بدترین ایده

284 53 17
                                    

ساعت ها بود که به دیوار زل زده بود با انگشت هاش بازی می‌کرد
فقط پشیمون بود همین نگران سلامتی جونگ کوک بود از اینکه مثل یک ترسو فرار کرده بود پشیمون بود قطره اشکی از روی گونه هاش پایین اومد
+ب....باید...چیکار کنم؟
اگه بلایی سر جونگ ‌کوک میومد هیچوقت خودش رو نمیبخشید زمان مثل باد می گذشت و توی هر ثانیه جیمین نگران تر میشد
برات پیراشکی گرفتم

+ممنون ته اما اشتها ندارم

•هی از صبح تاحالا چیزی نخوردی...امتحانش کن!
بلند شد و نشست و شروع به خوردن پیراشکی ها کرد اره واقعا گرسنه بود انگار که سالها بود غذا نخورده بود تهیونگ با تعجب به جیمین نگاه می کرد
در عرض ۵ دقیقه تمام پیراشکی ها تموم شد جیمین نگاهی به ظرف خالی و توی دستش انداخت خجالت کشید مثلا اشتها نداشت!
میخوای دوباره برات بگیرم؟

+نه نه ممنون سیر شدم

مطمئنی؟

+اره

•خیلی خب هرطور راحتی
حرف نزدن توی این موقعیت بهتر بود تا اینکه بخواد کلمه ای به زبون بیاره و خجالت بکشه
با گوشیش ور میرفت و خودشو مشغول می کرد
•هنوز خبری نشده؟

+نه...
دوست نداشت چیز های بدی بشنوه پس خودش هم زیاد پیگیر قضیه نشد
یاد یکی از سوال هایی که باید از تهیونگ می پرسید افتاد
+ته...

•بله؟

+تو هوسوک و یونگی رو توی این چند وقت دیدی؟
چهره ی تهیونگ عوض شد تماس چشمی ای که با جیمین داشت رو قطع کرد و گوشه ی دیگه ای رو نگاه کرد تو فکر رفت
+تهیونگ؟تو فکری؟
گلوش صاف کرد و سمت جیمین برگشت لبخند کوچیکی زد
•حواسم نبود...سوالت چی بود؟

+گفتم هوسوک و یونگی رو دیدی؟

•نه...ندیدم آخرین بار خیلی سال پیش بود فقط یکبار ملاقات یونگی‌رفتم که اونم‌سال ۲۰۱۸ بود دیگه هیچی ازشون نشنیدم...برای چی میپرسی؟

+هیچی....همینطور
چرا به تهیونگ شک کرد؟ایا واقعا اون حقیقت رو می گفت؟ احساس می کرد که تهیونگ چیز های بیشتری برای گفتن داره اما به زبون نمیاره
•تو چی؟اونارو دیدی؟

+فقط یکبار درواقع هوسوک

•شنیدم توی فرانسه زندگی می کنه

+اره...اونجا زندگی می کنه

گاهی وقت ها خواب چندسال پیش رو میبینم مثلا یکی از خواب هایی که خیلی برام تکرار میشه روز تولد منه هیچوقت یادم نمیره که چطور منو سوپرایز کردین
لبخند کوچیک تهیونگ حالا تبدیل به لبخند تلخی شده بود صداش میلرزید انگار بغض کرده بود انقدر یادآوری اون زمان ها برای تهیونگ سخت بود؟
جیمین هم اهی کشید با اینکه کثافت کاری های زیادی کرده بود اما بخشی از خاطرات خوبش هیچوقت نمی تونست فراموش کنه
+اون روز خیلی استرس کشیدم تا سوپرایز تولدت خراب نشه

𝗠𝗿. 𝗣𝗮𝗿𝗸'𝘀 𝗴𝗿𝘂𝗺𝗽𝘆 𝗵𝘂𝘀𝗯𝗮𝗻𝗱|𝗞𝗼𝗼𝗸𝗺𝗶𝗻Where stories live. Discover now