قسمت شانزدهم

121 7 1
                                    

قسمت شانزده: «آن‌که می‌داد تو را حُسن و نمی‌داد وفا
کاشکی فکر من عاشق و شیدا می‌کرد
یا نمی‌داد تو را این‌همه بیداد گری
یا مرا در غم عشق تو شکیبا می‌کرد.»

-عماد خراسانی

***

‎عطر گل‌های فریزیای رایحه‌ی شاهزاده، پژمرده‌تر از هروقتی در اتاق به مشام می‌رسید و بال‌های قدرتش تسلیمِ جاذبه‌ی ترس ازدست‌دادن تهیونگ شده بودن. صدای شعله‌های آتش  شومینه سکوت رو‌ می‌شکست، در تاریکی اتاق، به چهره‌ی آلفا و جفتش نور می‌داد و پسر امگا بدون اینکه از به‌خطرافتادن جانش بعد از شنیدن ماجرا ذرّه‌ای ترسیده باشه، فقط به دوباره‌سرزنده‌شدن عطر فریزیا‌های وجود خدای قلبش فکر می‌کرد. اون عطر پژمرده، بهش حسّ غربت می‌داد و راهی جز کمک گرفتن از لب‌هاش به ذهنش نرسید. تکرار نُت نوازش‌ گردن جونگ‌کوک با غنچه‌های سرخ‌رنگش، از مجموع اون نُت‌های سَبُکِ بوسه، قطعه‌ای عاشقانه روی پوست گردن جونگ‌کوک می‌ساختن.
گرمای لب‌های تهیونگ، روی گردن پسر بزرگ‌تر بود و دست‌های شاهزاده، بین موهای اون. با ردّ نوازشی که اون غنچه‌ی سرخ رنگ، روی پوستش به جا گذاشت، از حس شیرینش انگشت‌هاش بین موهای امگاش قفل شدن أمّا نه اون‌قدر که باعث آزاردیدنش بشن. هر دو نفرشون به این یادآوری مالکیّت و ابرازِوجود نیاز داشتن تا حضور همدیگه رو باور کنن.

‎«پس... هوجین قصد کشتنم رو داشت؟»

پسر کوچک‌تر این رو پرسید و ‎جونگ‌کوک مثل شخصی گرفتار اعتیاد که برای کاهش دردش به مخدّرش نیاز داشت، تهیونگ رو بیش‌تر به خودش فشرد تا از دردِ روح وابسته‌ی خودش کم‌ کنه و به‌جای جواب‌دادن بهش، سرش رو برای بوسیدن موهای تهیونگی که سرش رو روی شانه‌ی آلفاش گذاشته بود، خم‌ کرد.

‎«هوجین از افرادی بالاتر از خودش دستور می‌گرفت؛ نمی‌دونست قصد اون‌ها به‌قتل‌رسوندن توئه و با وعده‌ی دادن سهام شرکتی که سال‌هاست اون رو‌می‌خواد، فریبش داده بودن تا هم خودش از تو سوءاستفاده کنه و هم بعد از تمام‌شدن کارش، به اون‌ها تحویلت بده؛ افرادی که ظاهراً با من مشکلی دارن و می‌خواستن از تو به‌عنوان نقطه‌ضعفم استفاده کنن. من هم با کمک هانجو، وانمود کردم جفت حقیقیم تو نیستی تا حواسشون رو ازت پرت کنم. هنوز ردّی از اون افراد نداریم برای اینکه شماره‌های غیرقابل‌ردیابی استفاده می‌کنن و سِروِرهای خطوط تلفنی‌شون توی قلمروی خودمون نیست که به‌راحتی قابل دسترسی باشن. مجبور شدم هوجین رو آزاد کنم تا پیغامم رو بهشون برسونه و بعد از اون، دوباره دستگیرش می‌کنیم.»

‎جونگ‌کوک مثل خیلی‌ها نبود! این جمله‌ی کلیشه‌ای که می‌گفت ' هرکسی که بیش‌تر دوستت داره به همون‌مقدار هم آزارت می‌ده ' رو قبول نداشت. باورش این بود که هرقدر بیش‌تر کسی رو دوست داشته باشه، به همون اندازه هم باید دلیل آرامشش بشه.
می‌دونست عشق دیوانه‌وار تهیونگ، با شنیدن حقیقت، سر به جنون می‌کشه و برای همین تصمیم‌گرفت تمام واقعیّت ماجرا رو تعریف نکنه.

‎«مطمئنّی هوجین... باهاشون تماس می‌گیره و اون فایل صوتی که هانجو بعد از ملاقاتش براش می‌فرسته رو بهشون می‌رسونه؟»

تردید نداشت! بعد از بی‌هوش‌شدن هوجین، وقتی دندان نیشش رو درون پوست مرد آلفا فروبرد، بزاقش رو‌ وارد خون اون کرد،‌ بعد از زندانی‌کردن هوجین، توی وعده‌های غذایی‌اش به مدّت یک هفته، پودرِ گلبرگ‌های فریزیا ریخت و مقداری از خونِ مرد آلفا رو برداشت. رایحه‌ی هوجین، گل ارکیده بود و شاهزاده بعد از نوشیدن دمنوشی ترکیب‌شده از گل ارکیده و‌خونِ هوجین، می‌تونست یک بار تسلّط به ذهنش رو به عهده بگیر؛ ألبتّه  نه سلطه‌ای که به‌واسطه‌ی قدرت و گرگ سرخ بودنش، داشت، بلکه سلطه‌ای که سبب می‌شد رفتار هوجین کاملاً طبیعی و ارادی به‌نظر برسه؛ پس فقط کافی بود اراده کنه مردِ آلفا، فایل صوتی رو به دست اون افراد، برسونه؛ شاهزاده فقط کوتاه گفت:

‎«ذهنت رو به‌خاطرش مغشوش و مشغول نکن.»

‎اون نمی‌خواست تلخیِ رنج، رد خودش رو در لحظات معشوقش به جا بگذاره؛ بال‌های ظریف پروانه‌ی بال‌شیشه‌ای شاهزاده، توان نگه‌داشتن دلهره‌ای جدید رو نداشتن. می‌خواست تکیه‌گاهی باشه که رز سفید و رنجیده‌اش جانی دوباره بگیره، سبز بشه و بایسته. با هربار لیزخوردن و سَرخَم‌کردنش جونگ‌کوک می‌خواست دستش رو نگه داره و اجازه نده گلبرگی از غنچه‌ی وجودش زمین بیفته. دشمنِ زندگی تا اون لحظه به ریشه‌های گل شاهزاده آفَت زده بود و پسر بزرگ‌تر نه از روی ترحّم! بلکه از روی دوست‌داشتنی که حتّی قِصه‌ها هم مشابهش رو بین خطوط و‌کلمات خودشون ندیده بودن، می‌خواست هرچیزی که اون ریشه‌ها و وجود لطیف، برای دوباره سرزنده‌شدن نیاز داشتن رو بهشون ببخشه؛ پس بحث بینشون رو تغییر داد.

‎«قبل از اینکه فراموش کنم باید بهت بگم؛ هروقت خواستی برگردی دانشگاه، فقط کافیه اراده کنی تا همه‌چیز برات مُهَیّا بشه. نگران امنیّتت هم نباش.»

‎خشونت فقط صدای بلند و ضرب و شتم نبود؛ خشونت می‌تونست همین باشه که تهیونگ رو به بهانه‌ی ناأمنی و ترس از إتّفاقاتی که ممکن بود براش بیفته، محدود کنه. اون نمی‌تونست پروانه‌اش رو دور از همه نگه داره تا مبادا آسیبی نبینه؛ به‌عنوان شاهزاده کارهای زیادی ازش برمی‌اومد و باید زودتر این مشکل رو رفع می‌کرد تا آزادی رو به معشوقش برگردونه. تهیونگ می‌خواست به آزمایشگاهش برگرده و تصمیم داشت تحصیلاتش رو ادامه بده. شخصیّت پسر کوچک‌تر، اجتماعی بود و جونگ‌کوک، تمام سنگ‌هایی که از دست‌های زندگی، سمت پروانه‌اش پرت می‌شدن رو خُرد می‌کرد و به خاک برمی‌گردوند تا معشوقش آزاد باشه.

‎«ذهنم به‌اندازه‌ی کافی برای خوندن درس، تمرکز نداره. تمام‌حواسم پرتِ توئه؛ اینکه دلیل دشمنی‌شون باهات، چی می‌تونه باشه.»

‎می‌دونست تهیونگ‌ رو‌ با حرف‌هاش نگران کرده و به قلب پروانه‌های وجود معشوق پری‌زاده‌اش آسیب زده؛ باید دوباره انگیزه‌ای پیدا می‌کرد تا اون پروانه‌های مُرده رو احیا کنه و به اون پیله‌های رسیده یا نرسیده زندگی بده؛ پس جور دیگه‌ای نشست، صورت امگاش رو بین دست‌هاش گرفت و گونه‌هاش رو با سرانگشت‌های شست‌هاش نوازش کرد.

‎«من خوبم. تمامِ زندگی تو، فقط من نیستم اِما! چشم‌هات رو باز کن و ببین به‌خاطرم چه فرصت‌هایی رو داری از دست می‌دی!»

کنار جونگ‌کوک حتّی سردنشدن دمنوش گل مینای موردعلاقه‌ی معشوقش هم براش رنگ دغدغه‌ای عاشقانه می‌گرفت؛ از روی میز برش داشت تا به بهانه‌ی این‌ کار، از شاهزاده فرار کنه و با کلافگی جواب داد:

‎«تمام زندگی من، دقیقاً فقط تویی!»

‎پسر آلفا نمی‌تونست از دم‌نوش گل میناش - حتّی سردشده - دست بکشه؛ اون رو از آفتابگردانش گرفت، یک‌سره فنجان رو سرکشید و لیوان رو روی میز برگردوند. تهیونگ به بهانه‌ی بیرون‌بردن فنجان که حتّی وظیفه‌اش هم نبود، برش داشت. دستش رو نوازش‌وار لبه‌ی فنجان و روی ردّ لب‌های شاهزاده‌اش کشید و خواست از جا بلند بشه أمّا جونگ‌کوک مانعش شد.

خودش روی کاناپه‌ی یشمی‌رنگ و سلطنتی دراز کشید و پسر کوچک‌تر رو‌ هم در آغوشش گرفت. تارهای مویی که بی‌هوا روی صورتِ ماه‌گونِ خدای ماهش نشسته بودن رو با سرانگشت‌هاش کنار زد و کمرش رو نوازش کرد. دلش می‌خواست تهیونگ‌ رو‌ مثل قلب و ‌پاره‌ای از وجودش به خودش پیوند بزنه تا بتونه هرلحظه مواظبش باشه. می‌دونست و مطمئن بود روح و جسمش اون پیوند رو پس نمی‌زنن چون فرشته‌اش، بخشی از وجود اونه! پس با خودش و بی‌صدا گفت:

‎«تو، پاره‌ای از وجود من هستی؛ در کالبُدی پری‌زاده و بی‌حدّومرز، زیباتر!»

‎بعد از اون، دستش رو زیر چانه‌ی خوش‌تراش پسرخاله‌اش برد و شعر بوسه‌ی عاشقه‌اش رو‌گوشه‌ی لب‌های بوسیدنی‌اش، زمزمه کرد. صدای لغزیدن لب‌هاشون روی همدیگه، بین صوت شعله‌های آتیش داخل شومینه گم می‌شد و تهیونگ‌ بعد ازگذاشتن کف دست‌هاش روی قفسه‌ی سینه‌ی جونگ‌کوک و گاز آهسته‌ای که از لب پایینش گرفته شد، پیراهن شاهزاده رو بین مُشت‌هاش گرفت. پسر آلفا دستش رو‌ پشت‌سر معشوقش برد و بعد از نزدیک‌ترکردنش به خودش، با سرانگشت‌هاش پوست گردنش رو نوازش داد. روی تندیس غنچه‌های سرخ و بی‌قرارِ  هم، با اون لب‌های داغ، نقشِ آتش می‌زدن و وقتی به‌اجبارِ نفس‌کم‌آوردن از هم جدا شدن، خیسی لب‌های سرخ‌ترشده‌شون باوجود نور ملایم اتاق، به چشم می‌اومد.
تهیونگ، لب پایین خودش رو به دندان کشید تا بزاق جامونده‌اش از جونگ‌کوک رو چشیده باشه و باد از گذاشتن یک پاش بین پاهای آلفاش، سرش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت.
‎جونگ‌کوک هم‌زمان گشت‌وگذار انگشت‌هاش بین شهر ابریشم‌های سیاه تهیونگ، با خودش بی‌صدا گفت:

‎«تو، آبیِ دریایی من بودی و من، آن زردِ نمادِ بی‌مذهبان سده‌ی میانه و‌ صلیب‌ها! حالا، من همان زردی هستم که روزی معنای بیماری، رنج، ترس و بی‌تعادلی داشت أمّا در عشقِ آبیِ تو، غرق و سبز شد... جان گرفت! جانَش شدی... سنگ بودم، شیشه‌ام کردی! شیشه شدم و تو، نوری که از میانِ وجودم گذشتی و بینِ ذرّات بی‌رنگم، هفت رنگِ رنگین‌کمان را به تصویر کشیدی. مواظب رنگ‌هایت می‌مانم تا مبادا روزگارت خاکستری شود و سیاه.»

***

‎به اتاق مشترکشون برگشته بودن و آمااده‌ی خوابیدن می‌شدن. پسر بزرگ‌تر به یاد آورد که تهیونگ دلش می‌خواست گاهی با بالاتنه‌ی برهنه، شب‌ها کنار هم بخوابن؛ پس وقتی از دمای اتاق و گرمای متناسبش مطمئن شد، بعد از درآوردن پیراهن ابریشم سرمه‌ای‌رنگ خودش، پشت‌سر معشوقش که مقابل آینه بود، ایستاد. دستش رو دور بدنش حلقه و دکمه‌هاش رو از پایین به بالا باز کرد.
سرانگشت‌هاش رو نوازش‌وار روی خطوط بین عضلات نه‌چندان برجسته‌اش کشید و بعد از بیرون‌آوردن پیراهنِ ساتنِ آبی پسر کوچک‌تر، چند بوسه‌ی متوالی روی سرشانه‌ی برهنه‌اش نشوند. اون آغوش‌ها و بوسه‌ها، جنسِ نیاز نداشتن؛ رنگشون رنگِ آرامش، نوازش و ابرازعشق بود؛ برهنه کنار هم خوابیدن و اصطکاک پوست‌هاشون با هم بدون هیچ مانعی و ألبتّه بدون قصد رابطه‌ی جنسی، باعث می‌شد صمیمیّت و احتیاجشون برای بودن کنار هم، بیش‌تر بشه.
بعد از اینکه پیراهن تهیونگ رو هم بیرون آورد، بیش‌تر از قبل بهش نزدیک شد و اون رو در آغوشش فشرد؛ به‌قدری که پسر کوچک‌تر با پوستش ضربان‌های شدّت‌گرفته‌ی قلب آلفاش رو حس می‌کرد أمّا حتّی نمی‌دونست دلیلِ اون تپش‌های تندشده، عشقه! نمی‌دونست این، روحِ دل‌گرم‌شده‌ی شاهزاده‌است که معشوقش رو آغوش گرفته... پسر کوچک‌تر توی آغوش موردعلاقه‌اش چرخید و روی قفسه‌ی سینه‌ی آلفاش، با سرانگشت اشاره‌اش قلبی کشید. جونگ‌کوک دست معشوقش رو روی قلب به‌تپش‌افتاده‌ی خودش گذاشت و‌ با  دست آزادش، موهای کمی بلندشده‌ی آفتابگردانش رو پشت گوشش فرستاد. باید بیش‌تر دنبال راه‌هایی می‌گشت که بدون گفتن هیچ حرفی، به معشوقش بگه دوستش داره و‌ به گرگش لعنت فرستاد چراکه آفتابگردانش گمان می‌کرد دلیل تمام محبّت‌های شاهزاده، علاقه‌ی گرگش به جفتشه!
لاله‌ی گوشش تهیونگ رو بوسید و بدون فاصله‌گرفتن ازش زمزمه کرد:

‎«با تو باید توی رویا زندگی کرد؛ نه واقعیّت. واقعیّت، اون‌قدر تلخه که شیرینی‌هات رو ازت رو می‌گیره.»

‎به‌خاطر اینکه اختلافی در قدّشون نداشتن، پسر امگا یک دستش رو کنار گوش آلفاش گذاشت و بعد از نزدیک‌بردن لب‌هاش با صدایی آهسته پرسید:

‎«شیرینی‌هام؟! مثل چی؟»

وجودِ گُلِ شاهزاده، مطمئنّاً شهدی شیرین داشت که اون‌طور به قلب می‌نشست. در آغوشش گرفتش و درحالی‌که آهسته و با احتیاط قدم برمی‌داشت تا به تخت برسن، جواب داد:

‎«خنده‌هات؛ شیرین‌ترین بخش از وجودت عزیزترینِ گرگ سرخ پنجم.»

‎' عزیزترینِ گرگ سرخ پنجم ' به‌قدری برای پسر کوچک‌تر زیبا به‌نظر رسید که عطر گلبرگ‌های رایحه‌اش جانی دوباره گرفتن و‌ جونگ‌کوک هم این رو‌متوجّه شد. نتونست بهش بگه تو ' عزیزترینِ من نه! عزیزتر از جانم هستی برای من ' و فقط باز هم با خودش گفت:

‎«عمرم اگر چهره داشت، خط‌به‌خط نقش تو را می‌گرفت. ساده بگویم؛ تو... جانِ منی!»

‎شاهزاده، آوای اشک‌ریختن بی‌صدای معشوقش از شوق رو‌ نشنید؛ وگرنه قلبِش آغشته به خون می‌شد و روی لب‌های کوهِ دردِ مقابلش که فقط با کلمه‌ای ساده خوش‌حال شده بود، با ابراز عشقش لبخند می‌نشوند.
‎کنار هم خوابیدن و تهیونگ برای پنهان‌کردن حسّ چشم‌هاش، دلتنگی‌اش رو بهانه کرد و‌ از تاریکی اتاق، ممنون بود.
نفس آسوده‌ای کشید و صوتش طنین انداخت.

‎«چشم‌هام داشتن از ندیدنت خفه می‌شدن. بالأخره نفس کشیدن.»

‎شاهزاده محکم‌تر در آغوش گرفتش؛ باید محکم‌تر بغلش می‌کرد؛ اون‌قدر محکم‌تر که تهیونگ‌ بتونه صدای خُرد شدن د‌تنگی‌هاش رو بشنوه! تهیونگ، یخِ اطراف قلب شاهزاده رو با هر رفتار و کلمه‌اش ذوب می‌کرد و اون رو دوباره به زندگی برمی‌گردوند. برای قلبی مُرده و منجمد، این برگشت و زنده‌شدن به خونِ عشق، نقش معجزه داشت. فرشته‌اش روحِ زندانی شاهزاده رو آزاده کرده بود و اون روحِ سبکبال، فقط با رهاشدن و جاگرفتن کنار روحِ معشوقش جایی در پناه آغوشش تسکین می‌گرفت؛ پس به خودش نزدیک‌ترش کرد و با حسّ نیاز به کلمه‌های معشوقش ازش پرسید:

‎«امروز... برای من چیزی ننوشتی؟»

‎می‌دونست نوشته. موقع لمسش متوجّه شد؛ فقط می‌خواست ازش بشنوه أمّا قرار نبود به چیزی که می‌خواست، برسه.

‎«نوشتم؛ أمّا برات نمی‌خونمش چون از دوست‌داشتنت گفتم. وقتی قرار نیست جوابی بگیرم، فقط غرور خودمه که با گفتنش جریحه‌دار می‌شه.»

وقتی با رز سفیدش حرف می‌زد، باید به کلماتش می‌گفت ' با احتیاط به گوشِ آفتابگردانم برسید تا مبادا حتّی با ذرّه‌ای بی‌ملاحظگی، به بال‌های شیشه‌ای پروانه‌ی ظریفم آسیب بزنید ' خلوت عاشقانه‌اش با پسر امگا اون‌قدر براش مقدّس بود که نمی‌خواست کلمه‌ای نابه‌جا، بهش خدشه وارد کنه؛ پس شاید کلامش ظاهراً دلخور بود أمّا درواقع با ملایمت و محبت، برابری می‌کرد. پیشانی‌اش رو به پیشانی آفتابگردانش تکیه داد و لب زد:

‎«پسرِ بد و لجبازِ من.»

‎بعد از اون، دیگه چیزی نگفت؛ عشق و دوست‌داشتن رو نمی‌تونست به‌راحتی ابراز کنه چراکه فکر می‌کرد الفاظ به‌قدری ناچیز هستن که احساسِ بی‌حدّ و مرزش به محبوبش رو بی‌ارزش کنن و به اِبتذال بکشن. اقیانوس عشقش در حباب کوچک و شیشه‌ای کلمات، جا نمی‌گرفت و فقط محدودش می‌کرد!
‎چند لحظه میانشون سکوت حاکم شد و این، تهیونگ بود که شکستش.

‎«امروز... سخت بود برات؛ أمّا تو شاهزاده‌ی باانصاف منی.»

‎پسر آلفا بوسیدش؛ به‌قدری با شیفتگی، که عشق سردرگم شده بود و نمی‌دونست باید سمت کدوم‌یک از اون دو‌ نفر، متمایل بشه و درحال نوازش موهاش جواب داد:

‎«عدالتی که دیر اجرا بشه، عدالتی که به‌موقع نرسه، با بی‌عدالتی هیچ فرقی نداره و من برای اجراش، دیر رسیدم. می‌دونی چقدر قربانی به‌خاطر زمان‌نشناس بودن من، وجود دارن؟»

بینی‌اش رو روی پوست گردن جونگ‌کوک‌ کشید و ریه‌هاش رو از نفس‌های پی‌درپی و عمیقی از عطرِ دریایی معشوقش پُر کرد. سرانگشت‌هاش رو روی شاهرگش گذاشت و بعد از لمس نبض منظّمش، با پشت انگشت اشاره‌اش اون رگ رو نوازش کرد.

‎«نمی‌تونی بهشون امکانی بدی که اگر تعرّض رو‌ ثابت کنن، بتونن جبران خسارت بخوان؟ چون قانون جدید رو نمی‌تونی درموردشون اجرا کنی. قانونِ جدید، نسبت به گذشته أثر نداره؛ درسته؟»

‎از آرامش اون لحظه‌ی کنار هم بودنشون، حتّی دقیقه‌ها و ثانیه‌ها هم دوست داشتن بایستن. دست روی دست بگذارن و درحالی‌که به همدیگه تکیه دادن، گرگ سرخ پنجم و جفتش رو تماشا کنن تا راه و رسم کنار معشوق، آرام‌بودن  بهش عشق‌ورزیدن رو یاد بگیرن؛ اون‌ها می‌خواستن عشقی رو یاد بگیرن که تاریخ رو می‌ساخت. جونگ‌کوک کمی جابه‌جا شد و صوت آهنگینش به گوش رسید.

‎«درموردش فکر کردم و باهات موافقم؛ أمّا خسارتِ مالی، نمی‌تونه خسارت روحی رو‌جبران کنه. ترس‌ها، کابوس‌ها، دردها و حسّ بدِ تحقیرشدنشون رو‌ چطور جبران کنم؟ تهیونگ؟ وقتی هوجین اومد... تو ترسیدی؟ هنوز روزی که به هوش اومدی رو فراموش نکردم.»

صدازدن اسم پسر کوچک‌تر، خبر از نگرانی شاهزاده می‌داد. ‎اون، انتقام هر چیزی رو می‌گرفت چون نمی‌خواست تهیونگ به زندگی تأسّف‌باری ادامه بده که گیرنده‌های دردش رو توی در زندگی از کار انداخته تا بی‌حس بشه یا خودش رو به مُسَکّن‌ها عادت داده. می‌دونست معشوقش جرأت روبه‌رو‌شدن با درد رو داره أمّا خودش جسارتِ کناراومدن با رنج‌های پسر کوچک‌تر رو نداشت. به‌هیچ‌وجه تا اون اندازه قَوی نبود و وقتی صدای رعد و برق رو شنید، چشم‌هاش رو با کلافگی بست. باید می‌فهمید چطور می‌تونه این قدرتش رو مَهار کنه و با این باران‌ها و طوفان‌های مداوم، باعث نگرانی آفتابگردانش نشه.

‎«می‌دونی که اگر یک روزِ عادی بود، از پسش برمی‌اومدم؛ أمّا اون روز، دست و پای سالمی نداشتم و... و...»

‎جمله‌اش رو ادامه نداد تا دنبال دلیل دیگه‌ای بگرده و آلفاش رو مقصر ندونه؛ أمّا این خود جونگ‌کوک بود که به حرف اومد.

‎«و به‌خاطر من، بدنت ضعیف شده بود. فلور، بهت قول می‌دم دیگه هرگز باعث ضعفت نشم.»

‎هرچند که در اون مدّت، شب‌ها ظاهر می‌شد و تهیونگ رو نوازش می‌کرد؛ أمّا گویا اون لمس‌های کوتاه برای ضعیف‌نشدن امگاش کفایت نمی‌کردن و شاهزاده دلیل این کافی‌نبودنشون رو رو نمی‌دونست؛ به علاوه! براش عجیب به‌نظر می‌رسید که چرا فقط گذشت یک ماه، تا اون اندازه باعث‌ ضعف معشوقش شد.
نمی‌دونست درواقع هرقدر عشق یک جفتِ گرگ سرخ به آلفاش بیش‌تر بود، نیازش به حضورش و لمس‌هاش هم شدّت می‌گرفت.

‎«آماریلیس؟ خودت رو سرزنش نکن. اگر أذیّت شدم، دلیلش ترس نبود. من هیچ‌وقت از هیچ آلفایی نترسیدم؛ فقط... می‌خواستم مال تو باشم. من خودم رو تمام مدّت دست‌نخورده برای تو نگه داشته بودم. به هیچ آلفا یا بتایی اجازه نمی‌دادم بهم نزدیک بشه و حتّی می‌تونم ادّعا کنم که خیلی‌هاشون ازم حساب می‌بردن! ولی چطور باید تحمّل می‌کردم هوجین به هدفش برسه؟ وقتی به هوش اومدم، یک هفته گذشته بود و نمی‌دونستم إتّفاقی افتاده یا نه؛ فقط می‌دونستم لیاقت تو، لمس یک جسم دست‌خورده نیست. من از خوب‌نبودن برای تو، ترسیدم. درمور مقامات کشور... اگر روح و فکر اون‌ها زهره و مسموم، تو، پادزهر باش. این‌طوری می‌تونی حتّی جبران کنی. قرار نیست کارِ درست رو انجام بدی و انتظار داشته باشی کسی ازت ناامید نشه. همیشه آدم‌هایی هستن ازت ناامید بشن حتّی اگه درست‌ترین تصمیم ممکن رو بگیری. تو، یک بازیگر نیستی که نقشت رو موردپسند همه ایفا کنی.»

درواقع تهیونگ فکر می‌کرد آلفاش فقط می‌بایست بازیگر خوبی می‌بود تا بتونه همه رو از خودش راضی نگه داره درحالی‌که جونگ‌کوک، بیش از اندازه به صداقت أهمّیّت می‌داد؛ نه دروغ و تظاهر. تهیونگ برای تغییر اون بحث و خاتمه‌دادن به بارانی که می‌بارید، پرسید:

‎«جونگ‌کوک؟ تو... اسمم رو دوست نداری؟ فقط وقت‌هایی که توی خطر می‌افتم صدام می‌زنی.»

‎اسمِ معشوقش براش پناهگاه بود موقعی که تمام مسیرها با هر وُسعتی حتّی بی‌نهایت، به مقصدِ درماندگی می‌کشوندنش؛ اسم تهیونگ‌ براش نقش ذکرِ مقدّسِ آیینِ نور داشت چون آفتابگردانش، خدای نور بود؛ پس جواب داد:

‎«آدم‌ها اسم‌های هم‌دیگه رو می‌پرسن تا با هم آشنا بشن؛ اگر توی دنیایی دیگه برعکس باشه و اسم‌ها برای آشنایی باهم، به حرف ‌بیان و از میلیون‌ها صاحبِ هم‌دیگه بپرسن که ' صاحب تو، چه کسیه ' مطئن باش اسمِ ' تهیونگ ' دلش می‌خواست فقط برای تو باشه تا زیباترین بشه.»

‎برای شاهزاده، اسمِ معشوقش فقط اسم و واژه‌ای با معنای ' موهبت باشکوه ' نبود! بلکه نقشِ شخصیّتی زیبا و جُداگانه داشت با عطر و آرامش خاصّ خودش. اسمِ تهیونگ، پناهِ کلمات درمانده‌ی شاهزاده بود و باعث شد گرگ سرخ ادامه بده:

‎«آدم‌ها وقتی می‌ترسن، به هرچیزی که أمنیّت خیالشونه پناه می‌برن. ازدست‌دادنِ تو، بیش‌تر از هر إتّفاقی وحشت‌زده‌ام می‌کنه و برای همین به أمن‌ترینِ تکیه‌گاه توی فکرم - به اسمِ تو - پناه می‌برم. حرف‌به‌حرفش برام مثل یک سنگرِ آرامشه که سِپَرِ تپش‌های قلبم می‌شه؛ این خاصیّت رو تو بهشون دادی چون هیچ‌وقت از خودت ناامیدم نکردی.»

‎تهیونگ با نگرانی از قطع‌نشدن باران، با کلافگی از جا بلند شد. روی شکم جونگ‌کوک نشست و بعد از نوازش‌وار کشیدن دست‌هاش روی بدن برهنه‌ی و عضلات برجسته‌ی آلفاش، بهانه گرفت.

‎«جونگ‌کوک؟ می‌دونم تو صاحب غم‌هات هستی و تویی که براشون تصمیم می‌گیری؛ هیچ‌کس حق نداره بهت بگه ناراحت نباش أمّا... می‌شه به من هم فکر کنی؟ تو، قلب منی. احیاناً... نمی‌خوای که ناراحتی قلبی بگیرم؟!»

خم شد و بعد از اینکه دست‌هاش رو روی شانه‌های پسر بزرگ‌تر گذاشت تا تعادل داشته باشه؛ پایینِ چشم‌های جونگ‌کوک - درست روی پُفِ زیباشون و جایی که اشک‌های احتمالی‌اش اونجا می‌نشستن أمّا حالا زمین داشت بارشون رو به دوش می‌کشید - بوسید. ظاهراً آلفاش واقعاً یک دنیا بود که آسمان نقش چشم‌هاش رو داشت و زمین، گونه‌هاش. نوک بینیش رو بینی شاهزاده زد و با لحنی ظاهراً پراز حرص، ادامه داد:

‎«پس اون بارونِ لعنتی رو قطع کن! خدای من... کاش یک مارشملو داشتم که بعد از خوردنش جام رو با تو عوض می‌کرد. اون‌موقع شاید می‌تونستی درکم کنی که چقدر بارون داره اعصابم رو خرد می‌کنه!»

‎اون پسر چطور می‌تونست حتّی دل‌نشین، بهانه بگیره؟! یقیناً ذاتِ شیرینش بود که طعمِ تلخی‌ها رو هم تغییر می‌داد.

‎«لومیر، اون ابرها برای تزئین نیستن. معلومه که می‌تونن باران‌زا باشن.»

‎تهیونگ انگشت اشاره‌اش رو از خطّ بین ابروهای شاهزاده‌ تا نوک بینی‌اش کشید و گوشه‌ی لب‌های معشوقش رو بوسید. لب‌های داغ تهیونگ، برای آلفاش جهنمی زیبا بودن میان بهشت چشم‌گیر صورتش و ألبتّه که پسر کوچک‌تر هم فکر می‌کرد شاهزاده‌اش، بوسیدنی‌ترین لب‌های دنیا رو در هنری‌ترین تصویر؛ یعنی چهره‌ی بی‌نقصش جا داده. علی‌الخصوص باوجود خال زیبای پایینِ لبِ زیرینش.

‎«داری گولم می‌زنی؟! هوا أصلاً ابری نبود. تو ابری بودی جئون جونگ‌کوک شی.»

‎جونگ‌کوک می‌خواست بهش بگه ' جنگ راه انداختی عشق من؟ به قصد دل‌بردن از این شاهزده‌ی بی‌دفاع در برابر شیرینی‌هات اومدی؟ من که تمام قلبم رو از قبل، تسلیمت کردم ' أمّا مثل همیشه، سکوت کرد و بعد از برگردوندن تهیونگ‌ سر جای خودش، روی بدنش خیمه زد. روی آرنج دست راستش بلند شد، از زیر گردن پسر کوچک‌تر ردش کرد و سرانگشت‌هاش رو به لاله‌ی گوشش رسوند. پای چپش رو بین پاهای تهیونگ‌ گذاشت و با دست آزادش، عضلات کم‌حجم شکمش رو‌نوازش کرد. با بذر عشقِ لب‌هاش، آخرین گلِ عشق رو هم روی لب‌های شیرین معشوقش کاشت و ازش فاصله گرفت. پلک‌های تهیونگ درحالی‌که با صوتی آلوده به خواب، جای دفترچه‌ی یادداشتش رو به آلفاش می‌گفت، بسته شدن و شاهزاده از شنیدن صدای آهسته و آهنگ منظم بازدمی که از بین لب‌های نیمه‌باز دل‌دارش خارج می‌شد، آرامش گرفت و بعد از بوسیدن بین ابروهاش زمزمه کرد:

«فقط یک دقیقه و نیم طول کشید تا بخوابی. این‌قدر کوالا هستی عشق من؟»

از تشبیه امگاش به کوالا، لبخندی روی لب‌هاش نشست؛ نمی‌خواست شب‌هاش رو با خوابیدن تلف کنه. دوست داشت بیدار بمونه و به معشوقش چشم بدوزه. شب‌ها که برای خوابیدن نبودن! پس دفترچه‌ی امگاش رو برداشت و یادداشتی که  تهیونگ‌ براش نوشته بود رو خوند.

«تو قُدرت را دوست داری، انصاف را عدالت را و من... تو را.
‎تو شب را دوست داری، تاریکی را، ماه را، گاهی خشم را و من... همیشه تو را.
‎تو سکوت را دوست داری، تنهایی را، انزوا را و من... تو را.
‎تو پاییز را دوست داری، زردیِ برگ‌ها و درختان عریان را و من تو را.
تو،هرچیزی غیر از مرا دوست داری و من... فقط و فقط تو را. من تو را دوست دارم و این تکرار را.»

‎مداد رو از کنار دفترچه برداشت، چراغ‌خواب کوچک رو روشن کرد و در جوابِ معشوقش نوشت:

‎«محبوبِ در جانْ‌نشسته‌ی من؛ لومیر!
باید یک رُزاری(تسبیح در آیین مسیحیت) از جنس تیله‌های شیشه و نور بسازم و انتهایش به‌جای صلیب، آفتابگردانی کوچک به نشانه‌ی تو، بیاویزم. ایمانم به تو و قبله‌گاه جدیدم - ماه دیدگانت - را جار بزنم و به‌جای ذکرِ ' یا مسیح ' هنگام بی‌پناهی، نامت را زیر لب زمزمه کنم که معجزه‌گر است! عبادتم برایت، دل‌داگی‌ام باشد و آدابش، بوسه‌ها، نوازش‌ها و عشق ورزیدن‌هایم به تو! ستایش‌گری لایقِ خدایی‌ات می‌شوم و برای لبخندت، جانم را قربانی درگاهَت می‌کنم ایزَدِ نورِ من.»

بعد از اون، برگه رو جُدا کرد تا نگاه تهیونگ بهش نیفته، زیر بالش خودش گذاشتش و اون‌قدر با چشم‌هاش برای بسته‌نشدن و تماشای آفتابگردانش لجبازی کرد که پلک‌هاش خودشون از فرط خستگی دست‌به‌کار شدن.

***

سه روز از آزادی هوجین می‌گذشت و وقتی برای تلف‌کردن نداشتن. هانجو بعد از مرور نقشه‌اش با یونهو، وقتی به خودش اومد که پشت در خانه‌ی مجلّل هوجین ایستاده بود. مستخدم در رو باز و بعد از خوش‌آمدگویی بهش، سمت طبقه‌ی دوّم که به پذیرایی از مهمان تعلّق داشت، راهنمایی‌اش کرد. هوجین روی مبل سیاه‌رنگی که دسته‌هایی طلایی و سلطنتی داشت، نشسته بود و سگ سیاه‌رنگش رو نوازش می‌داد.
صوت متعجّب و کمی هم پیروزمندش طنین انداخت.

‎«فکر نمی‌کردم ببینمتون معشوقه‌ی شاهزاده!»

‎هانجو کُت خز یشمی‌اش رو به مستخدم سپرد و بعد از نگاهی که در آینه‌ی بالای شومینه‌ی انتهای سالن به خودش انداخت، ردّ قرمز پخش‌شده از رژ لبش رو با انگشت کوچکش از گوشه‌ی لبش پاک کرد.

‎«عکس‌العمل آدم‌ها قابل پیش‌بینی نیست؛ هر لحظه ممکنه غافلگیرت کنن.»

‎هوجین، قلّاده‌ی حیوان خانگی‌اش رو به نگهبانی که دنبالش اومده بود داد و‌ بدون مهمان‌نوازی، یک رو روی پای دیگه‌اش انداخت.

‎«شما درخواست دیدار داشتید. می‌شنوم. من به یاد ندارم که مهمان ناخوانده دعوت کرده باشم؛ حتّی معشوقه‌ی شاهزاده رو!»

‎هانجو سمت کیفش که روی مبل یک‌نفره‌ی کنار کت خزش گذاشته بود، رفت و فلشی از داخلش بیرون آورد. روی نزدیک مبل به هوجین نشست و فلش رو روی میزِ میانشون گذاشت.

‎«می‌خواستم صبر کنم أمّا... دنیا بیش از اندازه با حوصله‌است و من، زیادی بی‌حوصله؛ پس خودم دست‌به‌کار شدم.»

‎فلش رو به تبلتش وصل کرد و صدای باصلابت جونگ‌کوک که می‌گفت «کیم تهیونگ؟! واقعاً فکر کردی اون احمق، جفت حقیقی منه؟! اسم جفت من، هانئول بود. اون رو طعمه کردم و به‌جای من، جانش رو از دست داد.» در سالن نسبتاً بزرگ به گوش رسید. هانجو بعد از بیرون‌آوردن فلش از تبلتش، دوباره اون رو مقابل هوجین هُل و ادامه داد:

‎«من اجازه نمی‌دم محیط و مساحت تصمیماتم رو ملکله و‌ پادشاه با خط‌کششون برام تعیین کنن! برای رسیدن به شاهزاده‌ام، بی‌محدودیّت عمل می‌کنم. تهیونگ... پسرخاله‌ی شاهزاده‌است و ملکه و پادشاه می‌خوان اون دو نفر با هم باشن تا اصالتِ خون، حفظ بشه. ألبتّه احمقانه‌است چون اون‌ها همجنس هستن و هیچ‌وقت قرار نیست فرزندی داشته باشن. تنها راه من اینه که کیم تهیونگ با پاهای خودش از زندگی شاهزاده‌ام بیرون بره.»

‎مستخدم با سینی حاوی دو فنجان سیاه‌رنگ وارد سالن شد و‌ اون رو روی میز بین هوجین و هانجو‌ گذاشت. فنجان‌ها رو از قهوه پر کرد و حتّی نظر مهمانشون رو هم نپرسید. دختر، بعد از نفس کلافه‌اش و بدون نوشیدن جرعه‌ای از قهوه، بلند شد. کت یشمی‌رنگش رو ‌پوشید و موهاش رو توی آینه مرتّب کرد.

‎«این فلش... فایده‌اش برای من، چیه؟!»

‎مرد آلفا این رو درحالی پرسید که داشت فلش رو بین انگشت‌هاش بازی می‌داد. روی میز انداختش و منتظر جوابش موند.

‎«از آدم‌هایی مثل تو، خوشم میاد جانگ هوجین. می‌تونی دنیا رو ترسناک کنی و ازت می‌خوام وحشت رو به دنیای تهیونگ‌ بیاری. من این فلش رو بهت دادم. اگر باهوش باشی، به کمکش تهیونگ رو به دست میاری؛ فقط کافیه فلش رو بهش بدی و راستی! موقع رفتن به خونه‌اش با خودت یک بطری شراب ببر. مطمئناً بهش نیاز پیدا می‌کنید!»

‎این رو گفت و بعد از چشمکی که زد، از خانه‌ی هوجین خارج شد. کمی که از خونه‌ی مجلل مرد آلفا فاصله گرفت، راننده‌ای ازطرف شاهزاده، منتظرش بود. سوار ماشین شد و بلافاصله با یونهو ‌تماس گرفت تا به شاهزاده این پیغام رو برسونه که می‌تونه کنترل ذهنی هوجین رو شروع کنه.

***

‎جونگ‌کوک نمی‌خواست چیزی بگه و نگفته بود چون فکر می‌کرد عشقش تا اون لحظه برای معشوقش، دستاوردی جز درد و دلواپسی نداشته؛ أمّا اون روز بین گفت‌وگوهایی که با هانجو ‌داشتن، پسر امگا فهمید اون عدّه‌ای که شاهزاده ازشون حرف می‌زد، می‌دونستن شاهزاده با دیگران متفاوته، قدرت بیش‌تری نسبت به بقیّه داره و قصد کشتن خودش و جفتش رو داشتن. یک پیشگوی موثّق، بدون حدس‌زدن ماهیّت جونگ‌کوک به دشمن‌هاشون گفته بود بین شاهزاده و جفتش پیوندِ جان‌هاشون به هم وجود داره و با کشتن تهیونگ، می‌خواستن با یک تیر، دو‌نشان زده و درواقع به عنوان هدف أصلی، جونگ‌کوک رو به قتل برسونن. پس تهیونگ فهمید که می‌خواستن ازش به‌عنوان واسطه‌ای برای به‌قتل‌رسوندن آلفاش استفاده کنن! حالا نه چشم‌هاش شعری عاشقانه داشتن و نه نگاهش آهنگِ ملایمت. آرامش مردمک‌هاش جای خودش رو به آشوب و خشم داده بود و فرسنگ‌ها تا دل‌رحمی فاصله داشت. حدّ و مرز خوش‌قلبیِ پسر امگا رو، خطر نسبت به آلفاش به‌هم می‌ریخت و تهیونگ‌ بعد از شکستن مرزهای محبّتش، به همون اندازه می‌تونست بی‌رحم بشه. شاید اگر کسی زیاده‌روی هم می‌کرد، اون پسر تبدیل به ترسناک‌ترین انسان روی زمین می‌شد. بعد از چند دقیقه قدم‌رورفتن و‌گزیدن لب‌هاش با حالتی عصبی، کف دست‌هاش رو روی میز جونگ‌کوک ‌گذاشت و سمت صورت شاهزاده خم شد.

‎«اگه الآن که دارم خورشید رو می‌بینم تو بهم بگی شبه و تاریک، روز رو انکار می‌کنم و تا دیدن ماه و حتّی شمردن ستاره‌ها به‌خاطرت پیش می‌رم! چطور تونستی حقیقتی به این مهمّی رو بهم نگی؟!»

‎باخبرشدن از حقیقتِ ماجرا همیشه هم خوب نیست؛ گاهی اوقات آدم رو با نِجاست و منجلابی که درحال إتّفاق‌افتادنه، درگیر می‌کنه و جونگ‌کوک آلوده شدنِ روحِ پاک فرشته‌ی شیشه‌ای‌قلبش با تشویشِ چیزی که درحال رخ‌دادن بود رو نمی‌خواست؛ پس نگاهش رو ازش گرفت و جواب داد:

‎«اگر بهت می‌گفتم، مشکل از بین می‌رفت؟ دردِ من تمام می‌شد؟ نه! فقط می‌شد یک رنج مضاعف برای تو. از ' نجات‌پیداکرده ' بودن و یک فعلِ مجهول، خسته نشدی؟! این‌همه تنهایی دست‌وپا‌زدن رو تمام کن و بذار این فعل لعنتی، یک فاعل داشته باشه! بذار یک نجات‌دهنده داشته باشی. بذار اون نجات‌دهنده‌ی لعنت‌شده‌ای که إتّفاقا خودش هم دلیل تمام این مخمصه‌هاست، من باشم. اگر این عشقی که غرقش شدی و داره خفه‌ات می‌کنه، باتلاقیه که من درستش کردم، بذار از این باتلاق احساس و تمام متعلّقاتش که زنجیر شدن به دست‌ها و پاهات، بیرون بِکِشمت.»

جملات جونگ‌کوک همیشه یک‌به‌یک سلّول‌هاش رو تسکین می‌بخشیدن؛ أمّا در اون لحظه با هر کلمه فقط خشم بود که به وجودش تزریق می‌شد. شاهزاده نمی‌خواست! نمی‌خواست پروانه‌ی شیشه‌ای‌اش برای جاگرفتن در دنیا و دور نگه‌داشتن خودش از غم‌ها، بیش‌تر از اون، خودش رو‌ منقبض کنه و به بال‌های زیبای پروازش آسیب بزنه. اون فقط باید نگهبانِ فرشته‌اش می‌شد و از دنیای زشتِ آدم‌ها دور نگهش می‌داشت.

‎«حتّی اگه یک باتلاق باشه، حق نداری جونگ‌کوک! حق نداری با چنگ و دندان از جایی بیرونم بیاری که ترجیح می‌دم توی چرخه‌ی رنج و دردش غرق بشم، خفه بشم و بمیرم. حتّی اگه تصمیم بگیرم به‌خاطرت بمیرم، نباید مانعم بشی، حق نداری مانعم بشی! نمی‌تونی مانعم بشی! پس درمورد من و احساساتم وقتی‌که به تو ربط پیدا می‌کنن، تصمیم نگیر. جراحتی که تو باعثش باشی، زیباییِ روحِ منه. بفهم گرگ سرخ پنجم.»

پسر آلفا نمی‌دونست اگر حتّی کارش و‌قصدش رنج‌رسوندن به معشوقش بود، تهیونگ‌ به‌خاطرش خودش رو به رنج‌دیدن عادت می‌داد. پسر کوچک‌تر به‌قدری عاشق بود که عشق باید به اون دچار می‌شد تا ارزش بگیره و حرفی برای گفتن داشته باشه.

‎«این‌قدر خودخواه نباش و درکم کن. نمی‌خوای یک جایگاه دیگه غیر از '‌ آسیب ' بودن، بهم بدی لومیر؟! من هم متنفّرم از نقشِ جراحت‌داشتن توی زندگی تو خسته شدم از این جایگاهِ لعنتی که اگر ازت بپرسن شاهزاده برات حکم چی رو داره؟! جواب بدی جونگ‌کوک، عمیق‌ترین زخم منه. بفهم اِما!»

رنج‌کشیدنِ تهیونگ، دردی نبود که مثل کلیشه‌ها بتونه جزئی از جمله‌ی ' درد، آدم‌ها رو زیبا می‌کنه ' باشه. درد فرشته‌اش در وجود شاهزاده تبدیل به نفرتی جاخوش‌کرده لابه‌لای پوست و گوشت و استخوانش می‌شد و اگر برای جبرانش انتقام نمی‌گرفت، اون درد، به شخصی بی‌رحم و آسیب‌زننده تبدیلش می‌کرد که هیچ‌کس از عهده‌ی مَهارش برنمی‌اومد. جراحتِ روحِ امگاش برای شاهزاده، دردی می‌شد که به هیولایی زشت تبدیلش می‌کرد. جونگ‌کوک نمی‌خواست محبوبِ دل‌نازکش هرروز بیش‌تر زخمیِ زخم‌های غیرمنصفانه‌ی دست‌های بی‌رحم زندگی، روی وجود گلبرگ‌گونه‌اش بشه؛ اون، ردّ خون رو روی سفیدیِ وجود لطیف گل رزش نمی‌خواست. بعد از چند لحظه سکوت، صدای آغشته به بغض تهیونگ رو شنید.

«من می‌دونم زمان‌هایی بودن که بد حرف زدم، مُنصِف نبودم، قضاوت کردم، متوجّه نشدم و شاید حتّی قلب کسی رو شکستم أمّا... أمّا تحملِ ترسِ ازدست‌دادنِ تو، حقّ من نیست. اگه إتّفاقی برات بیفته، قلبم زندگی رو به دونه‌دونه‌ی سلّول‌هام زهر می‌کنه.»

قلب جونگ‌کوک در برابر معشوقش برهنه بود و بغض، صدا، قلب و نفس‌های شکسته‌ی تهیونگ، بیش از اندازه گرگ سرخ پنجم رو مجروح می‌کردن. اون‌همه درد، خارج از قواره‌ی روحِ پاک فرشته‌اش بود که این‌بار برای خم‌نشدن شانه‌های روحش، شاهزاده تصمیم گرفت قسمتی از راه رو تنها با اون رنج، روبه‌رو بشه. اون می‌خواست خستگی‌های ته‌نشین‌شده در وجود معشوقش رو بیرون بریزه؛ نه اینکه خستگی‌هایی جدید بهشون اضافه کنه و اجازه بده هربار با شدّت بیش‌تری خودشون رو نشون بدن. با عجز در صداش، بعد از اینکه دست تهیونگ رو گرفت و روی پاهای خودش نشوندش، زمزمه کرد:

‎«اِما؟ این شاهزاده اون‌قدری بزرگ شده که از پس اشک‌های خودش بربیاد؛ أمّا برای تحمّل ماه‌پاره‌های تو، هنوز هم یک پسربچّه‌است و بی‌طاقت.»

شاهزاده، حقّ تهیونگ بود و پسرکوچک‌تر باید از حقّ خودش دفاع می‌کرد. غلظتِ زهرِ ترس ازدست‌دادنی که توی خونِ رگ‌هاش ریخته شده بود، تعادلش رو به‌هم می‌ریخت و برای همین هیچ تسلّطی حتّی روی لرزشِ صداش از روی خشم، نداشت.
با صدایی مرتعش از ترس و بغض به جونگ‌کوک جواب داد:

‎«آسیبی که ترسِ ازدست‌دادنت به من می‌زنه، اون‌قدر زیاده که می‌تونه یه کوهِ آهنی رو توی فاصله‌ی چشم‌به‌هم زدن، فروبریزه. من که فقط یه آدمم.»

‎این رو گفت و سرش رو روی شانه‌ی آلفاش گذاشت. چشم‌هاش رو از اشک خالی کرد و دست شاهزاده نوازش‌وار روی کمرش می‌گشت...

***
بعد از چهار روز هوجین تصمیم گرفت به خانه‌ی تهیونگ‌ بره تا فایل صوتی رو بهش برسونه، به گمان خودش رابطه‌ی اون و شاهزاده رو به‌هم بزنه و به هدفش - یعنی تصاحب جسم پسر امگا - برسه.

بنا بر نقشه‌ای که از قبل داشتن، به خانه‌ی تهیونگ‌ رفتن. پسر کوچک‌تر، موقع شنیدن صدای آیفون، خودش جواب داد و در رو باز کرد تا چیزی تردیدبرانگیز به‌نظر نرسه. مرد آلفا وارد خانه‌ای که درش نمه‌باز بود، شد. بطری شراب رو توی دستش جابه‌جا کرد و بعد از بستن در، تهیونگ‌ رو صدا زد.
‎رشته‌ی صبرِ نخ‌نماشده‌ی شاهزاده با شنیدن اسم تهیونگ‌ از بین لب‌های هوجین، بالأخره گسیخت و خودش رو به اون مرد رسوند. در رو برای یونهو و هانجو باز کرد و طرف هوجین قدم برداشت. انگار کسی لحظه‌اش رو به جنون گره زد که حتّی مرمرهای زیر پاهاش موقع قدم برداشتن، تَرَک خوردن. از شدّت عصبانیّتش در اون لحظه، می‌تونست مصداق واضحِ ویران‌گر باشه.
طولی نکشید که صوت ظاهراً خون‌سردش به گوش رسید.

‎«اینکه الآن بِکُشمت یا نه، به‌اندازه‌ی صبرم وقتی‌که نمی‌دونم قهوه‌ام رو الآن سر بکشم یا ده ثانیه‌ی بعد، بی‌ارزش و بی‌أهمّیّته! برای ازبین‌بردنت یک ثانیه وقت تلف‌کردن هم زیاده أمّا... از شکنجه‌دادن و دیدن هر روز مُردنت، مثل فیلم موردعلاقه‌ام لذت می‌برم.»

‎هوجین درکی از اطرافش نداشت؛ أمّا لبخند مرموز هانجو، بهش می‌فهموند به دام افتاده. ردّ نگاه هوجین رو دنبال و تردیدش رو یقین تبدیل کرد.

‎«تحمّل، درِ ورود به جهنّمه و درست روی مرزش ایستادم. دیگه کافیه!»

شاهزاده ‎این رو گفت، فَکِّ هوجین رو توی دستش گرفت و نیروی خشم ذهنش رو به انگشت‌هاش منتقل کرد. طولی نکشید که صدای خُردشدن استخوان‌های فکّ اون مرد به گوش رسید و جونگ‌کوک بعد از نیشخندی، تابی به مچ دست خودش داد.

‎«دیگه جرأت نکن اسم عالی‌جناب کیم رو به زبان بیاری وگرنه... برای به‌هم وصل‌کردن لب‌هات هم که شده، دوختن رو خیلی خوب یاد می‌گیرم. حرف اضافه‌ای بزنی، با دندان‌های گرگم تکّه‌تکّه‌ات می‌کنم و از تکّه‌پاره‌هات با اینکه بوی خونِ متعفّنت رو می‌دن، یک تابلو می‌سازم و بعد از اینکه به جفتم هدیه‌اش دادم - که مطمئنّاً هم ازش لذت می‌بره - توی موزه می‌ذارمش تا همه ازش عبرت بگیرن!»

و ألبتّه که شوخی نداشت! جونگ‌کوک، گرگ سرخ پنجم بود و بی‌رحم شدنِ بی‌حدّومرز اصلاً براش سخت به‌نظر نمی‌رسید. بعد از چند لحظه، طنین نه‌چندان خوشایند ضربه‌ی قدم‌های سرد و خشمگین تهیونگ که روی مرمرهای بی‌روح خونه کوبیده می‌شدن، در فضا پیچید. پسر امگا نیشخندی زد و بعد از کمی آزاد‌کردن گره‌ کراوات سیاه‌رنگش، درحالی‌که پشتش به هوجین بود، ایستاد. صدای نت‌های سنگین نفس‌های جونگ‌کوک‌ به گوش می‌رسید و حرکات امگاش براش طبیعی به‌نظر نمی‌رسیدن. تهیونگ بین شلوغی نُت‌های سنگین آهنگ نفس‌های سنگینش، قهقهه‌ای عصبی زد و سمت هوجین چرخید با اسلحه‌ای توی دستش که اون مرد رو نشانه گرفته بود. عنبیه‌های سیاهش در دریای سرخِ خشم و نفرت غرق شده بودن که به چیزی کم‌تر از خون‌ریختن و انتقام رضایت نمی‌داد. عشق، نمی‌تونست معجزه کنه، بین بندبند انگشت‌هاش شکوفه بده و به آرامش دعوتش کنه! خشم بود که لابه‌لای انگشت‌هاش مثل گلوله‌های آتش هرلحظه بیش‌تر شعله می‌کشید و صبرش رو به تاراج می‌بُرد تا ماشه رو بکشه!

‎«از دیدنت خوشحال نیستم جانگ هوجین.»

این رو گفت و چهره‌اش رو به‌خاطر وجود نفرت‌انگیز هوجین، درهم کشید. ‎تهیونگ وقتی‌که عصبانی بود، از عهده‌ی هر کاری برمی‌اومد و شاهزاده این رو خیلی خوب می‌دونست.

اِما اون اسلحه رو بذار کنار.»

شکوفه‌های عشق در بهار چشم‌هاش جای خودشون رو به گلوله‌های آتش داده بودن و‌ به‌جای آرامشِ بین بندبند انگشت‌هاش موقع نوازش جونگ‌کوک، خشمی توی یک‌به‌یک سلّول‌های دستش ترغیبش می‌کرد تا ماشه‌ی اسلحه‌ی میان انگشت‌هاش رو بکشه. صبرش به ستوه اومده بود و نگاهش فقط به مرگِ هوجین رضایت می‌داد. اون پست‌فطرت می‌خواست از طریق تهیونگ، شاهزاده‌اش رو بکُشه؟! پسر امگا ممکن بود واسطه‌ی نابودیِ معشوقش بشه؟! جونگ‌کوک باز هم انگار پسر مقابلش رو نمی‌شناخت. از خودش ترسید؛ ترسید چون فرشته‌اش رو به هیولایی بی‌رحم تبدیل کرده بود.
تهیونگ بدون نگاه‌انداختن به معشوقش جواب داد:

‎«اِما؟! یا برای الآن... آسمودئوس؛ یکی از هفت شاهزاده‌ی جهنّم؟! چشم‌های تیزبینی دارم آلفا. می‌خوای هدف‌گیری فوق‌العاده‌ام رو ببینی؟! فقط... حتّی یک قدم جلوتر نیا وگرنه جایی شلّیک می‌کنم که نباید.»

‎این رو گفت و تابلویی پشت سر مرد آلفا رو نشانه گرفت تا هدف‌گیری دقیقش رو نشون بده. تهیونگ جسور بود؛ زخم‌خوردن رو ترجیح می‌داد به حسرت‌خوردن. حتّی اگر کشتن هوجین بهایی داشت، می‌پرداخت؛ أمّا آرزوش رو در قلبش نگه نمی‌داشت. خیره به شاهزاده ادامه داد:

‎«من با ادبیاتِ جنگیدن، خیلی خوب آشنام سَروَرَ.! بذارید کارم رو انجام بدم و برای أمنیّت خودتون هم که شده، حرکت نکنید.»

‎هوجین، مسموم‌کننده بود و‌ تهیونگ توی اون لحظه به‌خاطر وجود زهرآلودِ اون مرد، مسموم از خشم. برای همین حتّی شاهزاده هم درمانش نمی‌شد! پسر امگا با هیچ مسأله‌ای مربوط به آلفاش و ألبتّه مادرش، شوخی نداشت.

‎«عزیزم اسلحه‌ات رو بذار کنار. بسپارش به من. بهم اعتماد کن. من، اشتباهات آدم‌ها رو پاک نمی‌کنم که چیزی رو از یاد ببرم؛ اون‌ها رو خط می‌زنم تا دائماً ببینمشون  و فراموش نکنم چه زشتی‌های توی زندگیم به جا گذاشتن و ‌جانگ هوجین، سیاه‌ترین و پُررنگ‌ترینه؛ پس قرار نیست ساده ازش بگذرم.»

‎راست می‌گفت؛ جازه نمی‌داد جمله‌ی دردهای تهیونگ، به علامت سه‌نقطه ختم بشن و ناتمام و ادامه‌دار بمونن. پرانتز رو می‌بست و به مشکلات معشوقش خاتمه می‌داد. از شدّت نگرانی بیش از اندازه برای تهیونگ، توی یک لحظه عرق کرد و شاید حتّی تب! بدنش به لرزه افتاد و جان از تنش رفت و بهش برگشت.

‎«جونگ‌کوک، عصبانی هستم و نمی‌خوام باهاش کنار بیام. باید بکشمش!»

‎ظاهراً قلب بزرگش به همون اندازه‌ای که جایگاه محبت و عشق بود، می‌تونست به خشم و سردی هم جا بده؛ برای همین بی‌رحمی‌اش هم اندازه نداشت مثل دل‌رحمی‌اش. هوجین با ترس لب زد:

‎«تـ... تو دیوانه شدی!»

‎با شنیدن صداش، عصبی شد. نفس‌هاش به شماره افتادن، دست‌هاش عرق کرده بودن و‌صداش از خشم می‌لرزید.
تقریباً فریاد کشید:

‎«قبل از دیونه‌کردنم باید به فکر می‌بودی احمق!»

‎وقتی مسیری به آسیب دیدن آلفاش می‌رسید، تهیونگ بازیچه‌ی بی‌صبری می‌شد و مستأصل... فقط انتقام بود که به آرامش می‌رسوندش؛ پس ادامه داد:

‎«برای تظاهر به آروم‌بودن بیش از حد ناآرومم جانگ هوجین.»

‎شبنمِ شکننده‌ی شاهزاده، طوفان شده بود و جونگ‌کوک قصد نداشت با بهانه‌ای مثل حسّاسیّت و‌تعصّب، مانعش بشه تا خشمش رو خالی نکنه. گلوله‌هایی که برآشفتگی به قلبش می‌زد، احساس و‌منطقش رو می‌کشتن تا بدون هیچ رحمی جانِ هوجین رو بگیره؛ یک تفنگ بی‌خشاب توی دستش نداشت که گلوله‌ای ازش خارج نشه، أمّا تهیونگ آدمی اهلِ کشتن نبود؛ درسته؟! نگاه جونگ‌کوک بین اسلحه، هوجین‌ و معشوقش گشت و أمّا اخم امگاش، خبر از إتّفاقی پیش‌بینی‌نشده می‌داد که باورش برای جونگ‌کوک‌ - حتّی درحالی‌که داشت با چشم‌های خودش به وضوح می‌دید - ممکن نبود.

تهیونگ پشت دست راست هوجین رو نشانه گرفت و تیری خالی کرد؛ همون دستی که روی پهلوش نشسته بود. جونگ‌کوک فکر می‌کرد معشوقش حتّی با ادبیاتِ جنگیدن هم آشنایی نداره؛ أمّا ظاهراً فرشته‌اش به‌اندازه‌ی دل‌رحمی‌اش، می‌تونست سنگدل هم بشه و نه فقط ادبیات ساده‌ی جنگ رو؛ که حتّی جزئیّاتش رو هم بلد بود.

پلی بین منطق و احساس پسر کوچک‌تر وجود نداشت که به تصمیمی سنجیده منجر بشه. با تمام حسّ نفرتش، بدون هیچ ملاحظه‌ای می‌خواست هوجین رو از بین ببره. پشت‌سر مردی که پشت دستش تیر خورده بود، ایستاد. هم‌زمان با لگدی که به ساق پاش زد، از پشت فقط با یک دستش یقه‌اش رو‌گرفت، روی زمین انداخت و درحالی‌که اسلحه رو سمتش گرفته بود، کفشش رو روی دستِ زخمی از گلوله‌ی هوجین فشرد. صدای فریاد دردناک مرد آلفا توی خونه پیچید و تهیونگ‌ بعد از خنده‌ای طولانی که دلیلش لذت‌بردن از درد کشیدن هوجین بود، تیر دیگه‌ای در شانه‌ی مرد، خالی کرد. اگر پسر امگا توی اون لحظه جسارت این رفتارها رو داشت، شاهزاده جلوش رو نمی‌گرفت تا بعداً رفتاری به اسم ملاحظه و احتیاط، روح آشفته‌ی آفتابگردانش رو با نتیجه‌ای به اسم ' حسرت ' شکنجه نکنه. تهیونگ بدون اینکه تسلّطی روی رفتارش داشته باشه، اسلحه‌اش رو به جیب کتش برگردوند و سمت جعبه‌ابزار گوشه‌ی در رفت. با لگد محکمی که بهش زد، محتویاتش رو بیرون ریخت و سیم‌چین رو از بین اون ابزار، پیدا کرد.

هوجین داشت با درد نفس می‌کشید و به‌سختی سعی کرد بنشینه. پسر امگا این‌بار با خون‌سردی طرفش قدم برداشت. بعد از اینکه مقابلش ایستاد، لگد محکمی به قفسه‌ی سینه‌اش زد و مرد آلفا دوباره نقش زمین شد. تهیونگ‌ با سیم‌چین توی دستش، کنارش روی سرامیک‌ِ سرخ‌شده از خون نشست. زانوش رو روی زخم شانه‌ی هوجین فشرد و هم‌زمان با فریادِ دردناکِ مرد آلفا، خنده‌ی بلندی ازش سر زد.
سیم‌چین رو نزدیک گردن هوجین برد و درحالی‌که درون پوستش می‌فشردش، جونگ‌کوک رو مخاطب قرار داد:

«اون... اون تابلویی که می‌خواستی از تکّه‌تکّه‌های بدنِ این پست‌فطرت بسازی... می‌خوامش آلفا. برام می‌سازیش یا...»

کمی صبر کرد، سیم‌چین رو بیش‌تر توی پوست هوجین فروبرد، بعد از دیدن خون راه افتاده روی گردنش، لب‌هاش رو غنچه و جمله‌ی ناتمامش رو تکمیل کرد.

«یا خودم بسازمش؟!»

زانوش رو بیش‌تر روی زخمِ هوجین فشرد، سیم‌چین رو چرخوند و ادامه داد:

«بـ... ببین آلفا؟! اصلاً سخت نیست! فقط... فقط کافیه سیمِ أصلیِ بدنش رو قطع کنم.»

منظورش شاهرگ هوجین بود که فقط با کمی فشارِ بیش‌تر، آسیب می‌دید و فاصله‌ای تا قطع شدن نداشت. جونگ‌کوک می‌تونست قسم بخوره روح و روانِ فرشته‌اش، تحریف یا تسخیر شده! برای هوجین ذرّه‌ای هم نگران نبود؛ أمّا این حجم از خشم تهیونگ، به پسر کوچک‌تر آسیب می‌زد و شاید تا ایست قلبی هم پیش می‌بُرد؛ دیگه کافی بود! سمت تهیونگ‌ قدم برداشت و بالای سر هوجین ایستاد. مرد آلفا با التماس می‌خواست کسی از دست جفتِ دیوانه‌ی شاهزاده نجاتش بده أمّا امکان نداشت و می‌دونست بی‌فایده‌است! جونگ‌کوک، دستش رو سمت دستِ آغشته به خونِ معشوقش دراز کرد تا سیم‌چین رو ازش بگیره و جواب داد:

«اون تابلو رو برات می‌سازم عزیزم. فعلاً... هوجین باید بره بیمارستان؛ عمل جرّاحی کوچکی داره که باید انجامش بده. بهتره وقتش رو نگیریم.»

𝐋𝐨𝐬𝐭 𝐈𝐧 𝐘𝐨𝐮 | ᴷᵒᵒᵏᵛDove le storie prendono vita. Scoprilo ora