شب با نشاطیه. انقدر شاده که یه عالمه آدم تو این کلابِ بزرگ هستند. پسرا و دخترا با غریبه ها میرقصند، از ته قلبشون میخونند، انقدر مینوشند که گاهی تگری میزنند و بعضی ازشون، خوب.. گوشه موشه ها دارن کارایی میکنند که تو جمع نباید انجام داد و احتمالا فردا صبح از همه ی کرده ها و نکرده هاشون پشیمون میشند.برعکس خوشحالیی که همه داشتن اونجا حس میکردند، یه پسری روی چهارپایه ی جلوی جزیره نشسته بود. ولی به جای اینکه بنوشه تا خوشحال بشه، دوازدهمین پیک ودکا رو در حالی مینوشید که چشماش از گریه قرمز شده بودند. خیلی حس پس زده شدن و داغون بودن داشت. حس خیانت رو درک میکرد چون دوست پسر چهار سالش به خاطر یه دلیل خیلی مسخره باهاش کات کرده بود.
پسره دقیقا امروز، توی روز سالگردشون باهاش بهم زده بود.
پس اون اینجاست و با نوشیدن هر چی احساس داره رو پس میزنه. ذهنش خالی و بی جواب و حتی با اینکه خیلی نامعقول به نظر میرسید باز نمیتونست از نوشیدن دست برداره.
پسر میخواست سیزدهمین پیک رو براش بریزه که یهویی یه پسر دیگه کنارش نشست. بهش چپ چپ نگاه کرد و خوشبختانه ذهنش هنوز میتونست بفهمه که این پسره هم مثل خودش گریه میکرد. اول میخواست کیشِش کنه ولی بعد اینکه دورش یه هاله ی سیاه دید حس بدی گرفت و دلش خواست که آرومش کنه. شایدم بعدش سرشو با غر غر کردن درباره ی اینکه دوست پسرش- دوست پسر قبلیش چیکار کرده بترکونه.
"ه-هی"
سکسکه کرد.غریبه نادیدش گرفت که باعث شود اخماش بره توهم ولی دوباره میخواست تلاش کنه توجهشو جلب کنه پس به صدا کردنش ادامه داد.
"هی"
لباشو آویزون کرد.
"چ-چرا *سکسکه* داری گر-گریه *سکسکه* گریه میکنی؟"غریبه هنوز نادیدش میگرفت و یه بطری از نمیدونم چی که مطمئناً الکل بود رو یه نفس نوشید.
فکر کرد نتونسته توجهشو جلب کنه پس دست از سر پسره برداشت و یه پیک دیگه برای خودش ریخت. وقتی دید که نوشیدنی روی میز ریخته نه تو لیوان خندش گرفت.
"اوپس"به خاطر همین توجه غریبه بهش جلب شد ولی اینبار دیگه براش مهم نبود.
"تو!"
پسر داد زد و انگشتشو یه جوری سمتش گرفت انگار متهم بود.
"چرا ا-اینجوری حرومش ک-کردی؟""ها؟"
"چرا باید حرومش *سکسکه* کنی؟ مگه چیکارت کرده *سکسکه* بود؟"
لبش رو آویزون کرد و به پسری که بهش چشم غره میرفت، نگاه کرد.
"عمدی نبود.""ولی تو انجامش دادی!"
پسر یه جورایی عصبانی و تند حرف میزد.
" ولی تو حرومش کردی درحالی که اون هیچکارت نکرده بود! احتمالا فقط میخواسته چیزی که میخوایو بهت بده و خوشحال نگهت داره ولی هیچکدومش برات مهم نبود. تو فقط میخوای باهاش بازی کنی وقتی کارت تموم شد دورش بندازی. میدونی چیه؟ تو خیلی شبیه دوست پسر قبلیمی"
همشونو بی مکث داد زد و یه جوری جدی به نظر میرسید که هیچکس فکر نمیکرد که در حقیقت سگ مسته.
YOU ARE READING
فقط اتفاق افتاد || یونبین
General Fictionترجمه شده هیچوقت فکرشو نمیکردن که یه شب مستی به همچین چیزی منجر بشه.