New hope ♡♡pt23

109 10 4
                                    


* صبح روز بعد محل زندگی تهیونگ:

جونگکوک با درد شدید ناشی از زخم پهلوی شکمش و سایر کبودی ها و له شدگی های عضلات و تاندون هاش به هوش اومد ؛ چشماش رو که به سختی باز کرد خودش رو توی یه اتاق بزرگ و لاکچری دید ؛ به سختی زیاد سرش و بالاتنه اش رو تکون داد تا بتونه روی تخت خواب بشینه همینطور که درحال بلند شدن بود صدای آخ بلندی از دهانش بیرون اومد که بلافاصله در اتاق خواب توسط تهیونگ باز شد و پسر بزرگتر با یه جعبه بزرگ وارد اتاق شد ؛ تا جونگکوک رو دید که مشغول بلند شدن و همزمان درد کشیدنه ؛ جعبه رو یه گوشه گذاشت و به سمت جونگکوک دوید فورا دست دیگه پسر رو گرفت و به او کمک تا بشینه ؛ سپس با لحن عصبانی اما آرومی رو به جونگکوک گفت:

_ هی پسر نکنه تو این چند سالی که من نبودم علاوه بر من عقلتم از دست داری؟ ها؟ آخه چرا از جات بلند میشی؟؟ بذار کمکت کنم دوباره دراز بکشی اینجوری دردت کمتر می.....
_ نه هیونگ راحتم ؛ اینجوری بهتر میتونم ببینمت:))
جونگکوک در حالی که از شدت درد تمام عضلات بدنش تیر می کشیدند اما با چشمای گرد و کهکشانی اش به صورت تهیونگ زل زد و با لحن ملایمی گفت

_ نه هیونگ راحتم ؛ اینجوری بهتر میتونم ببینمت:)) جونگکوک در حالی که از شدت درد تمام عضلات بدنش تیر می کشیدند اما با چشمای گرد و کهکشانی اش به صورت تهیونگ زل زد و با لحن ملایمی گفت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_ آیششش از دست تو .... خیله خب بابا هرچقدر دلت میخواد نگام کن ولی قبلش باید پیرهنتو دربیارم و پانسمان تو عوض کنم ... خب بذار ببینم...

تهیونگ نیم نگاهی به جونگکوک که همچنان خیره به چهره اش مونده بود انداخت و کمی به جونگکوک نزدیک تر شد دکمه های لباس خواب جونگکوک رو به آرومی باز کرد و کمکش کرد تا از تنش در بیاره ؛ جعبه کمک های اولیه رو باز کرد و از داخلش گاز و چسب بیرون آورد و با حوصله پانسمان پسر رو عوض کرد .
تهیونگ سرش رو بالا آورد که دوباره با نگاه خیره جونگکوک رو به رو شد ؛ نگاه های دو پسر برای چند دقیقه بهم دوخته شد که سکوت بینشون با صدای جونگکوک شکست:

_ چرا رفتی ته؟؟ کجا رفتی؟؟.... ۷ سال پیش کجا رفتی؟ چرااا ..هق .... چرا بی خبر از من رفتی؟ میدونی .... میدونی تو این ۷ سال چی کشیدمم؟؟
چقدر نگران و دلواپس ات بودم که تو الان کجایی ...حالت چطوره ... داری چیکار میکنی؟؟
منو با هزارتا سوال بدون جواب همینجور تنها ول کردی و رفتی؟ مگه من تنها رفیق و خانواده ات نبودم؟ هااا؟ چرا ساکتی ؟ خواهش میکنم یه چیزی بگو....
_ تو از هیچی خبر نداری انقدر زود قضاوت نکن.‌..
_ خب ... خب پس خودت بهم بگو تا خبردار شم ‌‌‌...
_ دیگه واسه گفتن این چیزا خیلی دیره .... از همون راهی که اومدی هرچه زودتر از این جهنم دره برگرد قبل از اینکه دیر بشه....
_ اصلااا معلوم هست چی میگی؟؟؟ اینهمه سال دنبالت گشتم تا پیدات کنم حالا همینقدر راحت میگی بذارم برم؟ هاا .... خیلی جالبی تو... حتی فکرشم نکن دیگه یه ثانیه بخوام ولت کنم و تنهات بذارم
_ تو هیچی نمیدونی جونگکوک.... فکر کردی اومدم اینجا گشت و گذار؟ خودتو ببین! ببین آدمای جک باهات چیکار کردن؟ اینا آدمای خطرناکی ان نمیتونم بذارم به تو هم مثل خودم آسیب بزنن تو بعد ته جون تنها خونواده ای هستی که دارم .... نمیخوام .... نمیخوام از دستت بدم .... چرا اینو نمیفهمی آخه؟ فکر میکنی چرا این سالها چیزی بهت نگفتم هوم؟ حتما فکر میکردی تورو یادم رفته بود آره؟... همش به خاطر این بود که میدونستم به محض اینکه بفهمی اینجام دنبالم راه میوفتی و دوباره خودتو قاطی مشکلات من میکنی ...

 On the green road    🔳  (VKook)Where stories live. Discover now