشار آوردم و روی زمین نشستم. تلاش کردم با مالیدن سرم به سر شانه هایم، پارچه ای که راه دیدم را مسدود ساخته بود باز کنم. درحالی که در تقلا بودم افکارم برای لحظه ای کنار یکدیگر جمع شدند و متوجه اتفاقی که برایم افتاده بود شدم.
شخصی مرا بیهوش کرده بود و اکنون اینجا نشسته بودم.
وحشت در وجودم اوج گرفت. دستانم را با تلاش های فراوان و احساس سوزش در مچ دستانم، از بند طناب آزاد کردم که بلافاصله سمت چشمانم پرواز کردند و دیدم را روشن ساختند.
با پایین آمدن پارچه، بلافاصله چشمانم در فضای اطرافم چرخید که خود را در انباری ای تاریک و خالی یافتم که با نور کمی که از بین درب آنجا به داخل می‌تابید، کمی قابل تشخیصش کرده بود.
از روی زمین بلند شدم و با قدم هایی بی صدا به سمت درب رفتم که سخنان افراد پشت آن برایم واضح شد.)

-یعنی تا وقتی قبول نکنه ادامه بدیم؟

-نزار دوباره توضیح بدم، من اون پول لعنتی رو می‌خوام، فهمیدی؟

-باشه باشه

(حرف هایشان با چرخیدن سر یکی از آنها و دیدن نیمی از صورت من که از لای درب درحال تماشای آنها بودم، قطع شد و توجهشان به من جلب شد.
مردی نسبتاً درشت هیکل که ریش کم پشت و چندش آوری داشت به سرعت سرش را از من چرخاند و صورتش را از من پنهان کرد و برای مرد بزرگ کناری اش که ماسکی مشکی سرش را پوشانده بود و فقط چشمان و لب هایش مشخص بود، زمزمه کرد)

-کارتو درست انجام بده

(با دور شدن مرد چندش آور، آن مرد ماسک دار که کیسه وسایلی در دست داشت به آرامی به سمت انبار آمد.
ناخواسته گام هایم با حالت هشدار به سمت عقب سر خوردند و سرم را برای پیدا کردن راهی در اطراف انبار چرخاندم.
غافل از راه فرار و یا حتی یک چیز کوچک برای دفاع از خود.
دیگر برای فکر کردن دیر شده بود. با باز شدن درب انبار و وارد شدن مرد ماسک دار، قدم هایی با نزدیک شدنش به عقب برداشتم که با برخورد پشتم به دیوار سرد متوجه پایان راه شدم.
مرد به آرامی به من نزدیک و نزدیک تر می‌شد که به خاطر استرس فراوان و پیچشی که در دلم احساس میکردم، حالت تهوع گرفتم.
مرد به آرامی دستش را سمت من دراز کرد و موهایم را در چنگش گرفت و سمت خود کشید.
با درد کشیده شدن موهایم چند قدم به او نزدیک شدم که یک قیچی از کیسه ای که روی زمین انداخته بود بیرون آورد.)

گام های متزلزل Unsteady stepsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora