تقریبا احساس میکرد که زیر فشار دست های دیگری چیزی نمانده که له شود که دوباره ان نفس گرم را احساس کرد که ادامه داد "خیلی دنبالت گشتم ...بانو ژانگ چینگ چیان!"
سعی کرد خودش را آزاد کند ولی دیگری محکم تر او را در آغوش گرفت و گفت "اینقدر وول نخور!"بعد از این شخص یک دستش را دور کمر او حلقه کرد و او را از روی زمین بلند کرد و با خود برد. زمین پر از جنازه و خون بود ؛حتی روی برگ ها و گلبرگ های گل و گیاهان هم خون پاشیده شده بود و بوته گل صد تومنی که هائو همراه مادرش کاشته بود هم کاملا قرمز شده بود و دیگر هیچ قسمت سفیدی بر روی ان باقی نمانده بود.حوض کوچک بیرون تالار آینده ،به جای اب زلال و شفاف خون گریه میکرد و ماهی های داخل حوض مرده بودن. این مرد دیوانه حتی به ماهی های حوض هم رحم نکرده بود!
هائو کاملا متوجه شده بود که این مرد غریبه او را به سمت انبار غلات عمارت میبرد.وقتی وارد انبار شدند مرد کمرش را رها کرد و او را روی زمین گذاشت و گفت "بانو واقعا شایسته تمجید شدن هستن ... واقعا خیلی زیبا هستید"
هائو دستش را به چند حالت تغییر داد تا به او بگوید
<میخوای منو بکشی؟ پس زودتر اینکارو بکن!>
"بکشمت! حیفه اگه بکشمت! فعلا زنده ات ممکنه ارزش بیشتری داشته باشه. در ضمن من الانشم افراد زیادی رو کشتم؛اگه یه نفرم زنده نذارم ، درباره ام چی میگن؟میگن من یه وحشی بی رحمم که به یه دختر لال هم رحم نکردم..."(نویسنده:مگه الانشم نیستی؟)
"..."
"حتما فکر میکنی که من بی دلیل خون ریختم ...ولی منم دلایل خودمو داشتم. به هر حال فعلا نمی کشمت؛به شرطی که دردسر درست نکنی. باشه؟"
هائو سرش را برگردوند و زانو هایش را در آغوش گرفت. واقعا بی ازار و معصوم به نظر میرسید و تا حدودی رقت انگیز.
"هاه...بی خیال، چرا دارم با یه دختر بچه سر و کله میزنم؟ دستاتو بده من..."
با طنابی معلوم نیست کی و از کجا برداشته بودش دستان هائو را بست ولی وقتی به دستان ظریف ، لاغر و سفید هائو خیره شد ناخواسته طناب را ارام تر بست.بلند شد و به سمت خروجی رفت و یک نگهبان را مامور کرد تا از او مراقبت کنند.
در ان لحظه هائو دیگر هیچ توانی در خود نمیدید؛ او در چند ساعت پدر و مادرش را از دست داده بود و حالا مثل یه پرنده در قفس در چنگال های قاتل پدر و مادرش بود!لحظه ای به طناب هایی که دور دست هایش پیچیده شده بود خیره ماند و بلافاصله زد زیر گریه! او یک پسر بود ولی تمام عمرش مثل یک دختر رفتار کرده بود پس طبیعی بود که نداند در این لحظه باید چه کند و اینقدر پریشان بود که هیچ کار دیگری جز اشک ریختن برای انجام نداشت.
دیگر هوا تقریبا تاریک شده بود که سرباز جلو امد "بلند شو همرام بیا"
هائو بدون هیچ فکر بلند شد و راه افتاد. کاملا مشخص بود که دارد به سمت خروجی اقامتگاه میروند، بلاخره جلوی دروازه های عمارت ،هائو جمعیتی از سربازان را دید اماده حرکت هستند؛ یعنی به همین زودی میخوان برگردن؟ اگه اینطور باشد یعنی الان کاملا در عمارت مستقر شدن و کسی را برای مراقبت از شهر پیدا کردند؟به هر حال حتی اگر هائو میخواست از این چیز ها سر دربیاورد باز هم کسی نبود که جوابش را بدهد پس فقط سکوت اختیار کرد.
أنت تقرأ
Love & Hate you | HAOBIN (ZB1)
عاطفية"دوستت دارم با تمام وجودم و بیشتر از جان خودم ولی.... تو بودی که پدر و مادرمو کشتی..... تو بودی که شهرمو نابود کردی..... تو بودی که هر چیزی که میشناختمو میدونستمو از بین بردی و نقض کردی ..... همیشه تو بودی.... پس چرا عاشقت شدم؟... چرا فقط منم نکشتی؟...