The Lost Angel
+ این عکسو ببین. نظرت چیه؟
چانیول توپ رو رها کرد و کنار پسر روی چمنها نشست:
- خیلی قشنگه. بهترین لوکیشن رو انتخاب کردی، آفرین. دوربینم خوب کاشتی.
پسرک با ذوق خاصی، انگشتش رو گلهای سفیدرنگ کنار صورتش توی عکس برد و به چانیول اشاره کرد:
+ببین این هر سال اوایل آوریل غنچههاش باز میشه و گلهاش فقط یک ماه میمونه. ولی به نظرم ارزششو داره. نه؟ با اینکه زود میمیره زندگی خیلی قشنگی داره.
چانیول به چشمهای معصوم پسرک نگاه کرد. جوری زیر آفتاب برق میزدن که قلبشو میلرزوند. نمیدونست چرا جملهی پسرک انقدر سینهشو به درد آورده. دستشو روی رون لاغرش گذاشت و نوازشش کرد:
- یه چیزی برام سواله. جای به قشنگی پیدا کردی، نشستی بین گلهایی که انقدر دوستشون داری، پس چرا نخندیدی که عکست خوشگلتر بشه؟
+ عه! خندیدم که! ببین! روی لبام!
چان با دقت بیشتری عکسو نگاه کرد ولی اون چیزی که میخواست رو توش نمیدید! اون عکس واقعیت رو به شکلی سرد و عریان بهش نشون میداد و وجودش رو از غم لبریز میکرد. نگاهشو از عکس برداشت و به چهرهی درخشان پسرک خیره شد. کدوم واقعی بود؟ این فرشتهی پاک و پر از شور زندگی یا اون عکس سرد و غمانگیز؟ نفس سنگینشو داخل سینهش فرو برد و سعی کرد لبخند بزنه. انگشتهاشو لای موهای لخت و قهوهای پسرک تاب داد و توی صورتش زمزمه کرد:
- آره. لبهات خندیدن... ببخشید که خوب نگاهت نکردم.
*****
«فکر میکنی بتونی چند روز دیگه هم بهم مهلت بدی؟»
در حالی که بکهیون توی تونل تنگ و سرد ام آر آی، تمام تلاشش رو برای تکون نخوردن و تکرار نشدن آزمایش به کار میبرد، اولین جملهی چانیول بعد از اون بوسهی ناگهانی، مثل پاندول ساعت توی سرش تاب میخورد. چرا دقیقا وقتی میخواست به دوستهاش زنگ بزنه و از دلتنگیشون در بیاد، باید با این اتفاق روبهرو میشد؟ و باز هم چرا باید دقیقا وقتی که این اتفاق افتاده و اون برای اولین بار تپش دیوانهوار قلبش و هجوم سیلی از احساسات هیجانآور رو تجربه میکرد، مجبور بشه که با درخواست سوهو دربارهی ترک کردن چانیول دست و پنجه نرم کنه؟
بلاخره چشمهاشو باز کرد و از اون تونل عذاب آور خلاص شد. لباساشو پوشید و در حالی که علیرغم میلش مجبور بود برای نیفتادن، به بازوی سوهو تکیه بده، به سمت پارکینگ راه افتادن:
-چطوری؟
+هنوز حالت تهوع دارم.
- میفهمم. طبیعیه. فشار خونت هم پایین بود. ببین... باید حواست به خودت باشه. بدنت هنوز خیلی ضعیفه. نباید ازش کار زیادی بکشی یا بذاری با هیجانات بیش از حد روبهرو شه...
بکهیون یه لحظه ایستاد و سرشو به سمت سوهو چرخوند. «داره با منظور حرف میزنه؟ یعنی فهمیده؟...» چشمهای جدی و مشکوک سوهو معذبش میکرد. با وجود ضعفش، چارهای جز این نداشت که سرعت راه رفتنشو بیشتر کنه تا سریعتر به ماشین برسن. توی ماشین سریع کمربندشو بست و سرشو به سمت پنجره چرخوند و چشماشو بست. میخواست خودشو به خواب بزنه تا سوهو دوباره قصد حرف زدن باهاش رو نکنه. دلش میخواست منطقی و جدی به موقعیتش فکر کنه و تصمیم درستی بگیره ولی جو سنگین توی ماشین اجازهی راحت فکر کردن رو بهش نمیداد.
با رانندگی سریع سوهو، ظرف چند دقیقه به ویلا رسیدن و هر دو از ماشین پیاده شدن. سوهو سریع به سمت بکهیون دوید تا دستشو بگیره ولی بک خودشو پس کشید و محکم گفت: «حالم خوبه».
همینطور که از حیاط به سمت در خونه میرفتن، چانیول بیرون در منتظرشون ایستاده بود. بک متوجه شد که بر خلاف چند ساعت پیش، نگاه کردن به چشمهای چانیول اونقدرها هم براش سخت نیست. همینطور که نزدیک میشدن به صورتش زل زد و دوست داشت زودتر بهش برسه و از دست سوهو خلاص شه. این همه فکر و خیال و استرس حواسشو از ضعف و تهوع و مورمور شدن بدنش پرت کرده بود، طوری که بدون اینکه خودش متوجه بشه، توی چند قدمی در سرش گیج رفت و به زمین افتاد.
-چی شد؟؟؟ خوبی؟
چشماش سیاهی میرفت ولی صداهای بالاسرش و فشاری که دستهای چانیول به بدنش میاورد رو میفهمید. سعی کرد لباشو تکون بده و جوابش شنیده بشه:
+خو...بم.
- چی شده؟ مگه نگفتی مواظبشی؟
داد بلندی که چانیول سر سوهو زد باعث شد بدنش از شدت شوک تکون بخوره. دست سوهو رو روی پیشونی و نبضش حس کرد و صداشو شنید:
× انقدر هول نکن. فشارش افتاده. برو نمک و آب بیار...
سوهو دستاشو زیر بغل بکهیون فروبرد تا بلندش کنه ولی چانیول هولش داد و مجبور شد عقب بکشه. بک میخواست سعی کنه خودش بلند شه ولی تا اومد تصمیم بگیره صورت چانیول رو بالای سرش دید که بغلش کرده بود و داشتن از چارچوب در رد میشدن. چانیول به آرومی روی کاناپه رهاش کرد و زیر سرش بالش گذاشت. کمی بعد که هوشیارتر شد، نشست و آب نمک و نوشیدنی هایی که پشت سر هم بهش میدادن رو به زحمت قورت داد و بعد از مدت زمان کوتاهی با سرمی که به دستش بود، همونجا به خواب رفت.
*****
×چرا اینطوری نگام میکنی؟
- بهت اعتماد کرده بودم. چرا باید بکهیون رو اینطوری تحویلم بدی؟
× دیوونه شدی؟ مگه من بلایی سرش آوردم؟ بعدم مگه بچته که با این لحن حرف میزنی؟ حالت خوبه؟
چانیول به سمت سوهو خم شد و جدیتر توی چشمهاش زل زد:
- حالم خوبه. حواسمم سر جاشه. دیدم که وقتی رفتی سمتش خودشو پس کشید!...
سوهو سرشو به نشونهی تاسف تکون داد و بعد از مدتی نگاه کردن به چانیول از جاش بلند شد:
× داروهای تزریق ام آر آی معمولا چنین عوارضی دارن. مریض باید حسابی استراحت کنه و مایعات زیاد بخوره تا سموم دارویی از بدنش دفع شه. علاوه بر اینا معلومه که بکهیون تحت هیجانات شدید احساسی و استرسه، چیزی که اصلا براش خوب نیست. اگه همینطور پیش بره باید توی بیمارستان بستری شه، چون بدنش خیلی ضعیفه. میفهمی؟
سوهو بعد از آخرین کلمهش بدون اینکه منتظر جواب چانیول شه به سمت در خروج رفت. چان که هنوزم عصبانی بود، با تعجب از جاش بلند شد و دنبالش راه افتاد:
- معلومه که میفهمم! کجا؟ چته تو؟
آب دهنشو قورت داد و نفس عمیقی کشید. به سمت دوستش برگشت و از نزدیکترین فاصله توی چشمش نگاه کرد:
× نگرانتم چانیول! خیلی زیاد! شب زنگ میزنم حال بکهیون رو میپرسم. فعلا خدافظ!
روشو برگردوند و در رو پشت سرش بست. چانیول با حرص «دیوانه!» رو زیر لبش زمزمه کرد و دوباره بالای سر بکهیون نشست. پسرک بلافاصله چشماشو باز کرد و توی چشمهای خیرهی چانیول زل زد. لبای خشکشو به آرومی تکون داد و صدای آهستهای از حنجرهش در اومد:
+سلام.
چانیول ناخودآگاه لبخندی زد، چیزی که با توجه به عصبانیت و استرس این لحظاتش، بعید به نظر میرسید:
- بیداری؟
+اوم. فقط یه چرت زدم.
لبخندشو روی لبش نگه داشت و دستشو روی پیشونی پسرک کشید:
-خوبی؟
+ خوبم... نگران من نباش.
چانیول با دست دیگهش دست بکهیون رو محکم گرفت و فشار داد:
- دست خودم نیست. باید بیشتر مواظبت باشیم. برات فرنی گرفتم. الان میارمش.
به سرعت از جاش بلند شد و دستشو به آرومی از روی دست بکهیون برداشت. بک بلند شدن و رفتن چانیول رو تماشا کرد و چشماشو دوباره بست؛ در همون حال نفس بغض آلودی رو به سختی بیرون داد و یک قطره اشک به آرومی از چشمش به پایین ریخت.
*****
«سلام. بکهیونم. این شمارهی جدیدمه. نمیخوام گیر بیفتم واسه همینم باید پنهانی همو ببینیم. امشب همراه جونگین، ساعت ۱۱ به آدرسی که توی تکست بعدی میفرستم بیا. پیامها رو هم تا خوندی سریع پاک کن تا احیانا کسی از روی گوشیت نبینه. امیدوارم بتونیم امشب همو ببینیم.»
سهون با کلافگی گوشی رو از دست جونگین کشید و نق زد:
-بسه دیگه! ده بار از روش خوندی! میگم چه غلطی بکنیم؟
جونگین با قیافهی بهت زده، قولنج گردنشو شکوند و در حالی که نگاهش هنوز به گوشی توی دست سهون بود گفت:
+باورش برام سخته خب. این همه روز هیچ خبری از بکهیون نداشتیم حالا راست راست بیاد بهمون تکست بده؟ نمیتونم باور کنم خودش باشه!
-اگه خودش بود چی؟ ساعت یازده شب بیاد منتظر توی میدون وایسه و نریم پیشش؟
+ من که از خدامه ببینمش. داشتم این مدت از بی خبری دیوونه میشدم! حتی ترسیدم مرده باشه!
جونگین دستشو مشت کرد و به پیشونیش کوبید. پلکاشو روی هم فشار داد و دوباره سرشو بالا آورد:
+ به نظرم باید بریم سر قرار. ما که تاوان اون جریانو دادیم... الانم که دربست خدمت رییسیم... فعلا انگار کسی وجود نداره که بخواد سر به سرمون بذاره. وای... اگه خود بکهیون باشه عالی میشه! فکر کن!!!!
سهون آهی کشید و به نقطهای از اتاق که بک همیشه رختخوابشو توش مینداخت نگاه کرد:
- آره. بکهیونی که آزادیشو به دست آورده... دیگه مجبور نیست بردهی یه جلاد دیوونه باشه... از استعدادش استفاده میکنه و یه زندگی خوب و یه کار درست حسابی داره...
+ دیگه زیادی رویا پردازی کردی. اگه بخواد همینطوری از دست مائو فراری بمونه که نمیتونه راحت بره سر کار! نمیبینی الانم مجبور شده با کلی قایم موشک بازی بهمون پیام بده؟
- آره خب. ولی همینکه مائو دیگه نتونه پیداش کنه عالیه. فوقش میره خارج و اونجا دیگه با خیال راحت مشغول کار میشه. شاید ما هم بریم پیشش...
هر دو پوزخند تلخی زدن و یه قلپ از نوشیدنی توی لیواناشونو بالا رفتن:
+ حتما!!!! آقا با این ریشی که واسه آزادیمون گرو گذاشته طلبکارترم شده...!
- گور باباش! بلاخره یه روز حسابمونو تسویه میکنیم و از شرش خلاص میشیم. اگه اون اتفاق نمیفتاد تا یک سال دیگه میتونستم همهی پولی که برای هزینه درمان پدرم ازش گرفتمو پس بدم... هنوزم دیر نشده... توئم که اوضاعت بهتر از منه.
+ تو واقعا فکر میکنی اون به قراردادش پایبنده؟ مطمئن باش یه داستانی درمیاره...
سهون سرشو تکون داد نوشیدنی رو تا ته سر کشید. دوباره به جای خالی رختخواب بکهیون چشم دوخت و لحظهای که میبیننش رو تصور کرد: «یعنی این مدت چی بهش گذشته؟» از طرفی از آزادی دوستش بینهایت خوشحال بود و از طرف دیگه از آیندهی مبهم و خطرناکی که انتظارشو میکشید میترسید. کل چند ساعت باقیمونده رو با جونگین صرف این کردن که چطور از کلاب بیرون بزنن و مطمئن باشن کسی دنبالشون نمیاد. باید خیلی مواظبت میکردن، اگر مائو از جای بکهیون باخبر میشد دیگه هیچ شانسی برای آزادی نداشت...
*****
ساعت راس یازده بود و سهون و جونگین از یکی از کوچههایی که به میدون میرسید، کل فضاشو زیر نظر داشتن.
- مطمئنی هیچ کس حواسش بهمون نیست؟
+بابا ده بار رفتم این اطرافو چک کردم. دنبالمون نیستن!
-اگه میخواستن دنبالمون باشن با شناختی که ازمون دارن هیچ وقت نمیذارن توی دبل چکایی که میکنیم لو برن!
+ خب میگی چه غلطی کنیم؟ برگردیم؟
سهون سکوت کرد. هل لحظه که میگذشت لرزش پاهاش و تپش قلبش بیشتر میشد. دو فکر متناقض دائما توی مغزش در حال جنگیدن بودن! «اگه با این کارمون بکهیون رو گیر بندازیم چی؟» «اگه برگردیم و نتونیم ببینیمش و ناامید بشه چی؟» دستاشو روی صورتش برد و محکم و با حرص روی پوستش کشید.
+لا مصب! نکنه سر کارمون گذاشتن!!!
سهون بازم چیزی نگفت. نگاهی به ساعت کرد که از یازده و ربع گذشته بود. به جونگین نگاه کرد و به فکر فرو رفت. شاید بهتر بود برگردن و از این همه استرس و ریسک خلاص شن...
+اونجا رو!
سرشو چرخوند و کل میدون رو با چشماش اسکن کرد. یه سایهی تیرهرنگ و لاغر از زیر نور چراغ خیابون رد شد و همونجا ایستاد. گوشهی میدون به کرکرهی یه مغازهی بسته تکیه داد و گوشیشو از جیبش درآورد:
«کجایید؟ من توی میدون ایستادم. روبهروی عطر فروشی»
موبایل سهون روشن شد و پیغام رو توش دیدن. تابلوی بالای سر اون آدم ناشناس هم اسم عطرفروشی رو روی خودش داشت. پس اومده بود! پسرها به هم نگاه کردن از حالت نیم خیز در اومدن:
+صورتش معلوم نیست. بکهیون که انقدر لاغر نبود!
-قدش بهش میخوره. بعید نیست این مدت کلی وزن کم کرده باشه. بریم!
سهون در یه لحظه عزمشو جزم کرد که قال این قضیه رو بکنه. جونگین که از این جدیت ناگهانیش متعجب شده بود، به دنبالش راه افتاد و چند ثانیهی بعد، توی چند قدمی اون فرد ایستاده بودن.
سرشو بالا آورد و کلاه هودیشو انداخت. پسرا در جا خشکشون زد و به صورتی که داشت نگاهشون میکرد خیره موندن. بیش از حد، رنگ پریده و لاغر بود! قطرههای اشک پشت سر هم از چشماش پایین میریخت، اما .... این کسی که جلوشون ایستاده بود، بکهیون نبود!
+ تو... ! مینی! چطور...؟
مینی با چشمای قرمز به هر دو شون خیره نگاه میکرد و قبل از اینکه جونگین کلمهی بعدیش رو بگه خودشو توی بغلش انداخت. هیکل لاغر و تکیدهش کاملا توی بغل پسر فرو رفته و بین دستاش محو شده بود. شونههاش شدید میلرزید و هق هق میکرد. صدای بلند گریهش اجازه نمیداد کلماتی که سهون دائما زیر لبش زمزمه میکرد شنیده بشه. بعد از مدتی، در حالی که سخت نفس میکشید، از بغل جونگین بیرون اومد و به سمت سهون رفت. اونطور که انتظار داشت، گرم بغلش نکرد ولی حداقل از خودش نروندش. سرشو کنار گردن سهون فرو برد و بعد از لحظاتی اشک ریختن، بغضشو قورت داد و خودشو جمع و جور کرد تا جواب سوالاتی که چند بار زیر لب تکرار کرده بودن رو بده:
× خداروشکر که حالتون خوبه. تا از نزدیک نمیدیدمتون باورم نمیشد!... خب...این مدت کدوم گوری بودم؟ چرا هیچ خبری ندادم؟ ... چون نمیتونستم. اون شب فقط تونستم خودمو تا دم در خونهی کسی که بیشترین احتمالو میدادم کمکم کنه برسونم. قبلش دستگیر شدن تک تک شما رو از توی حیاط باغ-عمارت دیده بودم و نزدیک بود از ترس و ناامیدی همونجا جون بدم... بکهیونم که حین دعوا توی اون اتاق رها کرده بودم... وای خدای من... بکهیون!...
سرشو بین دستاش گرفت و چند لحظهای سکوت کرد. بعد از چند تا نفس عمیق و بین سکوت پر از انتظار پسرها، تونست حرفاشو ادامه بده:
×وقتی فرار کردم اون و چانیول و چند نفر دیگه توی اتاق بودن... بهم حمله کردن... خیلی زیاد بودن... چاره ای جز پرت کردن خودم از پنجره نداشتم... نمیدونم چطور خودمو تا بیرون عمارت کشوندم ولی انگار تهش موفق شدم... البته که انقدر خون از دست داده بودم که تا روزها به هوش نیومدم..
+ ما... حدس میزنیم بکهیون هم زندهست. فقط خودشو قایم کرده ... دیوونه چرا توی تکست خودتو بکهیون معرفی کردی؟
×خب میترسیدم اگه بگم خودمم باور نکنین و نیاین. میدونستم دنبال بکهیون میگردین و اسم اونو آوردم.... یعنی هیچ.... خبری ازش ندارین؟
در مقابل لحن تلخ سوال کردن مینی، سرشونو به نشونه نفی تکون دادن و پایین انداختن.
- از کی کمک گرفتی؟ کجا موندی این همه روز؟
چشمای مینی کمی درشت شد و نگاهشو به سمت خیابون چرخوند:
×میگم بهتون... وقتی بکهیون رو پیدا کردیم... اونوقت برای سه تاتون با هم تعریف میکنم... الان یه حس بدی دارم... نمیدونم... همهش فکر میکنم یکی دنبالمه... انگار چند تا سایه دیدم...
در حالی که جونگین با نگاهش به دور و اطرافشون دقیق شده بود، سهون با قیافهی شاکی تر از قبل گفت:
- چرا چرت و پرت میگی؟ معلومه که بکهیون رو پیدا می کنیم ولی این چه ربطی داره؟ جواب سوالو درست بده!
دو کلمهی «فرار کنید» از حلقوم جونگین بیرون اومد ولی خیلی دیر شده بود. هر سه چند متری رو با سرعت دویدن ولی حداقل هشت تا ده نفر از کوچههای بغلی بیرون اومده بودن تا بگیرنشون. خیلی سریع، رییسشون خودشو نشون داد و آدماشم هر سه تای بچه ها رو جلوی روش نگه داشتن. هیکل بزرگشو به کندی حرکت داد و چند باری چشمای از حدقه بیرون زدهاش رو مالوند تا باورش بشه تصویری که میبینه واقعیه! جلوتر رفت و صورت مینی رو توی دستش گرفت و دقیق نگاهش کرد:
/ واقعا تویی! این همه مدت زنده بودی ولی خودتو نشون ندادی! پست فطرت ناسپاس!
دست هرزش بی اختیار چندین بار روی صورت دختر نواخته شد.
/ یواشکی با این دو تا نخاله قرار گذاشتی که به لطفِ من دارن راست راست تو شهر میچرخن؟
چشمای برافروختهشو رو به سهون و جونگین کرد و با حرص کلماتشو بیرون داد:
/ لیاقتتون اینه که دوباره برگردین زندان و بگم همونجا دخلتونو بیارن! دقیقا چی تو اون کلههای پوکتون میگذره؟
جونگین نگاهی به سهون انداخت که دستاشو مشت کرده بود و نزدیک بود از شدت فشار، خودشو زخمی کنه:
+ رییس ما میخواستیم.... خودمون خبر زنده بودن مینی رو بهتون بدیم... یعنی کم کم بگیم که شوکه نشین و بعدم خوشحال بشین...
مائو پوزخندی زد و دوباره به سمت مینی برگشت:
/ هیچ وقت فکر نمیکردم دختر خودم اینطوری از پشت بهم خنجر بزنه! حالا برمیگردیم و یادت میدم چطور باید سپاسگزار باشی.
روشو برگردوند و به آدماش اشاره کرد که سهون و جونگین رو رها کنن. پسرها صاف ایستادن و به رییسشون نگاه کردن:
/ به حساب شما دو تا به وقتش میرسم. فعلا باید سریع خودمونو به کلاب برسونیم، امشب خیلی شلوغه. مرخصی ساعتی گرفته بودین دیگه؟
جونگین صداشو نازکتر کرد و با لحن آرومی گفت:
+بله... قرار بود یه ساعته برگردیم، الانم دقیقا داره یه ساعت میشه.
مرد پوزخند کریهی زد و آب دهنشو دقیقا بین پسرها پرتاب کرد روی زمین. سوار ماشینش شد و مینی رو هم کنارش عقب ماشین نشوندن. سهون و جونگین هم توی یکی دیگه از ماشینها نشستن و همگی به سمت کلاب راه افتادن.
یک ربع بعد، ماشینها پشت سر هم جلوی کلاب توقف کردن و پیاده شدن، اما قبل از اینکه پاشونو داخل بذارن، نور بالای ماشینی که دقیقا اون سمت خیابون و عمودی به سمت در پارک شده بود، توی چشمشون افتاد.
مردی قد بلند و با کت شلوار مشکی از ماشین پیاده شد و به همراه یک نفر دیگه که به نظر دستیارش میومد به مائو نزدیک شد. مائو به آدماش اشاره کرد که مینی رو ببرن تو اما مرد رو بهشون با صدایی بلند فریاد زد : «وایسا!»
به مائو نزدیکتر شد و توی یک قدمی به صورتش خیره شد:
+ نمیتونم تحمل کنم اینطوری جلوی چشمم به همسرم بیاحترامی بشه! به آدمات بگو دستشونو بکشن.
صورت مائو از تعجب کج و کوله شد و در هم رفت:
-چی؟ دیوونه شدی سونگ مینگوک؟
مرد کاغذی رو از جیبش بیرون آورد و جلوی مائو گرفت:
+ من و مینی دو هفتهست که رسما ازدواج کردیم. اون یه دختر مستقل بوده برای خودش تصمیم گرفته. ضمنا هیچ سندی مبنی بر اینکه دختر توئه وجود نداره. حتی اسمش توی شناسنامهت نیست. پس اگه همین الان ولش نکنی مجبورم زنگ بزنم پلیس!
صدای سرفهی مائو بلند شد و تا سر حد خفگی پیش رفت. آدماش دورشو گرفتن و سعی کردن کمکش کنن ولی انگار همهی عضلات حلق و حنجرهش فلج شده بودن. همونطور که روی زمین درازش میکردن تا براش کاری بکنن، مرد کت و شلواری بازوی مینی رو گرفت و به سمت ماشین برد.
مینی بدون حرفی توی ماشین نشست و از پشت شیشه به صورتهای هاج و واج سهون و جونگین چشم دوخت. ماشین حرکت کرد و خیلی زود از جلوی کلاب دور شد، دقیقا زمانی که زانوهای سهون شل شدن و همونجا روی آسفالت سرد فرود اومدن.
*****
ادامه دارد...
YOU ARE READING
The Lost Angel
Fanfictionچانیول به آرومی انگشتشو روی گونههای سرد بکهیون کشید و نوازشش کرد: «من اینجام تا برای همیشه کنارت بمونم. اگه سرنوشت هزار بار دیگه هم ما رو از هم جدا کنه، مثل جوونه ای که از لای سنگ، سر بیرون میاره، پیدات میکنم و در آغوش میگیرمت...کی گفته ما بازیچ...