part : 8

113 8 3
                                    

۱۶ می سال ۲۰۱۴ :
yuna view :

کی وقت کرده بود پیانو یاد بگیره؟
اصلا چقدر زمان برده بود که اینجا رو درست کنه و یه پیانو به این بزرگی رو وسطش بزاره اصلا؟ ما حتی تمیز کردن اینجا و آبیاری گل و درخت‌هاش هم برامون خیلی وقتگیره و خسته کنندست...فکر اینکه حتی با یک پیام بهم اعتراف کنه با روح روانم بازی می‌کرد و باعث میشد ضربان قلبمو حتی توی نوک انگشتای پام هم حس کنم و الان؟ زندگیم رو چطوری میخوام بگذرونم؟
با لباس مردونه ای که میشد درخشش رو داخلش ببینی نشسته بود و پیانو میزد
دلم میخواست بپرم بغلش کنم
پشت دستمو روی چشمام کشیدم که بتونم جلوی تار شدن دیدم بخاطر اشک رو بگیرم ، هر چند طولی نمی‌کشید تا پر شدن دوباره چشمام
نوت هایی که زیر انگشتای زیبای دستش با لطافت نواخته میشدن...دقیقا دلیل سرگیجه عجیبی که داشتم بودن
قلبم از کنترلم خارج شده بود
از بدنم بیرون پریده بود و افتاده بود توی دستاش
با کوچیک ترین اشاره ازش به تالاپ تلوپ میوفتاد
حس نمیکردم ، بدنم رو حس نمیکردم
اون لحظه تنها چیزی که میتونستم حسش کنم نوتای در حال نواخته شدن بود
میخواستم هر چی زود تر امروز رو به عنوان شیرین ترین و بهترین روز عمرم یاداشت کنم و از طرفی طاقت تموم شدنش رو نداشتم
هر چند باورش نمیکردم
این لحظات واقعا خواب نبودن؟
پشت دستم رو با ناخونام نیشگون گرفتم
درد داشت؟ توهم دردم زدم دیگه؟
باز کارمو تکرار کردم
واقعا بیدار بودم؟
یعنی این لحظات رویا نبودن؟
حتی بعد از تموم شدنش هم توی بهت بودم
آخه لعنتی تو کی وقت کردی پیانو یاد بگیری؟
کی وقت کردی بازی با من رو یاد بگیری؟
کی وقت کردی کشتنمو یاد بگیری؟
از صندلی بلند شد و توی دو قدم خودش رو بهم رسوند و از همونجا به گلوش اجازه داد صدای لعنتیش رو به بیردن پرتاب کنه "نمیشد که همش رو یه تیکه کاغذ بهت بگه...تو ارزشت خیلی بیشتر از ایناست"
منتظر بهم نگاه کرد
مثل اینکه جوابشو میخواست
لعنتی نمیدونست با من چیکار کرده
"کارت به جایی رسیده که دنبال خودت میگردی جونگ کوک؟"
قیافش متعجب شد
با ابروهای پرش کرده پرسید"جانم؟!"
مثل اینکه منظورم رو متوجه نشده بود
"یکم شک نکردی که شاید خودت باشی؟"
بیشتر توضیح دادم
"اون پسر خوش‌شانس توی دفترچه خاطراتم"
توی بهت فرو رفته بود
میخواستم خودمو غل و زنجیر کنم بلکه کمی از لرزش بدنم کم بشه! این حس کوفتی چی بود دیگه؟!
بالاخره به حرف اومد "من باید با تو چیکار کنم؟ها؟خودت بگو؟"
کلمات رو با فشار به سمتم پرت میکرد
ابرو بالا انداختم "چیکار میخوای بکنی؟"
خیلی ناگهانی به بهشتم پرتاب شدم
مکانی که همیشه پنهانی عاشقش بودم
یعنی میشد الان عشقم رو فریاد بزنم؟
ضربان قلبم روی هزار بود
آره! با یک آغوش هم میشه به گریه افتاد!
با صدای گفته کنار گوشم لب زد"من خوشبخت ترین فرد روی زمینم پرنسس"
اونم مثل من اشکش در اومده بود؟
امروز فهمیدم توی همچیز یه حس مشترک بینمون بوده و مثل اینکه همون کافی نبوده
پرسیدم "پرنسس؟"
صفتی که برام استفاده شد...این صفت همیشه همینقدر قشنگ بوده یا من تاحالا نشنیده بودمش؟
توی سریالا و سینمایی های تلویزیون از زبون بازیگرا هیچ وقت اینقدر دلفریب نبود
آغوش گرمش...آخ هیچ وقت نمیخوام ازش بیرون بیام
"بزار لذتم رو ببرم از این لحظه...نمیدونی چقد خواب اینکه یه روز بتونم اینطوری صدات بزنم رو میدیدم"
دوباره پرسیدم "چرا اینقدر طولش دادی؟ داشتم کم کم از بین میرفتم"
بدنم رو بیشتر به خودش فشرد و منم حلقه دستم رو دور کمرش محکم تر کردم
اولش توی وجودم سونامی درست شده بود ولی الان؟میتونم بگم آرامش بخش ترین لحظه ای بود که توی عمرم تجربه کردم
با لحن مردونه و آرومی لب زد "متاسفم...میترسیدم همون دوستیمون رو هم از دست بدم...و توهم هیچ اشاره ای نمیکردی که بفهمم دوستم داری...البته خودتم نفهمیدیا کلک...من کلی برا جلب توجهت تلاش کردم"
"خب من فکر کردم از سر دوستی اینکارا رو میکنی...بیخیالش...چندتا سوال دارم"
"سرپا گوشم پرنسس"
"پیانو...کی یادش گرفتی؟میتونم بخوام بازم برام بزنی؟"
بعد از تقریبا یک دقیقه که داشت برام نزدیک یک سال میگذشت پایان اون آغوش رسید و دستم رو به دنبال خودش کشید
و همچیز تا موقعی که روی چهارپایه چوبی نشست خیلی عادی بود ولی با یه حرکت حس کردم روحم از بدنم خارج شده
من روی پاهاش نشسته بودم؟
اون منو روی یکی از پاهاش نشنونده بود؟
این همه اتفاقای عجیب الخلقه امروز کافی نبود یا واقعا قصد داشت سکته کردنم رو ببینه؟
میتونستم خلع رو حس کنم
واو...خلع چه زیبا و رویاییه
"جونگ کو..."
حرفم رو قطع کرد
"صندلی دیگه ای نبود"
کار تک تک اعضای بدنم از بهت مختل شده بود...این پسر داشت چه بلایی سرم میورد؟
"چرا اینقدر سرخ شدی دختر؟آروم بگیر"
حرفی از دهنم خارج نمیشد
درواقع اگه میخواستم هم نمیشد
مگه با یک حرکتم میشد قدرت تکلّمو از مردم منع کرد؟
با یه دست کمرم رو گرفت و با دست دیگه شروع به نواختن کرد
جای لمسش روی پوستم میسوخت و پوستمو جزغاله میکرد
آخ آخ پسر میخوای قبرمو همینطوری بکنی و چالم بکنی آره؟
حرکات دستش روی پیانو به شدت آرامش بخش بود
و به طرز عجیبی خواب آور
حسای مختلفی که درونم ایجاد شده بود توی وجودم هیاهو به پا کرده بودن
با آرامش پرسید "میخوای امتحان کنی؟"
لامصب داری منو دست دستی میکشی و اینقدر آرومی؟
بالاخره به حرف اومدم و جواب سؤالش رو دادم "خوشحال میشم"
دستمو گرفت و روی کلاویه ها گذاشت و دستم رو بین کلاویه های پیانو و دست خودش زندانی کرد
با فشار ملایمی به انگشتام وارد میشد پیانو به صدا در میومد
حسی که الان داشتمو باید تو تاریخ ثبت میکرد
قسمتی از وجودم هنوز اون شور و اشتیاق کاراکترهای فیلم و کتابا و انیمیشن‌ها رو موقع اعتراف یا رسیدن به عشقشون درک نکرده بود و حالا؟ وضعیت خودم وخیم تر بود
نفسم بالا نمیومد
و توی اون وضعیت چیزی نظرم رو به خودش جلب کرد که باعث شد دستم رو از زیر انگشتای جونگ کوک بیرون بکشم و سمت موجود از نظر خودم بی ازار ببرم "اینجارو ببین"
صورتش کمی جمع شد "اوه...باز همبازیات رو پیدا کردی؟"
با اخم جواب دادم "نه خیرم میخوام بندازمش بیرون"
بعد از بلند کردن اون سوسک با دستم و پا شدن از روی پاهای جونگ کوک گفتم "این یکی بال نداره"
کمی دستم رو کج کردم که سوسکی که از انگشتام بالا رفته بود و تقریبا داشت به استین لباسم میرسید از اون بالا تر نره و همین حرکت باعث کله ملاق زدنش شد و حرف یه پسر به ظاهر شوخ طبع "سوسکتون پارکور کار میکنه بانو؟"
این دیگه چه بازی ای بود؟
با خنده اختار دادم "نمک نریز جونگ کوک"
با همون وضعیت تا کنار پنجره رفتم و بعد از باز کردنش موجود توی دستمو بیرون انداختم
ولی انگار بعضیا قصد نداشتن بازیشون رو تموم کنن و ادامه دادن "این جانب معرفی میکنم...مین یونا از نوادگان حضرت سلیمان و توانایی‌شان در ارتباط گیری با هر موجود زنده ای"
دست به سینه بهش نگاه کردم
ادامه داد "نظرت درباره یه تور آمازون چیه؟من که میدونم به جونورای جدید نیاز داری...اینا چیزا دیگه برات خسته کننده شدن"
ابروهام به بالا پرتاب شد
"فکر خوبیه؟شاید"
با همون لبخند هک شده روی لباش رو به روم ایستاد
کاش بتونم همیشه دلیل همین لبخندای تو دلبروش باشم
تار موهایی که کنار چشمم آویزون بود رو پشت گوشم فرستاد "بهت گفته بودم امشب چقدر رویایی تر شدی پرنسس؟"
لبخندم پهن تر از قبل شد و چشمم چروک افتاد "شماهم کم تغییر نکردی"
همون لحظه گوشیش توی جیبش شروع به سروصدا کرد و صدای نالش بلند شد "اول که سوسک...الان چیه؟ رتیل؟"
اصلا راضی به نظر نمیرسید
با عجز گوشیو از تو جیبش بیرون آورد و جواب داد
اخم ابروهاش رو بهم گره زد
"باشه الان میایم"

زمان حال
Jungkook view:

"ببخشید آقا تا مطمئن نشیم اجازه ورود ندارید"
اینجا چیکار میکردم؟
واقعا اومدنم به اینجا کار درستیه؟
کمی دودل بودم
اصرار کردم "بگید بیاد اون منو میشناسه"
ناگهان زنگ خونه به صدا در اومد و توی مدرسه هلهله به پا شد
در کلاس ها کوبیده میشد و دختر بچه ها و پسر بچه ها از کلاس متفرق می‌شدند
مسئول با یک نگاه مشکوک به سر تا پام مکان رو ترک کرد
به جمعیت نگاه کردم
پیدا کردن یه دختر بچه بین این جمعیت...سخت بود
کمی چشم چرخوندم تا اینکه نیروی ضعیفی مچ لباسم رو کشید
"بابا؟"
بازم یه غافلگیری جدید بود؟
ادامه داد "تو بابای منی درسته؟"
این بچه‌...
داشت چیکار میکرد با من؟
ناگهان دستم به دنبالش کشیده شد
با لحن بچگونه و مشکوکی گفت "باید باهم حرف بزنیم"
انگار کل اون دو دلی که داشتم خاکستر شده بود و پراکنده توی هوا
میخواستم بگیرم یه لقمه اش کنم و دو لپی بخورمش!
قبل اینکه بیشتر دور بشیم ایستادم و بلندش کردم و با یک دستم گرفتمش
و با اون یکی دستم دماغ کوچیکش رو کشیدم و با لحن محبت آمیز گفتم "چیکارم داری رئیس خانوم؟"
با یک دستش رو برای تعادل کنار یقم رو توی مچش مچاله کرده بود و با دست دیگه اش بند کوله پشتیش رو مرتب جلو میکشید
"اومدی اینجا منو ببینی درسته؟ من میدونم تو پدرمی...از من چیزی نمیدونستی درسته؟ چرا مامانمو ول کردی؟"
با لحن نازش تک تک اون حرفای تخریب کننده رو به زبون آورد
شنیدنشون آدم رو از زندگی پشیمون میکرد!
بزور حرفام رو از گلوم خارج کردم "بابات اشتباه کرد پرنسس...بابا غلط کرد...بابا لیاقت بخششو نداره درسته؟"
نیاز داشتم گریه کنم...واقعا نیاز داشتم گریه کنم
نزدیک به دو هفته تحقیق کرده بودم و تست دی ان ای هم گرفتم...و توی این دو هفته...هزاران بار خودمو بخاطر حرفا و کارام لعنت کردم
چند دقیقه مکث کرد و سرش رو پایین انداخت "فکرت درست نیست...من نفرتی ازت ندارم که بخوام ببخشمت بابا"
توی همون پوزیشن کیفشو رو از پشت کولش برداشت و جلو آورد و جعبه ای از داخلش توی دستم گذاشت "اینو چند وقت پیش توی کمد مامان پیدا کردم...عکس تو توش بود...نمیدونستم کی میبینمت بخاطر همین همجا با خودم حملش کردم"


دوستان این پارت شرط داره
Vote : 20
Comment : 10

lostWhere stories live. Discover now