دوباره امگای لعنتیش لجبازی کرده بود و بدون اینکه بهش بگه از عمارت بیرون زده بود.
خشمگین از اتاق کارش بیرون آمد و به سمت محافظ ها حرکت کرد.
_مگه من به شما لعنتی ها نگفتم حواستون به عمارت باشه
عصبی غرید.
رایحه ی دارچینش تیز تر شده بود و این محافظ ها رو میترساند.
_متاسفیم ارباب کیم
_ساکت شین!
با قدم های عصبی از عمارت خارج شد.
یونجین با دیدن ارباب خشمگینش تند تند قدم برداشت.
_ارباب کیم!
اما انگار اربابش ایندفعه خیلی عصبی تر بود!
بدون اینکه پاش رو برگردونه دوباره با عجز اربابش را صدا زد.
_ارباب کیم؟
_چته؟
تهیونگ دوباره غرید.
چشمای قرمزش یونجین رو میترساند.
_جناب کیم رو پیدا کردیم
_کجاست؟
_رفتن به سالن رقص قدیمی
نفسشو با حرص بیرون داد.
دوباره همان مکان؟
امگاش هر وقت فرار میکرد به اون مکان میرفت.
سرش رو تکون داد.
تنبیه اونها رو گذاشت برای بعد
فعلا باید اون امگای سرکشش رو پیدا کنه
سوار ماشینش شد و به سمت اون مکان حرکت کرد.
🤎🎻🤎🎻🤎🎻🤎🎻🤎🎻🤎
پاهای نرمشو رو دوباره روی زمین فرود آورد.
دستاشو کج کرد و اروم چرخید.
بدون توجه به خس خس سینه اش دوباره حرکاتش رو ادامه داد.
چشمای براقش رو بست و اجازه داد بدنش با موسیقی گرامافون همراه بشه.
رایحه بابونه اش توی فضا پیچیده بود با یک رایحه ضعیف نارگیل:)
لبخند کوچیکی روی لبش جا خشک کرد.
قلبش با سرعت خون رو پمپاژ میکرد.
گرگش زوزه میکشید و نگران ریاکشن الفاش بود اما پسرک بدون توجه به بدنش پیچ و تاب میداد بدون توجه به اینکه الفاش با عصبانیت به سمتش می اومد.
🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
با رسیدن به اون مکان لعنت شده ایستاد.
چنگی به فرمون زد.
_چرا امگای لعنتی؟ چراا
و مشتی به فرمون زد.
اشک التماس میکرد از چشم های الفا بیرون بیاد اما اون الفا بود
کسی که توی هیچ شرایطی اشک نمیریزه!
چرا به این مکان لعنت شده می اومد.
مکانی که یک روزی تک خواهر عزیزش اینجا می اومد و میرقصید.
کسی که پسرکش قبلا عاشقش بود!
در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
دستی به صورتش کشید تا اون اشک های فاکیش رو پاک کنه.
با سرعت به سمتش اون مکان نفرین شده حرکت کرد.
در را با قدرت باز کرد که محکم به دیوار برخورد کرد.
امگاش اونجا بود.
با دیدن چرخشش نفس توی سینه اش رو حبس کرد.
اون....
واقعا امگای خودش بود!
پسرکش توی اون لباس حریر خیلی زیبا شده بود.
رایحه بابونه اش رو وارد ریه هاش حرکت.
با وجود اینکه از دستش خیلی عصبانی بود اما با رایحه اش آرامش عجیبی وجودش رو درگیر کرد.
اخمی کرد.
اون همسر قراردادی اش بود پس
این حس مزخرفه!
_امگا!
پسرک ترسیده پاش رو کج برداشت.
جیغ خفه ای کشید.
دو دست قدرتمند کمرش رو محکم گرفت.
بدون اراده دستش دور گردنش حلقه کرد.
نفس های عمیقی به صورتش برخورد میکرد.
اون رایحه ی آشنا!
همسر قرار دادی اش
_چرا میخوای هر دفعه عصبی ام کنی امگا؟
امگا ازش جدا شد.
دستی به لباسش کشید که با درد توی شکمش آهی کشید.
_تو حامله ای چرا نمیفهمی این برای پسرکم خطرناکه!
با اسم پسرکش خنده ای کرد.
_پسرت؟ اون پسر منم هست
_آره میبینم چقدر برات مهمه!
_به تو ربطی نداره تهیونگ
تهیونگ مچ دست امگا رو گرفت.
_من همسرتم کیم جیمین!
جیمین صورتش رو نزدیک برد.
_همسر قرار دادی فقط
_چرا انقدر لج بازی میکنی؟
تهیونگ چشمای قرمزش رو به چشمایی پسرک داد.
اون چشم ها
اونا زندگیش بودن!
اون امگا همه ی وجودش بود
چیزی که خیلی وقته پیش خودش اعتراف نکرده بود!
_لعنت بهت
تهیونگ عصبی لب زد.
مچ دستش رو گرفت که جیمین دستش رو کشید.
_دستت رو بکش
_بیا از اینجا بریم!مریض میشی
_برات مهمه؟
میخواست بلند داد بزنه(آره برام مهمی! تو همیشه برام مهم بودی،تو امگای منی،همسرمی و پدر بچم)اما امان از این غرور لعنتی
_تو نه ولی پسرم برام مهمه
_پس داری بهم میفهونی که نقش کریر بچه ات رو دارم؟
_جیمین بیا بریم
_گمشو از اینجا
_جیمین نزار عصبی بشم
_مشکل فاکیت با من چیه؟
جیمین بغض کرده لب زد.
تهیونگ تا حالا این شخصیت پسرک رو ندیده بود.
اون همیشه تخس و پرخاشگر بود و حرف های تهیونگ عملا به تخمش هم نبود.
_جیمی....
_مگه من باهات چیکار کردم؟
و قطره اشکی از چشمم فرو آمد.
_من......
میخواست توجیه ش کنه اما
جیمین خودش به حرف اومد.
_میدونم!این جا همون جایی که سلین می رقصید همه رو میدونم تهیونگ
من همه چیز رو میدونم نکنه یادت رفته من
قبلا دوستپسرش بودم؟!
تهیونگ سرش رو تکون داد.
_نه این مکان نه گذشته برام اهمیت فاکی نداره
_پس چی؟
_این تویی که احساسات من رو مختل کردی!
جیمین متعجب قدمی عقب برداشت
_چ-چی؟
_آره تو باعث شدی احساساتی که من تمام مدت سرکوب میکردم فوران کنه
چشم های نم دارش رو به چشمای غم دار آلفای روبه روش داد.
_تو باعث بهم ریختگی های منی و تپش های نامنظم قلبم
توی این یک سال شدی همه ی زندگیم
کسی که با رایحه ی بابونه اش عصبانیتم فروکش میشه
با دیدن صورت کیوتش قلبم براش ضعف میره و هر کاری میکنم تا صدای لبخندشو بشنوم
تو وارد قلب سنگی و سخت من شدی جیمین و بدون هیچکاری شدی همه کسم!
اشک بدون توجه به جیمین پایین می اومدن
قلبش محکم میکوبید.
و زیر دلش میپیچید و چشمایی که خیس تر میشد.
_ته....؟
تهیونگ نزدیکش شد.
_جانم بابونه ی قشنگم
کمرش رو محکم گرفت.
جیمین دستش رو روی شونه اش گذاشت.
_ت-تو چطور؟
_این خاصیته توعه بابونه
جیمین لبخندی بین اشکاش زد.
پیشونی اش را به پیشونی امگاش چسبوند و از رایحه اش لذت برد.
_تو همیشه برام مهم بودی جیمین
اون بچه با اینکه وارث منه اما برای من اهمیتی نداره تا وقتی تو برام مهم تری
_اینطوری نگو!
_اون سالن رقص
برام مهم نیست که خواهرم اونجا می رقصید یا تو با اون اینجا معاشقه میکردی
مهم اینه که اون ساختمان سوخته و فاکی بدن ظریف رو میبینه و از رقص دلبرانه ات لذت میبره
من حتی به این مکان هم حسودی میکنم که حس واقعیت رو میبینه رو ولی من نه
صدای گرامافون عطش عشقشون رو بیشتر میکرد.
اروم نوک بینی قرمز شده اش رو بوسید.
کتش رو در اورد و روی شونه اش قرار داد.
_میدونم رفتارام قابل جبران نیست
میتونی ازم متنفر بشی میتونی باهام لج کنی
بهم فحش بدی یا کتکم بزنی اما
خودتو از من دریغ نکن بابونه ی من
جیمین با این حجم احساساتی که بهش وارد شده بود نزدیک الفاش شد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد.
سرش رو روی سینه اش گذاشت.
_آلفای احمق من
سرش رو بالا اورد.
_مگه میشه من از تو بدم بیاد
از همسر قراردادی ام و پدر بستنی کوچولو
تهیونگ لبخندی به کلمات قشنگ از دهان پسرکش زد اما با اون کلمه لعنتی اخم کرد.
_حالا میشه انقدر این لعنتی رو دوباره نگی
_نه نمیشه همسر قراردادی من
تهیونگ لبخندی زد و بوسه ای روی موهای قهوه ایش زد.
_بابونه کوچولوی الفا
صورتشون اروم اروم نزدیک شد.
جیمین با صدای ضعیف شده زمزمه کرد.
_ته؟
_جان دلم بابونه
_دوستت دارم دارچین
_من عاشقتونم بابونه ی من
و لبای گرمی که حس شد.
رایحه ی بابونه و دارچین با هم ادغام شده بود و رایحه ی ضعیفی نارگیلی که ساطع میشد.
حتی اون کوچولو هم با عشق پدرهاش خوشحال بود.
برفی که در اون لحظه با ذوق زیاد پایین اومد تا شاهد عشق بین الفا و امگا باشه.
اون مکان با کمری خمیده شده نگاهی به بوسه دو پسرک داد.
مکانی که شاهد رقص های دونفره دختر و پسری بود
مکانی که شاهد معاشقه پسرک و دخترک بود
مکانی که شاهد آتیش گرفتن دخترک شد
مکانی که شاهد اشک های پسرک شد
و مکانی برای رقص های دوباره پسرک و حالا
مکانی که شاهد بوسه ی حقیقی بین دو پسرک شد.
مکانی که حالا شاهد عشق واقعی بود:)
لبخند خسته ای زد و با خیال راحت چشماش رو بست.
END.....:)
🌼🧡🌼🧡🌼🧡🌼🧡🌼🧡🌼🧡🌼🧡🌼🧡
سلام
عیدتون مبارک
برای دیر کردنم متاسفم🥲
این یه ایده متفاوت بود که اومد توی ذهنم
امیدوارم لذت ببرید💙🌊
ووت فراموش نشه لاولیا😘
نظراتتون خیلی برام ارزشمنده پس نظراتتون رو دریغ نکنید💜
BẠN ĐANG ĐỌC
Vimin book🤍✨️
Lãng mạnبه منطقه ویمین شیپرا خوش اومدید 💙✨️ ما اینجا انواع وانشات مخصوص کاپل کیوتمون ویمین داریم🐣🐻 ژانر های مختلف داستان هایم رو از دست نده ❣️ قول میدم عاشقشون میشی😉💞